خط به خط کتابی که میخونم رو دوست دارم. زندگینامه داستایفسکی از هنری تراوایا ترجمه هروی. از ول شده‌های روی میزهای کتابخونه دانشگاه پیداش کردم. جلد اصلی رو نداره، مال سال شصت و نه چاپ اولشه و کاهی برگه‌هاش از رنگ و رو رفته. میترسم بیشتر از چهل و پنج درجه بازش کنم انگار دزدکی میخونمشون. نمیدونم قلم مترجمه یا نویسنده ولی به دلم میشینه واسه همین دو ماه گذشته و تازه هفتاد صفحه از پونصد و چهل رو جلو اومدم. هر خطش گیرم میندازه که صحنه‌سازی رو به به، شیوه داستان‌گویی رو به به. اینجا میگه "در داروویه(ده پدر داستایفسکی) در حال بیکاری و نومیدی عیب‌های درونش آزادانه جلوه‌گر می‌شدند." جوری فلاکتش رو با احتیاط به‌سمت شاعرانگی میرونه که آدم دلش گرم میشه، میخواد بشینه پای داستانش و دستشو بزاره زیر چونش. یجای دیگش داستایفسکی شونزده ساله برای برادرش از شاعران و نویسنده‌هایی که میخونه مینویسه "Phèdre را خوانده ای؟ برادر اگر تو معتقد باشی که این عالی‌ترین طبیعت واقعی در هنر نیست در این عقیده تنها هستی." در این عقیده تنها هستی. واو. ببین چجوری میگه. در این عقیده تنها هستی. از توی روحم نسیم رد میشه وقتی توی مغزم تکرارش میکنم، آروم میشم اصن، حالم جا میاد، دنیام از زمین بلند میشه و گِل‌هاش توی آبی محو میشن. در ادامش میگه "Corneillie را چطور؟ Le Cide را خوانده‌ای؟ بدبخت آن را بخوان. آن را بخوان. و درمقابل کرنی به زانو بیفت. تو به اون توهین کرده‌ای.." بدبخت، آن را بخوان.
البته انگار یچیز دیگه هم هست که من معانی رو جوری که بیشترین درد رو بشونه می‌پذیرم. به حدی کمتر از اون علاقه‌ام رو از دست  میدم و توی لوپ "خب که چی" فرو میرم. شاید این کتاب چیز خاصی نباشه و منم که دراماتیک میخونمش. بدبخت، آن را بخوان. بستگی داره چجوری بخونیش. شاید. شاید هم کلمات دقیقا با همون غلظتی که باید باشن هستن و هنوز به اندازه کافی دراماتیک نیستم تا روزگارم رو با محتواتر بگذرونم.