دبیرستان یه میم.نون داشتیم به سوسولِ رو مخ معروف بود از اون واسه نیم نمره گریهکنای خراشِ روح که ما همیشه ازش بدمون میومده و با رفتارای تخماتیکش بارها باعث شده روی سگمون باهاش دست به یقه بشه البته کلامی ولی خب یبار هم کاملا فیزیکی لیلون چسبوندش به دیوار.
یه کارخونه بزرگ بود که توش کار میکردیم و همونجا هم زندگی میکردیم و یجورایی زندانی بودیم چون حقوقی که میگرفتیم در حدی نبود که بتونیم باهاش بیرون بریم فقط میرسید به وعدههای غذاییمون که از همونجا بین هر شیفت بخریم و تا روز بعد که حقوق فردا رو بگیریم و غذای فردامون جور شه.
من و یه پسره از هم خیلی خوشمون میومد و خیلی گوگولی عاشق معشوق بودیم منتها اونجا رابطه حتی در حد دوست معمولی هم قدغن بود و اگه کسی میفهمید مجازاتهای شکنجهطور داشت و کلی عواقب دیگه.
یبار که داشتیم با نیشهای گشاد و رو ابرا با هم حرف میزدیم که درواقع اول صبح بود و همو دیدیم و مکالمه در حد سلام چطوری بود ولی خب خیلی فانتزی و میفهمی منظورمو دیگه
و همون لحظه اون میم.نونه ما رو دید که ما دیگه فکر نمیکردیم این عقدهای بازی دربیاره اینجا هم ولی زهی خیال باطل که وقتی پسر رفت نون اومد سمت من با همون اداهاش گفت عزیزم مگه نمیدونی ممنوعه اینجور چیزا من الان مجبورم برم اطلاع بدم و همینجور که این مکالمه رو داشتیم پیش میبردیم حالا نمیدونم دقیقا چجور موجودی بود تو خوابم ولی جعبه پلاستیکیها هستن که توشون پنیر و اینجور چیزارو میزارن تو یخچال، این یهو فرمش خمیری شد خودشو جا کرد تو یکی از این جعبهها و درشو گذاشت و سعی میکرد این جعبه رو همونطور که خودش توش بود جا بده تو جعبه های دیگه که اونجا اولش کمی وحشت کردم وقتی خمیری شد ولی بعدش انگار یادم اومده باشه چنین چیزی امکانپذیره ادامه دادم و در جوابش خودمو از تکوتا ننداختم که نه صرفا داشتیم درباره کار حرف میزدیم و تو توهم برت داشته و اینجور چیزا ولی خب اون دیگه مُصر بود بره بگه و اگه به کسی میگفت راحت میتونستن از طریق شونصدتا دوربینی که اونجا بود آمارمون رو دربیارن.
آخر شب با کیوسک تلفنی که گوشه ی خوابگاه زنان بود به پسر زنگ زدم و پسر پیشنهاد داد بیا فرار کنیم و برنامه ریختیم فرداش یه حواس پرتیای دست و پا کنیم و خودمون از اون کنار جیم شیم.
فرداش شد اومدم نشستم سر جام که کارمو شروع کنم نون اومد گفت من دارم میرم که بگم و ریلکس گفتم اوکی برو بگو و این رفت که بگه و من به پسر که یه گوشه وایساده بود اشاره کردم شروع کنه.
یه هفتتیر زنگ زده خاکستری سنگین داشت و با همون شروع کرد شلیک هوایی کردن و جیغ و داد شد و همه خوابیدن رو زمین. اونقدر اونجا بزرگ بود معلوم نبود کیه که داره شلیک میکنه فقط فکر میکردن بهمون حمله شده و پسر همینطور شلیک هوایی کنان اومد سمت من و هفتتیر رو داد به من که ادامه بدم حواسپرتی رو و صدارو بکشونم اون سمت کارخونه که این بره نون رو بکُشه که کلا قضیه درز هم نکنه بیرون.
من دو تا شلیک کردم دیدم خیلی خسته شدم و مثل بقیه خوابیدم رو زمین و سرمو با دستام پوشوندم. پسر اومد سراغ من که بگه اوکی دیگه به اندازه کافی حواسشون پرت شده پاشو بریم. اومدم بلند شم دیدم پسر فیریز شده زل زده به من، پایینو نگاه کردم دیدم گولّه خوردم! تازه دردش حس شد که از خواب بیدار شدم.
دقت کردی هیچوقت مشکل از میم.نونها نیست؟ همیشه گیر کار اون اسلحهست که زیادی خاکستری و زیادی سنگینه، خوبیش اینه تهِ روایتت نمردی؛ بیدار شدی، خوبه دیگه مگه نه؟ ;)