سایه وارونه

سایه وارونه

سوز میاد

قبلا اینجوری نبودم ولی از بعد برگشتنم هوای اینجا کافیه یه فوتش بهم برسه از همونجا یه راست میره تو برفک میشه میشینه رو استخونم و تا یه ساعت یچیز نپیچم دورش بهش گرما ندم دردش نمیخوابه. امشبم، امشب که چه عرض کنم خواب که به چشمم نیومد دوباره، مچ چپم درد میکنه وهرچی هاش میکنم میکنمش زیر پتو اثر نمیکنه انگار مشکل از موتور خونس. یادمم نمیاد اونوقتا که به همه یاد میدادم وقتی ذهنشون شلوغه دقیقا چیکار کنن تا خوابشون ببره چی میگفتم! تا اونجاییش یادمه که میگفتم یه تصویر رو درنظر بگیر و رو یه نقطه ی سیاهش اونقدر زوم کن تا همه جا سیاه بشه ولی پروتکلش رو کامل یادم نمیاد. با اونام اونقدر حرف نزدم دیگه روم نمیشه برم یکاره بپرسم روش خوابم چی بود.
Z و R هم باز مدتیه افتادن به جون هم و بوی جنازه ی زندگیشون راه افتاده توی این خونه راه نفس رو هم رو ما بسته. حالا باز فقط خودم اینجا بودم صدامو مینداختم تو سرم جداشون میکردم ولی حالا که میم برگشته اونو هم میندازن وسط میرینن تو اعصاب بچه. تازگیا هم که Z راه دادگاه رو یاد گرفته خوشش اومده هربار که اون بهش میگه بالا چشمت ابروعه میدوعه میره برگه میگیره و یکی نیست بهش بگه آخه زن تو باید اون دهنت رو گل بگیری اگه بگی بخاطر بچه‌هات موندی تو این سم که والا اگه عرضتو جمع میکردی حالا اونا تو این بدبختی دست و پا نمیزدن. تو باید زبونت قفل شه نیای بگی بیاید پشتم وایسید دیگه نمیکشم انگار یادمون رفته اونوقت که ما نمیکشیدیم تو چیکار کردی که حالا که ما بی حس شدیم نکشیدن تو به جاییمون باشه که R که همون گوساله ایه که بود تنها کسی که حوصلش سر رفته تویی.

حالا مخالف طلاقشون نیستم ولی نه الان! بزار چهارپنج ماه بعد هرکار میخوای بکن که به ولله تون اگه به جاییم باشه و جوری میگه دیگه نمیتونم انگار نه انگار که تنها شیوه ی این خونواده واسه مواجهه با مشکلات فراموش کردنشونه. یکیش خود من که از بس هی از رو دست اونا فراموش کردم دیگه خالیه خالیم بیای در گوشم داد بزنی دادت گوش رو پیاده نشده ول میشه با صورت میاد تو کف پام.
ولی خودمونیم کاش طلاق نگیرن که هرجور حساب کنی دیگه از سن من و میم گذشته واسه سود بردن روانی ازش فقط تهش Z قفل جدید میشه دور پاهامون که هیچی که ازشون بهمون نماسید حالا باید جور بی عرضگیشون بعنوان کاپل هم ما بکشیم.
اخیرا از قیافه وبلاگ خوشم نمیاد تو خودم نمیبینم بیام بنویسم یجوری شده تو چشمم بعدا وقتم کش دار تر شد میام کامل میکوبمش ببینم چی میشه ازش درآورد.

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۵۶ ۰ نظر

Babylon Berlin


مسلما اگه کس دیگه ای این سریال رو بهم معرفی میکرد هیچوقت نمیدیدمش یا اگه سری هم بهش میزدم به محض دیدن اولین صحنه ی آزاردهندش از بدبختیِ زندگی ای ادامه نمیدادم ولی ازونجاییکه خودم شانسی مسیرم بهش خورد و چیزی واسه اثبات به کسی نداشتم یا حتی به خودم، گفتم نه صبر کن درست نگاه کن زل بزن به اون بدبختی ها درسته خیلی وقته هرجهتی بودن برعکسشو نگاه کردی ولی انگار دلت تنگ شده بود واسه صحنه ی آشنایی، واسه قاب گسی از مرگ رویا.
اپیزود اول رفت و منم دو به شک دنبالش تااینکه تو اپیزود دوم دست انداخت تو سینم قلبم رو مچاله کرد با اون موسیقی غم انگیزش.

از هر جهتی شیفته ی کاراکتر Svetlana شدم از سیماش بگیر تا صداش و مهم نیس دست به چه عمل شنیعی میزنه در هرصورت من ناخوداگاه طرف اونم ولی بازم هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم سریال رو بزارم توی دسته ی مورد علاقه هام. چیزایی داره که خیلی راحت میزنم بره جلو مثل سیاست های تهوع آورشون و هیچ علاقه ای به دنبال کردن ماجراهای این وسط ندارم که همیشه همینن و تکرارشون حشو محصوب میشه دیگه برام بااینکه جون میگیرن ولی همیشه همون داستان همیشگیه و آدم دلش نمیکشه این لوپ باطل رو هم به واقعیت ببینه هم رو پرده.

و البته یکی دیگه از دلایل راه ندادنش تو دایره ی فیوریتهام اینه که پر از حفرس. یه داستانی رو شروع میکنن و همونجور ولش میکنن به امون معلوم نیس کی و انتظار دارن مخاطب بهش پایبند بمونه اونم وقتی خودشون به محض خلق اون داستان نخش رو رها کردن و اغراق نیست اگه بگم سریال پر از این نخ های بر باده.
Babylon Berlin S02E08شمام متوجه شباهت بیش از حد Edgar با Elijah شدید؟! چون من اولش انکار میکردم که بتونم روی این کاراکتر و داستانش تمرکز داشته باشم و هی پرش ذهنی به اون یکی نداشته باشم ولی وقتی Charlotte رو اونجور کلاسیک شکنجه داد دیگه مقاومت رو نه تنها بی فایده دیدم بلکه بنظرم واسه سیو توی ذهن خودم اینو همون الایژا درنظر بگیرم توی طول اون مدتی که Marcel حافظش رو قفل کرده بود کارآمدتره و عمق داستان رو حداقل تو این مرحله از سریال بیشتر میکنه و حالا اگه دیدم پیش زمینه ی خودش بهتره یکاریش میکنم.
امروز فصل سه رو شروع کردم و درسته انتظار چندانی ازش نداشتم بعد آخرین قسمت فصل قبل که واو و اینش رو خیلی دوس داشتم که گره ها رو جوری باز کرد که دل آدم رو نزد و اصلا انتظار نداشتی گره ای اونجا باشه چه به باز شدنش!

Babylon Berlin S02E8Bruno دقیقا تا قبل اینکه بترکه مدام منو دچار سردرگمی کرد و هردفعه که میگفتم اوکی این بالاخره فهمیدیم فازش چیه کاری میکرد که همه کارای گذشتش رو زیر سوال میبرد مثلا نه از اون حد از رفاقتی که پای Gereon موقع کش رفتن فیلم ها وسط گذاشت و دوتایی رمبو وار زدن تو دلشون  نه اون حجم از بی تفاوتی واسه کشتنش یا اونجوری که واسه شارلوته مایه گذاشت من گفتم حالا دیگه دوستشم نباشه حداقل دشمنش نیست ولی وقتی اونقدر راحت قصد جونش رو کرد من اصن فرو نشستم که فاک خب ما از کجا بفهمیم تو ذهن اونیکه دست دوستی دراز کرده کی واقعا دوستی ای در کاره!؟ این چه وضعشه آخه؟! من خیلی وقته پذیرفتم هیچ ارزشی وجود نداره ولی اینکه اینجا گذاشت تو قالب داستانی بعضی چیزارو باور کنیم و بعدش بیاد با پتک بکوبه تو سرمون بگه نههه دروغه، چنین چیزی وجود نداره آدم ساده، کمی سنگین بود و دقیقا همین کار رو با Greta و Fritz هم باهامون کرد و دروغ چرا من وقتی دوست فریتز اومد جلوی در و گرتا اونطور موافقت کرد واسه هرکاری شک به جونم افتاد نکنه یارو نمرده باشه و اینا همه نقشه باشه که البته که همین بود ولی بازم نمیتونم اینو بزارم پای سادگی گرتا چون درسته پسره رفتارای آزارگرانه زیاد داشت ولی منم توی اون رابطه بودم شکم به چنین چیزی نمیرفت این خیلی تاریک تر از تخیلات یه پارانوئیده. Babylon Berlin S2E8
ولی فکر کن شارلوت واقعا میمرد! منکه به امید اون اپیزودی رو به اپیزود بعدی میکشونم اگه اون میمرد دیگه نمیدونم چیو میخواستن جایگزینش کنن مثل Stephan که یهو حذفش کردن و من واقعا نمیفهمم چیکاره اون داشتن وقتی میتونستن واسه ادامه ی داستان هر کسی رو اونجا قربانی کنن و حیف کردن واقعا.
Babylon Berlin S02
سریال رقص خیره کننده ای داره و نصف حرفاش رو با صدای اون میزنه. از سکانس های بزرگیش مثل اپیزود 2 فصل اول روی Zu Asche Zu Staub بگیر تا این خورده ریزه های توی خوابشون.
جذابیت این سکانس به اینه که کاراکتر Helga تا به این جای داستان صرفا با دهن بقیه شکل گرفته و ما چیز درست حسابی ای از آمد و شدهای توی مغزش نداریم و اینا بجای دیالوگ دادن بهش یه گوشه از حوادث اون مغز رو واسه ما پلی میکنن و وای که من عاشق این ایده شدم و خیره کننده تر از اون کیفیت ساختش و انتخاب داستانش. این فکر که توی آرامش و سرخوشی با دلی آسوده با صدای لطیف موسیقی زیر گوشت با نیش گشاد چشماتو باز کنی و اون نور امید پهن شده باشه تو سرسرات و دست تو دست یار روزتون رو از جنس بی نیازی بچینید رو هم خیلی چیزهارو درمورد هلگا روشن کرد که اگه درآینده کاری ازش خلاف چارچوبهای تا به اینجا تعریف شده سربزنه دلیلش از کجاست.

Babylon berlin Svetlanaپلی لیست تا به اینجا خفنش رو لا به لای همون پلی لیست تلگرامم میزارم که زده نشم ازشون و هی نیام اینجا مستقیما و پشت هم گوششون بدم:
Severija - Szomuru Vasarnap (Gloomy Sunday) (Russian Version: Vaskresenje)

The Bryan Ferry Orchestra - Bitter Sweet

Severija - Zu Asche, Zu Staub (Psycho Nikoros)

۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر

ول کن برو

هی نوشتم هی پاک کردم که از اولش بگم که پایه رو درست بریزم که وایمیستم روش تلو تلو نخورم و تهش خسته بشم و یادم بره چرا اصلا اومدم این بالا. ولی دیدم داری چیکار میکنی؟! واسه اینکه چرا میخوای زندگی ای داشته باشی بهونه میسازی؟! معلومه که تو هم میخوای زندگی کنی، معلومه که تو هم باید زندگی کنی و اگه اینجا پر شده از لاشخورهایی که از صد جهت گرفتنت و حیات رو از ریه هات میمکن و اون حیات رو هم حق خودشون میدونن تو اگه توان مبارزه نداری حداقل تقلایی کن و فرار کن. ول کن تا ته موندن رو، ول کن خونه ای که مال تو نیست، ول کن برو واسه چی وایسادی واسه کی وایسادی. خودت خیلی وقته بهتر از هر کسی میدونی ارزش ها همه بی معنین و تنها چیزی که مهمه فقط تویی. ول کن برو.
وی در این تاریخ تصمیم بر مهاجرت گرفت.
(البته که در حد اینکه یکی ازش پرسید اگه بتونی جوابم آره معلومه که آرس وگرنه که پولمون کجا بود!)

۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۴۵ ۰ نظر

غلبه کرد

فردای بعد از پروازی طاقت فرسا به مقصد سه روزه ی لندن به محض اینکه چشمامو باز کردم همه چی بدتر شد.
از بیش از حد خوابیدن و کل یه روز رو از دست دادن بگیر تا دیدن خبر برداشتن آزمایشی فیلترهای اینترنت ایران به مدت سه روز دقیقا به محض اینکه من پام رو گذاشتم بیرون تا بارون مرگی که درحال باریدن بود و بیرون رفتن رو غیرممکن میکرد و همینطور که سراسیمه آماده میشدم که تا کسی نیومده فلنگ رو ببندم یهو دیدم زندان بانم هم اینجاست و در اون لحظه بود که ناامیدی برم غلبه کرد و از خواب بیدار شدم.

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر

بزار بخونم خفه نشم

اونقدری که میخوام ازش نمیگم نهایتش چهار پنج سال یبار که یه ادم تازه میاد تو زندگیم بالاخره یبار پیشش صحبتش پیش میاد و هی دوست دارم هی بیشتر تعریف کنم هی بیشتر با یکی دیگه آه بکشم ولی میدونم به اون ربطی نداره و زیادم واسش مهم نیس عمق حسرت من و تا بیشتر از حدم نگفته باشم و وجهم رو خراب نکردم یجوری خودمو جمع و جور میکنم و از بحثش میکشم بیرون تا آدم بعدی ولی اگه بخوام صادق باشم هیچوقت نتونستم با از دست دادن صدام کنار بیام.
خونواده ی بسته ای داشتم و بشدت منزوی بزرگ شده بودم. بعد هر تابستون مزخرف تنها خوشیم اول مهرا انتخاب شدنم واسه گروه سرود مدرسه بود و امان از وقتی مربی پرورشی تن صدام رو مچ سرود اون ترم نمیدید و با یه شخصیت خراب شده ردم میکرد بیرون. تا ترم بعد هربار بچه ها رو واسه تمرین صدا میکردن به هر بهونه ای منم هی از کلاس جیم میزدم و یجایی تو راهرو قایم میشدم و به تمرینشون گوش میدادم و همینجوری پیش میرفت تا ترم بعد که بالاخره منم راه میدن. یادمه دبستان که بودم گروه ها رو از اول سال تا ته سال میبستن، یادم نیست سال چندم بود ولی ده یازده سالم بود که اون سال رو انتخاب نشدم. یادمه تا چند روز بعدش با زمین و زمان قهر بودم از خونواده بگیر تا دوستام و حتی مدیر و معلمها! تا بالاخره به واسطه فامیل بودن مامان با معاون و دوستیش با مدیر گذاشتن یبار دیگه تست بدم و گفتن عه تو کجا بودی بیا بچه بیا تو و قشنگ یادمه وسطای ترم بود و همه لیریکسهارو حفظ بودن دیگه ولی چون از همون اولم حافظه درست حسابی نداشتم و هی یادم میرفت یجایی رو سر هر تمرین برگه رو مربی واسم میچسبوند به مقنعه جلویی تا عین آدم وایسم و نرینم تو نظم وایسادن ها. البته که احتمالا هیچکدوم از اینا به این شکلی که من یادمه اتفاق نیفتادن اگه ذهن کم سن و حافظه ی مثال زدنیم رو منشاشون بدونیم، مثلا یه هاله هایی از یه الهه نامی یادمه که تو چشم منِ ده یازده ساله واقعا رفیق بودا!
سال اول دبیرستان بواسطه دبیر ریاضی اول و دوم راهنمایی که منو شیفته ی ریاضی کرده بود توی اون درس به اصطلاح غولی شده بودم جوری که یارو یه امتحان میگرفت یکساعته من بیست دقیقه بعدش پا میشدم همون جا میگفت وایسا تصحیحش کنم همین الان ببینم این دفعه چه رکوردی میزنی تهش من بیست میشدم بقیه نمره ها از چهارده شروع میشد و قشنگیش اینجا بود نمیفهمیدم چرا اونا انقدر کم میشدن و کل اون یسال اون دبیر اونقدر که منو تو سر اون بنده خداها میزد دیگه اصن جای بحثش نیست و اگه شخصیت گوهی داشتم احتمالا تا الان یکی از اونا کشته بودتم و آره خلاصه ما هم یبار تو عمرمون TA بودیم و نوکریاش رو چشیدیم. این معلمه چیز خاصی نبود و کل آموزشش رو استبداد میچرخید واسه همین من دیگه داشتم نزولی میرفتم اون اواخر. یادمه نزدیکای ته سال بود یه امتحانی رو 18و خورده ای شدم و درسته بقیه نمره ها بازم از چهارده شروع میشد ولی وقتی بعد امتحان صندلیارو برگردوندیم به حالت قبل و مثل همیشه این رفت رو منبر که دقیقا یادم نیست چی میگفت چون هیچوقت مخاطبش من نبود به حرفاش دقت نمیکردم اما این بار به من اون وسط یه تیکه انداخت و هنوز که هنوزه یادمه چون اون هیچیم واسم نداشت ولی واسم قابل احترام بود ولی وقتی اومدن ما رو واسه تمرین سرود صدا زدن گفت "بجای اینکه برید آوازه خونی بشینید درستونو بخونید" و درسته زیاد در جایگاه معلم حرف بدی نبود ولی من واقعا انتظار نداشتم چنین چیزی رو به من بپرونه و خیلی بهم برخورد و دیگه از چشمم افتاد و واقعا حس میکنم نفرین های اون یه نقشی تو از دست دادن صدام داشت!!
خلاصه که سال دوم دبیرستان که صدام کامل شکل گرفته بود و اون سال واسمون یه استاد آواز از بیرون آورده بودن و بالاخره یکی حالیش شد تک خونی هارو بده به من! زمینه ای شد واسه اینکه بالاخره از سرود انقلابی و آهنگای لری یه پله بالاتر برم و ازطریق این استاد کمی از لاک منزوی خودم خارج شدم و به اصرارش حداقل یبار به تمرین های آواز گروه آموزشگاهش برم که فقط فضا رو ببینم. از دید منِ هیچ جا ندیده اون گروه، اون همصدایی ها شبیه رویا بود. دقیقا یادم نیست چندبار دیگه رفتم ولی فکر نمیکنم به سه بار رسید که آنفولانزای اون دوران رو گرفتم و بعدش خروسک و هیچ صدایی نداشتن های دوره ایم شروع شد. بعد از اولین باری که خوب شدم برگشتم به همون گروه سرود مدرسه ولی یه بیت رو نمیتونستم بدون سرفه و خشی صدا و گرفتنش و نهایت میوتی کامل به ته رسونم. بعد چند جلسه رفتن با این واقعیت کنار اومدم که نمیشه. از گروه اومدم بیرون و تا ته سال اونقدر هی خروسک های هفته ای به جونم افتاد که ته هربار خوب شدن صدام کمی کمتر به حالت قبل شبیه بود تا دیگه کاملا تغییر کرد، انگار زنگ زد.
از سال قبل اینکه برم تهران دیگه اونجوری سرما نخوردم و همش منتظر بودم دوباره اون مدلی خروسک شم بلکه صدام برگرده ولی دیگه نشد. الان یجورایی به قولی تودماغیه و اگه هم اینش به گوش نیاد نفسم دیگه نمیکشه و به مرگ میرسم حتی واسه خودم بخونم.
تا قبل اینکه اینجور بشه موبایل یا وسیله ای که باهاش چیزی بخونم ضبط کنم نداشتم البته اون اواخر یه گوشی کشویی قرمز سامسونگ کوچولو داشتم منتها چیزایی که باهاش ضبط کرده بودم هربار که خونواده رگ غیرتشون باد میکرد مینداختنش تو آب یا مموریش رو توقیف میکردن از دست رفت و من موندم و فقط خاطرات خوش داشتن اون صدا که کاش شیفتگیم به آواز خوندن هم با اون خروسکها زنگ میزد و هی نخونم و هی دلم بخواد ضبط کنم هی گوش بدم ببینم چقدر بد واذیت کنندس و غمم بگیره منتها نمیشه و اگه هرچند وقت یبار صدامو نندازم تو سرم خفه میشم انگار آسمون، سقف، کل دنیا داره تنگ و تنگ تر میشه تا بالاخره خفم کنه.
دوست دارم بعضی از ضبط شده های بعد حادثه رو گاهی بزارم اینجا بلکه روزی صداهه با واسطه‌گریِ درموندگیم و افتضاحی محتوای شِیر شده، دلش سوخت و برگشت.

Shadmehr Aghili Entekhab / 7 September 2017

 Ehsan KhajeAmiri 30 Salehi / 2017 

Hamid Hami Khabe Siah / 2019

Voices

۱۹ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۳۰ ۰ نظر

کد خروج

بعضی روزا واسه بیدار شدن کد خروج میخواد و واقعا نمیدونم چیه.
از خواب میام بیرون، میام دم در که کد رو بزنم میگه اشتباهه یچی دیگه میزنم باز میگه، هی میزنم هی باز میگه اشتباهه مثلا امروز میدونستم یچی حول و حوش دکستره که دیشب تموم کردم آخه وقتی میومدم که همین بود! رمز رو دیگه چرا عوض میکنن؟!
تهش بعد کلی کلنجار رفتن و حاصلی نیافتن مجبورم هلک هلک برگردم تو یه خواب دیگه دنبال کد بگردم تا بتونم دربیام!
شانس ما هم این بود ته رفت و آمدمون از زندون به زندون باشه.

۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۰ ۰ نظر

لگد

در راستای اشاره ی چندی پیشم به گذران روزگار زیر صدها تن غبار، اونروز لگدی به زیرم حواله شد و واسه لحظاتی تونست آرامش ساختگی گیتی ام رو به باد بده و بزاره هوا بیاد. هواش که از عصاره ی انتقام بود و به جز oدوش بقیش رو تف کردم بیرون منتها مزش پیشنهاد جالبی میداد که از جنس امید نبود بلکه یچیزی به خلوص فقط بودن بود نه داشتن که اگه بخوام صادق باشم کمی نظرم رو به زاویه ای که باهاش بودن رو ورانداز میکردم تغییر داد واز چیزی که دیدم نتنها بدم نیومد بلکه دلم خواست امتحانش کنم. خلاصه که اگه دیدید بعد اون نشدن هنوز داشتم این حوالی میپلکیدم بدونید دارم یچیز دیگه رو مزه میکنم. کمی بدبختانس ولی دیگه توان ما در همین حده.

۱۰ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

Electric chair

Electric chair

همه چی داشت خوب پیش میرفت. از تعقیب و گریز کارآمد بگیر تا پیچش های داستانی که فکرنکنم هیچوقت هم گیر نمیفتم و با ترس از گیر افتادن شیرینی گریختنم لذیذتر میشد یا زبده بودن بیش از حدم توی کار با اون قمه ی گنده که چه شریان هایی رو ندرید و چه کالبدهایی رو نشکافت. منتها اینکه تهش بخوان با Electric chair کارمو بسازن کمی زیاده روی بود مخصوصا اینکه تا وقتی بیدار شدم هم هنوز میلرزیدم!

۰۵ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر

The last ship

من تجربه ای از زندگی ندارم و هیچوقت هم نخواهم داشت. 99درصد هر چه ذهنمو پر کرده از نگاه بقیه بدست اومده مثل بیشتر آدما که یه گوشه ی این دنیا چشم باز میکنن و تنها چیزی که عمرشون میکشه یه دور دورخودشون چرخیدنه پس اسم دنیادیده واسم معنی نداره ولی حسی که تو این سن دارم از دنیا با این حجم از اطلاعاتی که دورمون ریخته اینه نیازی هم نیست آدم واسه دنیادیده بودن از جاش تکونی بخوره واسه همین آدم واسه دیدن دنیا از جاش تکون نمیخوره، واسه خلاصی از چیزایی که دیدس که هرچقدر یکجا بمونی اون حجم از داده میشن بدبختیات و تهش زیر بارشون دفن میشی. واسه همینه بهتره هرچندوقت یبار فقط پاشی یه تکونی به خودت بدی.

 ولی امان از وقتی که اونقدر آهسته و غباروار روت بشینن که متوجهشون نشی و هی فقط سنگین تر بشی و دورت پر بشه ازشون و وقتی به خودت میای اونقدر دیر باشه که دیگه یه پاشدن و خودتو تکون دادن کافی نباشه که اونوقتی که هی سنگینی شون رو شونه هات اذیتت میکرد و میتکوندیشون، گرد میشدن میریختن دور پات که تهش مجبور باشی فقط بری منتها گاهی اونقدر نمیری که یهو فقط حس میکنی داری خفه میشی دیگه اونوقت اگه بخوای هم نمیتونی تکونی بخوره چه برسه به رفتن و هی تقلا میکنی هی داد میزنی بلکه کسی صداتو بشنوه ولی مگه نمیدونی؟ تو توی ذهنت دفن شدی و تا اونجایی که من میبینم همیشه تنها ساکنش خودت بودی. واسه همینه غرق شدن اینقدر خوب تو قافیه میشه، بالاخره تهش باید یچیزی حس کنی یا نه.

دیشب تو یه کشتی بیدار شدم. زندانی بودم و به هر روشی سعی داشتم ازش بگریزم از خیانت و دروغ و قتل و غارت بگیر تا ضجه و زاری و التماس و دشمنی ساخته بودم به سیرت مانستری فرازمینی مملو از همه چیزهایی که ازشون فراریم و تهش که فقط یه پرش تا گریختن فاصله داشتم صاعقش بهم رسید و تبدیل به خودش شدم.

۰۴ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر

let go

یجایی توی سریال Gossip Girl جنیِ ۱۵ساله واسه معرفی برندش مراسم یکی از بیلیونر هارو به هم میزنه درحالیکه خانوادش در به در دنبالش میگردن و سعی دارن جلوی هرکاری قصد داره رو بگیرن و من ۲۴ساله که این سر دنیا نشستم و فیلم رو نگاه میکنم اونقدر از واکنش حضار وحشت دارم که نتونستم سکانس رو کامل ببینم و زدم جلو تا ببینم واکنششون مثبته یا منفی.
فکر میکنم همه یه لیستی حالا روی کاغذ هم نه توی ذهنشون از چیزایی که از زندگی میخوان دارن. به مرور بعضی تیک میخورن، به مرور بعضی خط میخورن بخاطر کنار اومدن با واقعیات، به مرور بهش اضافه میشه تا یجایی که دیگه بهش چیزی اضافه نمیشه و دونه به دونه تیک میخورن یا خط. یکی میگفت خواستن همیشگی آدمیزاد باعث افسردگیشه، نمیگم غلط میگفت چون آدم از هر چیزی میتونه افسرده بشه چه از داشتن چه نداشتن ولی حداقل میتونم بگم واسه منی که از وقتی یادم میاد افسرده بودم از وقتی دیگه چیزی نخواستم این یه مورد بدتر شد.

اینقدر بافتم که بگم با اینکه از لیستم به تعداد انگشتای یه دست هم نمونده ولی هنوز هم اونقدری که باید بی پروا نیستم درحالیکه نباید چون به معنی واقعی کلمه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم و این ترس از نبایدها هیچ منطقی نداره. باید ول کنم. البته میدونم باید ول کنم فقط منتظرم این یه سال هم بگذره چون مطمئن نیستم تهش قراره اون مورد تیک بخوره یا خط به هرحال

That's the trouble with hope, it's hard to resist.

فقط این یه سال مثل بقیه چیزایی که ازشون نفرت داری به طرز شکنجه واری رو دور کند میگذره و باعث میشه هر لحظه بیشتر و بیشتر واسه آزادی له له بزنم. مثل وقتی برف میباره و تا چشم کار میکنه هیچ صدایی نمیاد و زمان وایساده؛ خیلی سنگینه.

۲۷ دی ۰۰ ، ۰۴:۲۲ ۰ نظر