تو این مرحلهایم که اگه ومپایری گذرش بهم خورد و بی هیچ چشم داشتی و خیلی مشتیطور خونشو تعارفم کرد و گفت بخور به شرافتِ نداشتم سوگند قول میدم بعنوان بردم نگیرمت و آزادی بری حالشو ببری دودل باشم تو گرفتن و نگرفتنش.
تا همین چند وقت پیش دغدغههای این مدلی داشتم که بعد خورشید کدوم ستاره خدای زمینپیرین میشه، اسمش چیه، خدای چندتا زمینطور دیگس یا آدمیزاد هزار سال دیگه چجوری داره زندگی میکنه یا ته همه چی چه شکلیه که اگه اون شکلیه میخواستم به چشم ببینم، میخواستم آخرین نفر باشم ولی الان مرددم که آخرین نفر میرزه به دیدن یه کصافط؟!
راستشو بخواین من تو چشم خودم با مقیاسهای توی کلهی خودم خیلی آدم بیعرضهایم یعنی نشده یبار یه تصمیمی بگیرم و بتونم تا تهش برم یا چه تصمیمهایی که تو کلّم هست و همیشه همونجا اونقدر خاک خوردن که یادم رفته وجودشونو و هی همونارو دوباره میگیرم و هی یادم میره و هی و هی و هی.
دارم میگم اگه هر کصافطی سر آدمیزاد حین اون هزار سال بیاد من قدمی واسش نمیتونم بردارم و همیشه لقمهی گندهتر از دهنم محصوب میشه. حالا خودمم میدونم هیچ لقمهای واسه هیشکی گنده نیست و اینا همه تو ذهنته. آره، ولی خب توی ذهن منه تصمیمگیرندس و اینکه فکت چیه معمولا دخلی به زنجیرها یا هر کوفت دیگهای توی ذهنت نداره.
مثلا فکر کن یجایی توی این هزار سال ببینی آدمیزادا دارن توی هم محو میشن جوری که دیگه شخصیت مستقلی مثل الان که هر کی یه دنیای جداس وجود نداره. منی که منم اگه اون زمان راهحلی واسه این پیدا کنم مطمئنم اونقدر فلسفه و ریسمان به ریسمان میشم که یه دلیلی پیدا کنم که چرا نباید به اتفاقی که داره میفته دست بزنم و چرا به من مربوط نیست و با همونم کنار میام و میپذیرمش و بهش حق وجود میدم.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی کردن واقعا یه مسیره که تو باید بلد باشی پاتو کجا بزاری و اولین جایی که اشتباه بری تمومی با اینکه زندهای دیگه زندگی نمیکنی مثل همین حق دادن!
یه آهنگی یبار رو یکی از این کلیپای فیلم یوتیوب بود میگفت واسه هر چیزی زمانی هست، زمانی برای عشق زمانی برای نفرت. فکر کنم بخاطر دیتاهای خراب عصر جدیده که این باور توی من شکل گرفته تو باید همیشه عاشق باشی و نفرت چیز سمیایه! ولی واقعا هست؟ با منطق روی تعادل چرخیدن این دنیا جور درنمیاد اگه بهش فکر کنی که اگه تو به همون میزانی که عشق میورزی نفرت نورزی خودت به گا میری.
اگه پذیرفتن و نپذیرفتن یا عشق و نفرت رو یه دکمه بگیری و نزاری وقتی خودش نیاز داره سوییچ شه کونتو بزاری روش بگی نه دلبندم نباید سوییچ شی خب معلومه بعد چندبار سیستمش خراب میشه و گیر میکنه حالا یکی رو حالت نفرت به همگان گیر میکنه یکی رو حالت عشق به همگان و تهش بااینکه اکتهای کاملا متفاوتی پیاده میکنن ولی ته مرضشون توی کلّهی خودشون بی تفاوتیه و دیگه براش تمایزی بین هیچچیز و هیچکس وجود نداره حتی وقتی به یچی مثل داعش میرسه یهو معجزهوار سوییچش عوض نمیشه.
منم فکر کنم واقعا به گا رفتم چون دههی اخیر بی هیچ چشم داشتی بدون اینکه حتی واسم سنگین باشه فقط عشق ورزیدم مثل اون وقتا که زنجیر دوچرخم درمیرفت و بدون پا زدن تا قبل وایسادن دوچرخه بنظر همهچی آسونتر میومد.
حالا شاید واسه یه خرشانسی این سَمها ریشهای نشه و بتونه برگرده به مسیر ولی من تک و توک میبینم کسی توی مسیر باشه، اینجا همه گمن. حالا فکر کن اینکه نفرت چیز بدیایه اینطور توی ذهن منی که خودم رو هوش متوسط جامعه درنظر میگیرم ریشه انداخته دیگه وای به حال سَم های هزار سال دیگه.