شرلوک رو یادته تو مغزش یه قلعه ساخته بود و هرچی میدونست رو ریخته بود اون تو؟
اون دوران که تازه شرلوک رو دیده بودم کم‌حافظگیم خیلی اذیتم میکرد و رفت رو مخم که چنین حرکتی رو بزنم و کلی هم راجع بهش از اینور اونور خوندم ولی هر کار کردم نشد حتی نتونستم تظاهر کنم انجامش دادم که شاید fake it بلکه make it بشه که اونم نشد و خنگ تر از چیزی بودم که انتظار داشتم از خودم.
حتی یبار هم سعی کردم مثل اون راهرویی که الایژا ساخته درش بیارم و هربار مینشستم تو مترو صدای آهنگ رو زیاد میکردم و با تمرکز سعی میکردم تک تک جزئیات رو به یادم بیارم که تهش به زور بچپونمشون از هر در تو و ببندمش ولی تهش یادم نیست چی شد نخش یو یو وار از دستم در رفت و پیچید تو خودش و تنها چیزی که از اون راهرو و درای سفیدش موند صدها سال گذشتن ازشون و زواراشون در رفتن بود که گاهی تو کابوس هام توشون سرگردونم.
اون موقع ندیدمش ولی الان واضح‌تره انگار همیشه همونجا‌ بوده فقط الان گرد و خاکاش خوابیده یا صرفا بخاطر اینه که طبقه‌ی بالاتریم تازه به چشم اومده.
یه هرمه. به سقف نگاه میکنی رنگ کاهگله به کف نگاه میکنی شیشس. هر طبقش همین بوده که نمیزاره بالارو ببینی و فقط پایینت مشخصه و خب همون طبقه‌ای که توشی.
نمیدونم الان طبقه چندمم و چقدر بالام ولی اونقدری رفتم که گوشام دیگه نمیشنون، اونقدر بالا که وقتی به پایین نگاه میکنم فاصله‌ای که نور میره تا بیاد جوری حس میشه که صداها و تصویرایی که میرسن دیگه معنی خودشونو از دست دادن و تهش هم اگه موقع رسیدنشون سرم سمت دیگه ای نباشه و برسن به این لایه جوری تو خلوتش حل میشن که انگار هیچوقت با من نبودن.
نمیدونم میشه به طبقه های پایین برگشت یا نه ولی اگه راهی باشه برمیگردم، خطر داره تو این ارتفاع پابرهنه وسط ابرا بپلکی وقتی محل تردد هواپیماداراشه.
حالا این هرمِ من بود شاید واسه یکی دیگه دایره درخت آپارتمان یا حتی هرمی وارونه باشه. مهم اینه ما هم یه روزی بودیم و دیدیم، اینکه چیو بیا فکر کنیم هیچوقت مهم نبوده که احتمالا یا همشون یه چیزن یا کلا همه چی یچیز دیگس یا هرچی.
فعلا اولین ارائه‌ای که این طبقه‌ی هرم بهم داده اینه که فکر کردن مدام به مرگ مثل یه اعتیاد میمونه. مثل هر اعتیاد دیگه ای تبدیل میشه به منطقه امنت، بیشتر وقتها قلادت رو جوری نگه میداره که جز اون چیزی نبینی، گاهی شلت میزاره بری ببینی چیا مونده از آخرین باری که بیرون بودی واسه جمع کردن منتها نه که تو زنجیری و نحیف زورت نمیرسه برشون داری و تهش یه آزادترش میاد پاشو میزاره رو گلوت و از ترس اینکه مبادا به دست یکی غیر خودت تلف بشی هر چی باشه همونجا میندازی و در میری تو قفست.
انقدر چند سال اخیر به مرگ فکر کردم یادم رفته بود فقط من نیستم،هممون حداقل یبار شده واسه مُردن له‌له بزنیم، زندگی هممون مجموعه ای از خواستن های قبل افتادن مُردنه، همش همینه. مبادا یه وقت همشو بشینی تو قفست و خواستن و مردنای بقیه رو شاهد باشی، به وقتش وقت تو هم میرسه. این وسط چیز دیگه ای نیست، چیزایی که میخوای رو بردار.