با سرعت باد بین درختا میدویدیم و مهم نبود چقدر تغییر جهت بدیم و تو دل جنگل فرو بریم، درنهایت تک‌تکمون رو پیدا کرد و به غل و زنجیر کشید.
چهارتا بودیم، هیچکدوم رو یادم نمیاد ولی یادمه به کشتنمون مطمئن نبود، حرفهایی رد و بدل شد راهشو کشید بره که بعد ده متر رفتن روشو برگردوند و شاتگانش رو بهمون نشونه گرفت و شلیک‌کنان برگشت سمتمون، هر سه درجا مُردن، آخرین نفر بودم که به یه متریم رسید، سرم رو نشونه گرفت، حتی قبل شلیکش میتونستم حجم دردی که میخواد بهم بشینه رو حس کنم، به پهلو افتادم، اولش بی حسی بود و گنگی و گفتم بالاخره تموم شد ولی نشد، کم‌کم دردش خودشو نشون داد و فقط بگم به حدی بود که تا بعد از بیداری هم باهام اومد بااینکه هفته ها ازش گذشته بود.
نمیتونستم تکون بخورم، یه حفره ی بزرگ روی پیشونیم بوجود اومده بود و تنها چیزی که میدیدم درد بود. کشون کشون انداختم عقب ماشین. آخرین چیزی که بعد از سرنگ بزرگ بیهوش‌کنندش، قبل بسته شدن درِ تراک دیدم جنازه های زنجیر شدشون زیر نور ماه بود.