سایه وارونه

سایه وارونه

بیدار شو

دست مشت کرده دور افسار گله‌ی سگ‌بچه‌های گرخیده. دست باز شده و سگی گریخته. سگ کلاغ شده و ارتفاع گرفته‌. پی کلاغ حجیم درِ چوبی را به کوچه هل میدهی. رد خون بالای جنازه زغالی‌‌اش را با چشم دنبال میکنی. سفیدی چشم خرس چشمت را میزند. دست مشت شده بیدارت میکند.

۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر

امروز هواش خوب بود، از پشت پنجره

دلتون نخواد من خیلی خوش خوابم. حتی اگه بدترین شب رو هم گذرونده باشم و به سگ ذلت خودمو خوابونده باشم، اونم فقط واسه یک ساعت، وقتی چشمامو باز میکنم انقدر همون یک ساعت بهم ساخته که انگار همه آشغالایی که روم نشسته بودن هلم دادن پایین و یه لول تازه برام باز کردن. حالا از یه طرف دیگه یه سق دارم که همه اون آشغالارو برداشته باهاشون چش‌چالشو سیاه کرده و زبونشو دور گردن خودش انداخته. با زنده‌ترین نگاهم دهن باز میکنم و جمله‌ی امروز قراره روز خوبی باشه رو میندازم بیرون، و تمام؛ اون روز شروع نشده تموم شد.

۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۸ ۰ نظر

ترس، خودش رو در آینه دید

ارواح رو عاصی کنی یه لول دیگست، میره رو مخشون که تو گوه میخوری منو میبینی، تو شکار روزای ته کشیدن حوصله منی نه چیزی برعکس. ماهیت وجودی من به یه چرخش تو دور خودت نه که نباید بلکه گوه میخوره بستگی داشته باشه، اصن دهنتو سرویس میکنم همین که بتونم سر از حقه بچگانت دربیارم، صدا رو از دنیای دیگه برای شکارت به بردگی میگیرم، خودم رو میندازم لای چرخ‌دنده‌های چرخیدنت، محو میشم توی عصب چشمات و توی بیداری به صلابه میکشمت.

۱۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر

We're holding on to the pain because it's all we have left

مثل شعر حرف میزنی، به گریه‌ام میندازی. زیبایی، ولی غمگینی، به گریه‌ام میندازی. بهت گفتم دوستت دارم، سرت رو سمتم چرخوندی، لبت رو واسه لبخندی خنک، از هم باز کردی و گفتی، هیچوقت اون کلمات رو از من نمیشنوی.

۰۶ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر

That's where you died

Maybe that’s why I can’t tell stories. I’m not a storyteller. I’m just a homeless soul gazing at other stories till I forget they're not mine. But in reality, I'm chasing roads hope that’s the one leading me home with no pack to carry any story. Someone with no story is a nobody, is nothing. That’s the problem with cinema. It let you be anything and nothing. You can’t be completely something while you're something else. I was never happy with anything. Always find a way to see through my happiness, find a way to be miserable at any time, at any cost. So when I see this trick in cinema, I embrace it willingly, believe it as it was the only thing I could ever have. And that’s how I made the only deal I could with the devil; I became nothing.

۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر

We were walking by the cliffs, She was behind me and vanished

توی سفر اتفاقی برای آ. افتاد که نتونستم اون موقع درکش کنم. تنها واکنشی که بهش میدادم این بود که "نمیفهممت و نمیدونم" و مدام تکرارش کردم، بیشتر هم برای خودم که چیزی نگم که ربطی بهش نداشت. نفهمیدن من هم ربطی بهش نداشت ولی حس کردم بهتر از مثل بز بهش نگاه کردنه چون بهم نگاه میکرد و ازم جواب میخواست. بعدِ اون دوباره از چیزی که ازش دیدم و واکنشی که دادم پیش خودم یاد کردم و نتونستم بازم درکی ازش داشته باشم. وقتی بهش میگفتم "نمیفهممت نمیدونم" توی ذهن خودم کاملا به حالت سرزنش گرانه بود و بااینکه به شدت سعی داشتم جلوشو توی لحنم بگیرم فکر نمیکنم کاملا موفق بوده باشم برای همین کوچکترین کمکی براش نبودم و احتمالا بدترش هم کردم، حتی به جایی که داشت خودش رو بیمار میخوند دامن زدم بااینکه میدونستم نباید، ولی توی ذهنم هیچ جواب دیگه ای براش نداشتم و هرچی بود صرفا حدس و گمان بود که به درد استفاده تو اون لحظه نمیخورد.
اینکه میگم نتونستم به "درک"ی ازش تو اون لحظه برسم الان، بعد چهار روز به ذهنم رسید. نه از این دید که راه حلی برای اون لحظه باشه، صرفا از این دید که تو اون لحظه، آ. برای من یه ظرفیت بود، مثل یه کوزه. چیزی که براش اتفاق افتاده بود برای من اینطور تعریف میشد که وقتی به لبه ی کوزه برسه، به سادگی لبریز بشه. تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم ماهیت ماجرا بود، اون مایعی که تنها آسیبی که میتونه به کوزه بزنه خیس کردنشه و وقتی ترس رو تو نگاه آ. میدیدم به تنها چیزی که میگفتم نمیفهممت اون ترس بود. فکر میکردم آ. داره از مایع میترسه و باورش نمیکردم و اون ترس رو ازش نمیپذیرفتم.
الان که فکر میکنم، اون از ماجرا نمیترسید بلکه وقتی مایع به کوزه وارد شده بود وقتی به لب اون رسیده بود بجای لبریز شدن به در مخفی ته کوزه فشار آورده بود و همه ماجرا ریخته شده بود توی یه دنیای ناشناخته تاریک. نمیدونم توی ذهن اون این تاریکی چطور معنا میشه ولی شاید از تنها چیزی که میترسه ناشناخته بودن اون دنیاس و کافیه بپذیرتش تا با باور بهش، دیگه ترسی نداشته باشه. حالا برای خودم حرفم این بود من برای آ. توی ذهن خودم یه ظرفیتی تعریف کردم که بر اساس اون درکش میکنم. وقتی ذره ای پاشو از ظرفیتش جلو تر گذاشت ورای هویتش برای من بود و دچار سردرگمی شدم. خیلی راحت میتونم این دید رو بپوشم و پا بزارم روی دیدی که از تک تک آدمهای دورم دارم و رنگ حماقته که شُره میزنه. درمورد آ. هنوز هم نمیدونم واکنش چی میتونست باشه یا حتی چی باید باشه ولی اینو میدونم، میخواستم به عادت همیشه بدون اندیشیدن مصرفش کنم، گفت و شنودمون رو توی سینی آماده تحویل نگرفتم و جبهه گرفتم، حداقل، یا حتی، برای خودم.
توی سر کلاس با کیارستمی میگفت "این روزها پیش از آنکه داستانی را به روی کاغذ بیاورم، در سرم تصویر تقریبی از برخی چیزها دارم، انگار دارم فیلمی را که هنوز نساخته ام در ذهنم می بینم". وقتی بهروز مجبورمون کرد خودمونو درگیر سناریو سازی و فیلم سازی کنیم به هر چیزی برمیخوردم برام یه سکانس تازه بود. ازش شات هایی که میپسندیدم رو دستچین میکردم و توی ذهنم ناخوداگاه داستانی سر هم میکشیدم. به این فکر میکنم تو توی هر مسیری به زور نگه داشته بشی درنهایت مسافرش میشی، درسته اولش خلق ایده برامون سخت بود و هیچ کانکشنی بین خودمون و چیزی که ازمون میخواستن نمی دیدیم ولی به مرور هر چیزی که می دیدیم اول یه ایده و بعد هرچیزی که باید می بود، حداقل واسه من که اینطور بود. طرف میومد میگفت سلام، ترتیب پردازش مغزم برای ریپلای به طرف اول پردازش ایده ای برای فیلمی که میساختم بود و بعد از اون جواب سلامش صادر میشد. درنهایت فیلمی که ساختم یک فاجعه بود، ولی فاجعه ای بود که میتوانستم پیش خودم هم که شده بپذیرم دوستش دارم، حتی برای مدتی کوتاه.

۲۳ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر

بالاخره این سرزمینو ترک کردم

همیشه وقتی میخوام با کلمه "من" یه جمله رو شروع کنم میام ادیتش میزنم به "آدمها". نمیدونم این چه تاثیری رو دیدم گذاشته ولی به قیافش نمیخوره تاثیر مثبتی باشه. ولی یچیزو خوب میدونم که اگه بگم "من آدم دروغ گوییم" نمیتونم ادیتش بزنم به "همه آدمها" یا بهتر بگم، نمیخوام ادیتش بزنم به همه آدم‌ها، میخوام یه سری چیزا رو بندازم گردن این صفتم که فقط مال خودم باشه. اگه اینم همگانی کنم بازم یه سری تقصیر بی‌صاحب رو هوا آواره‌ان که خب اذیتم میکنه. من دروغ گو‌ام. اکثر دروغ‌هارو هم به خودم میگم و اگه به کسی جز خودم برسونمش صرفا تکثیر همون دروغ اولی بوده که به خودم گفتم.
با خودم این جمله رو تکرار میکنم که اگه این جا رو برم دیگه برنمیگردم ولی میدونم دروغه، میدونم فقط لب و دهنم. به محض اینکه صبحش بشه پا میشم با تکرار همین جمله تو مغزم وسایلمو جمع میکنم و راهی ترمینال میشم که برگردم. و توی مسیر برگشت به شیشه اتوبوس خیره میشم و با ناراحتی به خودم میگم "دیدی اینو هم برگشتی دیدی نتونستی رفته بمونی تو هیچ وقت قرار نیس یه رفته بمونی همیشه مجبوری برگردی" و همه این جملات رو تو ذهنم تکرار و تکرار میکنم تا تصمیمی به یه رفتن دیگه.
نمیدونم دیروز بود پریروز بود بعد تحویل آخر که شبانه روزشو نخوابیده بودم رفتم خوابگاه و از ساعت 7ونیم عصر تا 10ونیم صبح فرداش خوابیدم و اگه بهترین خواب اخیرم رو ندیده بودم که اون حجم از شادی رو بهم بشونه به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم شرم بود. یادمه چند سال پیش هم یه حس برام واسه ماه‌ها خیلی بولد بود، فکر کنم عصبانیت بود. الان هم همینطوره منتها اون حسه شرمه . هیچ انگشت اشاره هم سمت کسی جز خودم نداره مهم نیس چیکار میکنم کجا میرم با کیم ساعت چنده هوا چطوره؛ ربط و بی ربط از هرچیزیم احساس شرم میکنم. حتی از اینکه خواب دیدم بالاخره این سرزمین رو ترک کردم هم احساس شرم میکنم، از این جهت که خب نکردی فقط خوابشو دیدی؛ حتی گفتن همین هم برام شرم آوره و میدونی چرا این چیزا الان تو این سن برام سخته؟ آره خودمم میدونم جاشون اینجای مسیر نیست ولی الان فهمیدم چون یجایی از زندگیم فکر میکردم بهترین آدمیم که میتونم تو این قالب باشم و تو اون تایم بیشترین افتخار رو به خودم میکردم و بهترین حس رو بابتش داشتم ولی الان انگار توی قالبم آب رفتم و این نیاز توم بوجود اومده که آدمای رندوم بهم باور داشته باشن و وقتی کسی این نیاز رو برام جواب میده بابتش خوشحال میشم که منو به جا آورده و بعد بهش بی توجهی میکنم انگار یه تعریف تو خالی بوده. میدونم که نیاز دارم به خودم باور داشته باشم ولی منتظر دستی‌ام که سمتم دراز شه، ولی خب همونو هم پس میزنم چون تنها کسی که نیاز دارم بهم باور داشته باشه خودمم. انگار زدم خودمو تیکه پاره کردم هر تیکم یه گوشه از اون قالب افتاده و جدا افتادنه اون تیکه ها بهشون  شخصیت مستقلی داده که باعث شده از تیکه کناریش به حدی شرم زده باشه که سعی در ترک کل قالب کنه و اگه یه تیکه خارج شه چی به سر من میاد؟

۱۳ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر

نمیشد دوسش نداشت، اون تنها موجود زنده ی اونجا بود

مهم نیس کیه و چی گفته، تنها چیزی که ازش یادم میمونه آخرین چیزیه که بهم گفته؟ بی طرف نگاه کردن به خودت کمی سخته وقتی نمیدونی داری به چی نگاه میکنی. دو خط نوشتم پاک کردم، بهم حالت تهوع میداد چون کسی رو منشن کردم که حس کردم با اسم بردن ازش تکثیرش میکنم، با  هر بار دوباره خوندنش یبار دیگه بهش جون میدم. دوست دارم یادم بره دارم از کی میگم،  از چی میگم. اونقدم بد نیس چیز ی از سال پیش میخونی و اونقدر ازش فاصله گرفتی یا توش پایین رفتی که یادت نمیاد از کجا اومده و بنظرت نوشته غریبی میاد انگار از کسی هست که یه زمانی تو بوده ولی الان رفته و از پشت سرشو نگاه کردن حالش بهم میخوره. یکی از همینا اخیرا رفت روسیه، البته نمیدونم، آخرین باری که دیدمش میخواست بره . با اونقدر مصمم بودن مسلما تا الان رفته یا حداقل تو راهه، زل زده به محو شدن کوه ها ومحتویات دم پاشون توی هم و به سر و صدای قطار خو گرفته. میگفت به این باور رسیده فقط زمانهایی وجود داره که کسی صداش بزنه. همون  لحظه که هوا  رو پس میزنه و اسم تو رو نفس میکشه، همون لحظه که تصمیم میگیره خودش نباشه و تو باشی. My Brilliant Friend رو دوست دارم، زمانی اینو فهمیدم که از خودشو دار زدن مادرشون شُکّه شدم. ولی دیدی بازم چیزی نگفتم نشخوار کردم، شاید هم گفتم، دیگه نمیدونم کی نشسته داره حرف میزنه.

۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۲۲ ۰ نظر

دیروز یه تایتل خوب تو ذهنم بود

از گوشه پنجره سوز میاد مستقیم میخوره به کلم، هی از این پهلو به اون پهلو. نمیگم بیخیالی‌ای که میگفتم ادعاس ولی هرچی هست سوراخ داره، ازونورش سوز میاد، اصلا یادم نمیاد شب اول جایی خوابم برده باشه. ازونور ر. فوشه میکشه ازینور این تخت کناریه درد و دلاشو اونقد بلند میگه که مرزای قلمرو خوابشو میدره. "به خدا خیلی سخته" آره عزیزم سخته، میفهمم، شایدم نمیفهمم، هنوزم مطمئن نیستم هممون یکی‌ایم یا صرفا توهم خودمه. حس میکردم زیاده ولی نشمرده بودم، ۶ ساال، ۶سااله تو خوابگام، ۶ فاکین سال. حس حماقت بهم میده. اون نور حال هم از بالای در راهشو پیدا کرده تو تخم چشمم که بگه آره حق داری واقعا هم حماقت داره. شروع کردم به نوشتن کلی حرف داشتم ولی کلمات ازم در رفتن تو سوراخ سمبه‌های مغزم قایم شدن. برن گم شن اصن هیچی گفتن نگفتن نداره.

۰۳ دی ۰۲ ، ۰۳:۳۲ ۰ نظر

مهم نیست کجا باشی تهش همیشه همونجایی

ساعت ۴ونیم صبحه. مثل همیشه دعوا میکردن. من اونقدر دویدم که از خونه خارج شدم. فکر کردم صدای پای بچست که دنبالم میدوه ولی ریسک نکردم و با ترس پشت دیوار قایم شدم. در باز شد و از حرکات دستش بهم فهموند اون یکی دوباره افتاده. حرف میزد ولی پایین بود. بچه یه گوشه بود ولی نمیدیدمش. مجبور نیستی اینجا بمونی، این بار واقعی نیست، چشماتو باز کن.

۲۲ آبان ۰۲ ، ۰۴:۵۸ ۰ نظر