سایه وارونه

سایه وارونه

داره راه میاد

 هرچی بیشتر با سازه وقت میگذرونم بیشتر ازش خوشم میاد مثل یه دوست که به مرور دارم میشناسمش و به مرور هم دوست دارم وقت بیشتری برای شناختتنش باهاش بگذرونم. کلاس هفته ی پیش رو پیچوندم بخاطر بیحوصلگی فرصت تمرین پیدا نکرده بودم و تمام مدت فیلم دیده بودم بجاش این هفته بدون اینکه فشاری از جانب ددلاین تحویل کار روی دوشم باشه هر وقت حال کردم رفتم سراغش و تمرین هارو زدم. اونقدر زدم که دیدم عه داره نت ها مفهوم پیدا میکنه و حتی تونستم یه قطعه رو بدون نگاه کردن به دفتر فقط با شناختن صدای نت ها از حفظ بزنم و واقعا لذت بخش بود. اولش حس کردم مثل لذت حل کردن یه معادله ی ریاضیه ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم دیدم نه هنوز ریاضی رو بیشتر دوست دارم و یا خوندن هم همینطور. شاید اگه لذتش رو اینقدر با چیزایی که دیگه ندارم مقایسه نکنم بهتر باشه و کمتر دپرسینگ و بیشتر بعنوان یه چیز جدید تلقی میشه.

فعلا نتیجه کاملا یه جکه ولی همینکه میشه تشخیص داد چی به چیه واسه خودم پیشرفت محصوب میشه پس اگه خواستی پلیش کنی صداشو کم کن چون آزاردهندس.

 

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر

A Star Is Born

A Star Is Born

Bradley Cooper - Black Eyes         

Bradley Cooper - Alibi

Cast - I Love You (Dialogue)

Lady Gaga - Always Remember Us This Way

۲۰ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۵۲ ۰ نظر

underwater

از اونجاییش به وضوح یادمه که گروهی محقق بودیم واسه تحقیق رو یه گونه رفتیم تو اعماق ناشناخته اقیانوس ولی اوضاع اونجوری که انتظار داشتیم پیش نرفت و به مرور قتل عام شدیم توسط همون گونه و اونقدری اونجا سرگردون شده بودیم که اوضاع بین خودمون هم خطرناک شده بود و وقتی که بالاخره بعضیامون تونستیم برگردیم رو خشکی یه جنگی شده بود که تاحالا بشریت به خودش ندیده بود.

خلاصه میکس هیجان و بدبختیش سمی دراومده بود و یه پا ایران بود واسه خودش و اصلا خوش نگذشت.

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۳ ۰ نظر

از اول

Jim Moriarty

یهو همه اتم های تشکیل دهنده ی سیاره دچار گسیختگی توی مکان و زمان شدن. اولش که تک و توک چه اجسام چه آدما اینطوری میشدن نمیدونستیم چیه و فرار میکردیم ولی بعد شاید سه ساعت که همه گیر شد توی دقایق پایانی پذیرفتم و فقط واسه اینکه قاطی در و دیوار نشم رفتم توی فضای باز و نمیتونم توصیف کنم چه حس خوبی داشت اون لحظه جدا شدن تک تک اتم های تشکیل دهندت از همدیگه، اصن فرای تعریف واژه ی لذت بود.
نمیدونم چه مدت گذشت ولی وقتی دوباره در قالب این آدمیزاد چشمام رو باز کردم همه چی تغییر کرده بود. کل سیاره وقتی اتم هاش دوباره میخواستن به هم برگردن جابجا شده بودن و حیوونای جدید بوجود اومده بودن و آدما هم خودشون رو میشناختن ولی توی بدن های متفاوت افتاده بودن
و از همه اینا بگذریم اون لحظه پر شدن اقیانوس ها از آب غیرقابل تصور لذت بخش بود.

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر

چرا ویولن یا چیشد که ویولن یا یه همچین چیزایی

از وقتی تینیجر بودم شاید هم کمتر گیتار رو خیلی دوست داشتم و سالهای زیادی رو به والدینم اصرار کردم برام تهیش کنن. اوایل که دختر رو چه به ساز و کم کم بعدا برات میگیریم و درنهایت به گرونه پولش رو نداریم ختم شد که فکر کنم این پروسه یه ده سالی طول کشید ولی سالهای آخر دبیرستانم بعد اینکه آواز رو گذاشتم کنار دیگه راجع به این هم کم کم حرفی نزدم و فقط علاقش موند.

سال اول دانشگاه بود فکر کنم شایدم دوم که با مائده آشنا شدم وقتی با کلی شوق و ذوق برای اولین بار گیتارش رو دستم گرفتم همه ی اون علاقه یهو پودر شد و از هم پاشید. فکر میکنم زیادی واسه خودم بزرگش کرده بودم ولی وقتی گیتار رو دستم گرفتم فقط داشتم به این فکر میکردم که چرا حس خوبی نمیده چرا اینقدر ازش بدم میاد و تو اون لحظه ناامیدترین آدم رو زمین بودم و دیگه بهش دست هم نزدم و فقط از نواختن بقیه لذت بردم.

ویولن رو همیشه دوست داشتم ولی هیچوقت به این فکر نمیکردم یه روزی خودم برم سراغش و همیشه واسم خیلی چیز دوری بود ولی از بعد اینکه دیگه به نواختن گیتار فکر نمیکردم ناخواداگاه به نواختن چیزای دیگه فکر میکردم مثل پیانو یا ویولن ولی فقط در حد یه فرضیه چون بنظرم خیلی پرهزینه میومدن و البته میترسیدم علاقم به اینا هم مثل گیتار، فِیک باشه و فقط از دور واسم قشنگ باشن ولی به مرور خیلی داشتم جذب ویولن میشدم درحدی که هر کی این ساز رو داشت بهش بشدت حسادت میکردم چون در حد رویا میدیدم داشتن چنین چیزی رو.

تقریبا یک ماه قبل از شروع کرونا بعد اینکه چک کردم واسه شروع نیاز به هزینه ی آنچنانی ای واسه سازِ ویولن نیست جدی به این فکر افتادم حالا که قیمتش اینطوره تا بالاتر نرفته و پولش رو دارم بخرمش ولی هی دست دست میکردم که خب الان بخرم کجا تمرین کنم وقتی تو خوابگاه جای این چیزا نیست. تا اینکه کرونا شروع شد و برگشتم شهرستان و از مودش گذشتم ولی دوباره تقریبا یک ماه بعد قرنطینه دوباره مودش برگشت و شروع کردم به تحقیق واسه اینکه با این پول چی میشه خرید و وقتی تصمیمم رو گرفتم قصد داشتم از همینجا بخرم ولی وقتی توی اولین فروشگاه رفتم و اخلاق گوه و سگ طور یارو رو دیدم و اینکه با این همه ادعا گرونتر از فروشگاه های اینترنتی هم میداد دیگه گفتم بیشتر پول میدم ولی به اینچنین گوساله هایی گوه هم نمیدم. خلاصه که برگشتم خونه و درنهایت بعد کلی گشتن و مقایسه کردن تو سایت های مختلف یه تی اف 142 با قیمت دو و دویست از دیجی کالا خریدم و کاملا هم راضی بودم.

خورد به تعطیلات و یکی دو هفته طول کشید تا بیاد واسه همین دوباره مودم ازش پرید و گذاشتمش گوشه ی اتاق تا شیش هفت ماه بعد که دوباره سریال Sherlock رو میدیدم و دوباره هوس نواختن ویولنم برگشت و همون بعد از ظهرش زنگ زدم آموزشگاه آوا که راجع به استادش -آقای کوهی- تحقیق کرده بودم و واسه دوشنبه عصرها ثبت نام کردم که دو ترمش شد سیصد تومن و تا به اینجا از اینکه نگران بودم استاده از ساز زدم کنه پیش نیومده و راضیم.

امروز نگاه کردم دیدم از 99/10/20 که اولین جلسه کلاس ویولن رو رفتم سه ماه میگذره و واقعا باور نکردنیه چطورممکنه سه ماه جوری بگذره که اصلا حسش نکنی چون هیچ پیشرفتی توی این ساز نداشتم و همونیم که سه ماه پیش به زور میتونست ساز رو دستش بگیره چه برسه به نواختنش. البته منطقیه وقتی هیچ تمرینیم نمیکنم به جز یه ربع روز قبل کلاسش ولی اگه بخوام تمرین هم کنم واقعا حوصله سربره و تهش بیشتر از نیم ساعت حوصلم نمیکشه و میندازمش کنار. امیدوارم به مرور برام جذاب تر بشه. دیروز فکر میکردم چه بلایی سر اون بچه ای اومد که اونقدر یچیز براش جذاب بود که تا المپیادش بالا میرفت؟! میل به برنده شدن بود که مُرد یا چی!؟

یه خلاصه ای از شرح هر جلسه ی کلاس مینویسم:

جلسه ی اول؛ چون از قبل خودم ساز و مخلفاتش رو خریده بودم و همراهم برده بودم یه نگاهی بهش انداخت و تاییدشون کرد و رفت سراغ تئوری موسیقی. اینکه نت چیه و شامل چیا میشه و کجای خطوط حامل قرار میگیرن  و چه شکلین، انواع سکوتها و ضرب پا.

جلسه دوم؛ معرفی قطعات مختلف آرشه و ویولن و چگونگی دست گرفتن هر کدوم و اینکه روی سیم دوم سه یا چهار ضرب پا بریم و بیایم.

جلسه سوم و الی آخر؛ کتاب "ویولن را بهتر یاد بگیریم غلامرضا معصومی" رو که معرفی کرده بود همونجا از آموزشگاه گرفتم و به مرور از روش پیش میره.

در ادامه اگه قطعه ای زدم و از نظرم کمتر آزاردهنده اومد توی پست های بعدی میزارم.

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۱ ۲ نظر

کجا پارکش کردم؟!

پریشبی با اهل و عیال پخش شده بودیم تو کوچه پس‌کوچه های ماسوله دنبال ماشینم میگشتیم که مثل همیشه یادم نمیومد کجا پارکش کرده بودم.

تا چشم کار میکرد همه جا تاریک و سوت و کور.

ازشون جدا شدم کورمال کورمال با نور گوشی که هم ضعیف بود هم هی خاموش میشد.
‏این وسط هم یه مشت سگ هی میومدن از زیر پام با عجله رد میشدن که اگه عقل سلیم داشتم باید همین نشونه رو میگرفتم برمیگشتم پیش بقیه ولی متاسفانه فاقدش بودم و وسط یه کوچه یه متجاوز خفتم کرد.

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۲ ۰ نظر

هزارتو

نمیدونم بچه ی کی بود، مطمئنم مال خودم نبود. فقط وقتی دزدیدش رمبوطور دنبالش کردم و چیزی به جز گیر افتادن تو یه هزارتو نصیبم نشد.

یه راهروی سفید تنگ خاک گرفته بود، از هر دو طرف پنج تا در چوبی سفید زوار در رفته. هر در به یه اتاق و هر اتاق به یه اتاق دیگه و همینجوری تا بی انتها.

سکانس بعدی بچهه بود، حدودا پنجاه ساله، بیرون هزار تو، روبه روی دزد وایساده و میپرسه چرا درحالیکه من مُرده بودم دیگه.

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر

زامبی چوبی

The Walking Dead

بلافاصله بعد به هم ریختن اوضاع مکانهایی رو بعنوان پناهگاه تعبیه کردن، با اینکه به محض شنیدنِ خبر چنین جاهایی دویدم که جا رزرو کنم ولی باز هم غلغله بود‌. مثل همیشه یه علاف رو گذاشته بودن پشت باجه که یه پاش رو انداخته بود رو اون یکی پاش و چرت میزد. پریدم اونور باجه به اون یکی کارمند کمک کردم مراحل رو نظم بده و ثبت نامها رو سریعتر انجام بده.
حقوقش رو پرسیدم خیلی خوب بود. رئیسش گفت اگه بعدی بود بیا استخدامت میکنم. کار خوبی بود، حجم زیادش حواست رو پرت میکرد مینداخت دو کهکشان اونور تر.
سکانس بعدی توی پناهگاه ولی زیر حمله بودیم و از هر گوشه وارد میشدن. زامبی بودن ولی دیگه مثل آدمیزاد گوشت نداشتن و اون گوشت تبدیل شده بود توی بعضی به چوب توی بعضی به پارچه توی بعضی به تار عنکبوت، بعضی هم هنوز گوشت و کشتنشون رو تقریبا غیرممکن میکرد حداقل واسه من، چون برعکس همه ی خوابهام که توی کشتن ماهرترین بودم انگار اینجا مهارتم ته کشیده بود ولی خب حق بدین، هرچقدر هم تو چوب رو خورد کنی همون خورده هاش خودشون خطر محصوب میشن و باید تا خورده ی آخر جمعشون میکردی که نتونن تکون بخورن و رو اعصاب بود اینکه وقتی یچیزی رو میکشی دوباره برمیگرده.
یه چند سالی تو این پناهگاها بودیم ولی آدمایی که خانوادم بودن فرق میکردن و خوشحالم که فرق میکردن و از طرف اونا اذیت نمیشدم ولی یادم نیست اون وسط چی شد یا چند سال گذشت که با خانوادم زندانیمون کردن.
همون سیاهچال همیشگی. خیلی وقت بود خوابش رو ندیده بودم ولی مگه میشه اون سَم رو فراموش کرد. حداقلش این بود دیگه مثل دفعات اول، وحشت همیشگی رو ازش نداشتم و انگار دیگه بهش عادت کرده بودم و اون چیزایی که ازشون دفعات اول میترسیدم رو نمیدیدم و روشون سیمان کشیده بودم ولی باز هم تاثیر خودشو داشت.
بازارچه های قدیمی مثل اونایی که اصفهان داره رو تصور کن. مجرای فاضلابی بی استفاده بود واسه سالها، معماری همون بازارچه ها رو داشت با سقف بلند گنبدی‌طور و آجرهای بیرون زده، همه جا سیاه بود، انگار رنگ بود ولی نبود، بیشتر صدها سال دوده بود که به مرور این حجم از سیاهی رو روی دیوارا ایجاد کرده بود. ته مجرا سمت چپ یه سیاهچال بود با میله های آهنیِ زنگ زده که تا سقف به اون بلندی میرفتن. سرد بود و نمناک. سیاهچاله چند قسمتی بود که با نرده از هم جدا میشدن. دفعات قبل یچیزایی پشت اون نرده ها بودن که ازشون وحشت داشتم ولی الان نبودن یا حداقل اون وحشتناک ترین هاشون نبودن اما باز هم جرئت نمیکردم نزدیک بقیه نرده ها بشم. همین ترس باعث شد مثل دفعات قبل، اون سرِ سیاهچال، کنار یسری شیر آب سرمون رو بزاریم و بخوابیم که هر بار یکیمون شیر آب نزدیکش رو باز میکرد سر بقیه رو خیس میکرد و یهو همه جا رو هم آب برمیداشت و اونیکه نقش پدر رو داشت اونقدر به راه آب ها ور رفت تا بالاخره بدون اینکه همه جارو آب برداره بخوابیم.
سکانس بعدی مراسم ختمی بود، توی پناهگاه بودیم و ادامه ی مراسم توی سینما بود و به احترام مرحوم فیلمی رو پخش میکردن. خبری از حمله ی گسترده ی زامبی‌ها نبود فقط گاهی یکیشون از زیر در میخزید میومد تو که همون دم در کارشو میساختیم. این بار خانوادم همینا بودن و دیگه از اونا خبری نبود، البته اقوام درجه دو اطرافم بودن و تنها مسئله مهم این سکانس اون مژه ای بود که تو چشمم رفته بود و درنمیومد!

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر

ماشین زمان

‏‏از اتفاقات دیشب با دو تا نتیجه در خدمتتون هستم.
یک، تلپورت روت تاثیر میزاره و هر چی تو این فیلما گفتن دروغای قشنگی بیش نیست؛ روی اعصاب در حدی که متوهم، عصبی و پرخاشگر و خنگ میشی.
‏دو، ماشین زمان با متریال بی کیفیت میتونه تو رو توی نوعی کما فرو ببره.

خودم به شخصه دو نوعش رو دیدم؛ یکیش انگار روحِ طرف منتقل شده بود ولی جسمش توی ماشینه مونده و داشت حرف میزد و اون حرفها، حرفهای روحی بود که منتقل شده بود ولی جسمه هم داشت انجامشون میداد و این نوع کما یکسال طول کشید تا طرف برگرده به جسمش و بیدار بشه.

نوع دوم هم همونطور شد و طرف شروع به حرف زدن توی کما کرد تا از سر کنجکاوی در ماشین زمانه رو باز کردم و یهو حرف زدنش متوقف شد و این نوع تا دو سال طول کشید تا بیدار شه.

۲۷ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر

This is us

This is us

تا به اینجا یک فصل و خورده‌ایش رو جلو اومدم ولی هر چی بیشتر پیش میره واقعا اون چیزی که باعث میشه یه سریال خوب باشه رو نداشته. آره خوش ساخته و کم پیش میاد سریالی این مدلی خوش ساخت باشه و تنها دلیل تا اینجا اومدنم هم همینه ولی اصلا دلم باهاش نیست.

از اونجایی که قبل شروعش واسم با Shameless مقایسش کردن باید بگم Shameless یه سر و گردن بهتر از اینه، چه از نظر قدرت داستانی چه حرفهایی که واسه گفتن داره چه بازیگرا و این درحالیه که خود Shameless یکی از رو مخ ترین سریالهاییه که دیدم از نظر بزرگ کردن چیزای احمقانه و حوصله سر بر بودن.

از جایی که من دارم میبینم این سریال اومده مشکلات زندگی آرمانی رو شرح داده که آره از هر نوع لجنی میتونه پا بگیره ولی از همون لجن فقط یه نخ گرفته و هی همونو بالا پایین میره و تنها چیزی که به چشم من میاد اینه که این حجم از بزرگ کردن مشکلات زندگیِ -i'm sorry for this, but- گوگولی مگولی از یجایی به بعد فقط باعث میشه بخوام بالا بیارم که اوه مای گاد بکشید بیرون دیگه! واسه همین میشه گفت تا به اینجای کار که هیچ حرفی واسه گفتن نداشته و فقط تمام تمرکز و انرژیش رو گذاشته روی برانگیختن احساسات مخاطب به طرز خیلی ضایع و توهین آمیزی حتی که خب اگه چیزی نداره حداقل یه مشت زده باشه و مخاطب توهم برش داره که وقتی تونسته مثلا هر اپیزود اشکمو دربیاره حتما خوبه دیگه! مخصوصا واسه من تا به اینجا سر اون اپیزود ۸ فصل دو که کوین برمیگرده به دبیرستانش و ماجرای ضربه ی زانوش رو تکمیل میکنن و واقعا بازی با احساساته وقتی میگه؛

He's down, folks. Ladies and gentleman, Pearson's down. He's not getting up. His knee is wrecked. He's not coming back from this one, folks. It is over for Kevin Pearson. Will he get up? He will. Ladies and gentleman, he will. He'll get up. Kevin Pearson will walk again just in time to bury his beloved father."

و واقعا منو به فکر انداخت که کاش لااقل وقتی استعدادهای من ازم گرفته میشد میخوردم زمین کاش وقتی اون لحظه داشتن اونارو ازم میگرفتن این ضربه خوردن رو حس میکردم نه وقتی چند سال ازشون گذشت یهو به خودم بیام ببینم اونا تنها چیزایی بودن که داشتم و حتی وقتی داشتن ازم میگرفتنشون حواسم نبود.

البته یه حُسنی داره اونم اینکه یه چنین زندگی های پرفکتی رو با جزئیات خوبی به نمایش گذاشته که آدم دوست داره بشینه ببینه اگه اونم میتونست تلاش کنه و درنهایت نتیجه بگیره و از این لجنی که توش دست و پا میزنه خودشو بکشه بیرون اون نتیجه چه شکلی میشد چون این حالت آرمانیش باعث میشه مثل اکثر داستان ها هی نخوای بگی من هیچوقت اینقدر مزخرف رفتار نمیکنم یا اینقدر تو یه چیز بد نیستم یا اینقدر درک و شعورم پایین نیست یا حداقل تلاش میکنم آدم خوبی باشم و وقتی اینجور کامل بودنها و یا حتی تلاش برای کامل و خوب بودن ها و نزدیک بودنها به خواسته ی ذهنیت رو میبینی و باعث میشه حداقل اون حس رضایت رو تا حدودی به چشم هم شده دیده باشی و این خوش ساختی اینجا خوب به چشم میاد.

اما باز هم بهم ثابت شد باوجود لذت بخش بودن حدودیِ این زندگی های پرفکت هر لحظه از هر سکانس ازشون اینجوری بودم که "من هیچ وقت خانواده تشکیل نمیدم" و تعریفی که از خانواده به مرور ارائه شده چه اونایی که خانواده ی بد محصوب میشن چه اوناییکه پرفکت حتی ذره ای به اون چیزی که واقعا میخوام نزدیک هم نیست و همه ی اون لحظات عاشقانه ی به اصطلاح پرفکت و پر از شادی واسم عذاب مطلق محصوب میشه.

خیلی هم سعی میکنن دیالوگهای تاثیر گذار و گنده بگن ولی خب فقط دست و پا زدنه و باعث میشن آدم فقط بخواد بزنه جلو و شاید یکی از پنجاه تا از این دیالوگها ممکنه به دل بشینه مثلا من اینو دوست داشتم:

It's a funny thing, when you think about the time.
In my experience, there's no such a thing as "a long time ago."
There's only memories that mean something and memories that don't.

(4فروردین) تا اپیزود 2 فصل 4 بیشتر دانلود نکرده بودم، همونارو دیدم و دیدن سریال رو متوقف کردم. دقیقا یادم نمیاد از کجاش دیگه داشت حوصلم رو سرمیبرد ولی از وقتی جریان آتش سوزی خونه و مرگ جک رو تکمیل کرد دیگه نمیخواستم ببینم و هر چی از اون به بعد دیدم رو دور تند بود یا میزدم جلو که فقط ببینم داستان چطور داره پیش میره ولی بعد اینکه داستان مرگ جک رو کامل کرد دیگه چیزی واسه ارائه نداشت و بدی هایی هم که تا قبل این به چشم نمیومدن خیلی بزرگ دیده میشدن و همه چیش دیگه داشت حالم رو بهم میزد و سریال با صورت زمین خورد که البته منطقیه وقتی از همون اولِ سریال همه چی رو روی مرگ جک ساخت و پیش برد وقتی یارو رو کشت دیگه تنها چیزی که مخاطب رو به سریال پایبند میکرد و براش مهم بود این بود که چرا جک مرد رو ازش گرفت و من به شخصه دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه سریال نداشتم چون حتی اون چیزایی که بنظرم آرمانی و قشنگ میومدن بعد مرگ جک دیگه فرو ریخته بودن و کیفیت سابق رو نداشتن و کم کم دیگه داشت از همونا هم بدم میومد و فقط ضعفاشون رو میدیدم.

یجاییش هم کوین رو توی یکی از خوابهام دیدم و بعد اون کمی داشت ازش خوشم میومد ولی کافی نبود تا پای سریال نگهم داره و خلاصه که اینم شد یکی از سریالهایی که نصفه ولش کردم.

دانلود سریال:

 عزیزی که حداقل ده سال بعد -میگم ده سال چون انگار جدیدا تغییرات سریع تر از قبل داره پیش میره و ممکنه قبل انقراض یه تکونی اینجا بخوره- داری اینو میخونی بدون که دانلود فیلم و سریالها این دوره از چیزی که باید سخت تره. سایت ها یکی بعد از دیگری دارن سانسور میشن و میرن زیر رادار، سرعت نت به طرز احمقانه ای هر روز کند تر میشه و استفاده از تورنت یه عمر طول میکشه، سایت هایی که با اشتراک خریدن کارت رو راه میندازن بد نیستن ولی به شرطی که نتت یاری کنه فیلترشکنت وصل شه که اگه وصل شد یکی دو عمر هم دانلود با vpn طول میکشه و اوناییم که vpn نمیخوان تازه داغ دلت سر اون حجمی که بابتش قد خونت پول دادی باید بعلاوه قیمت اشتراکت کنی تازه میشه.خلاصه که اگه اون موقع وضعیت بهتره خوشا به سعادتت اگه هم بدتره که اشکالی نداره به این فکر کن تهش همه میمیرن و این وسط زیاد مهم نیس چی به چیه.

و فعلا از اینجا بدون vpn دانلود میکنم و تا به اینجا سانسوری نداشته: هارمونی

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر