هی نوشتم هی پاک کردم که از اولش بگم که پایه رو درست بریزم که وایمیستم روش تلو تلو نخورم و تهش خسته بشم و یادم بره چرا اصلا اومدم این بالا. ولی دیدم داری چیکار میکنی؟! واسه اینکه چرا میخوای زندگی ای داشته باشی بهونه میسازی؟! معلومه که تو هم میخوای زندگی کنی، معلومه که تو هم باید زندگی کنی و اگه اینجا پر شده از لاشخورهایی که از صد جهت گرفتنت و حیات رو از ریه هات میمکن و اون حیات رو هم حق خودشون میدونن تو اگه توان مبارزه نداری حداقل تقلایی کن و فرار کن. ول کن تا ته موندن رو، ول کن خونه ای که مال تو نیست، ول کن برو واسه چی وایسادی واسه کی وایسادی. خودت خیلی وقته بهتر از هر کسی میدونی ارزش ها همه بی معنین و تنها چیزی که مهمه فقط تویی. ول کن برو. وی در این تاریخ تصمیم بر مهاجرت گرفت. (البته که در حد اینکه یکی ازش پرسید اگه بتونی جوابم آره معلومه که آرس وگرنه که پولمون کجا بود!)
فردای بعد از پروازی طاقت فرسا به مقصد سه روزه ی لندن به محض اینکه چشمامو باز کردم همه چی بدتر شد. از بیش از حد خوابیدن و کل یه روز رو از دست دادن بگیر تا دیدن خبر برداشتن آزمایشی فیلترهای اینترنت ایران به مدت سه روز دقیقا به محض اینکه من پام رو گذاشتم بیرون تا بارون مرگی که درحال باریدن بود و بیرون رفتن رو غیرممکن میکرد و همینطور که سراسیمه آماده میشدم که تا کسی نیومده فلنگ رو ببندم یهو دیدم زندان بانم هم اینجاست و در اون لحظه بود که ناامیدی برم غلبه کرد و از خواب بیدار شدم.
اونقدری که میخوام ازش نمیگم نهایتش چهار پنج سال یبار که یه ادم تازه میاد تو زندگیم بالاخره یبار پیشش صحبتش پیش میاد و هی دوست دارم هی بیشتر تعریف کنم هی بیشتر با یکی دیگه آه بکشم ولی میدونم به اون ربطی نداره و زیادم واسش مهم نیس عمق حسرت من و تا بیشتر از حدم نگفته باشم و وجهم رو خراب نکردم یجوری خودمو جمع و جور میکنم و از بحثش میکشم بیرون تا آدم بعدی ولی اگه بخوام صادق باشم هیچوقت نتونستم با از دست دادن صدام کنار بیام. خونواده ی بسته ای داشتم و بشدت منزوی بزرگ شده بودم. بعد هر تابستون مزخرف تنها خوشیم اول مهرا انتخاب شدنم واسه گروه سرود مدرسه بود و امان از وقتی مربی پرورشی تن صدام رو مچ سرود اون ترم نمیدید و با یه شخصیت خراب شده ردم میکرد بیرون. تا ترم بعد هربار بچه ها رو واسه تمرین صدا میکردن به هر بهونه ای منم هی از کلاس جیم میزدم و یجایی تو راهرو قایم میشدم و به تمرینشون گوش میدادم و همینجوری پیش میرفت تا ترم بعد که بالاخره منم راه میدن. یادمه دبستان که بودم گروه ها رو از اول سال تا ته سال میبستن، یادم نیست سال چندم بود ولی ده یازده سالم بود که اون سال رو انتخاب نشدم. یادمه تا چند روز بعدش با زمین و زمان قهر بودم از خونواده بگیر تا دوستام و حتی مدیر و معلمها! تا بالاخره به واسطه فامیل بودن مامان با معاون و دوستیش با مدیر گذاشتن یبار دیگه تست بدم و گفتن عه تو کجا بودی بیا بچه بیا تو و قشنگ یادمه وسطای ترم بود و همه لیریکسهارو حفظ بودن دیگه ولی چون از همون اولم حافظه درست حسابی نداشتم و هی یادم میرفت یجایی رو سر هر تمرین برگه رو مربی واسم میچسبوند به مقنعه جلویی تا عین آدم وایسم و نرینم تو نظم وایسادن ها. البته که احتمالا هیچکدوم از اینا به این شکلی که من یادمه اتفاق نیفتادن اگه ذهن کم سن و حافظه ی مثال زدنیم رو منشاشون بدونیم، مثلا یه هاله هایی از یه الهه نامی یادمه که تو چشم منِ ده یازده ساله واقعا رفیق بودا! سال اول دبیرستان بواسطه دبیر ریاضی اول و دوم راهنمایی که منو شیفته ی ریاضی کرده بود توی اون درس به اصطلاح غولی شده بودم جوری که یارو یه امتحان میگرفت یکساعته من بیست دقیقه بعدش پا میشدم همون جا میگفت وایسا تصحیحش کنم همین الان ببینم این دفعه چه رکوردی میزنی تهش من بیست میشدم بقیه نمره ها از چهارده شروع میشد و قشنگیش اینجا بود نمیفهمیدم چرا اونا انقدر کم میشدن و کل اون یسال اون دبیر اونقدر که منو تو سر اون بنده خداها میزد دیگه اصن جای بحثش نیست و اگه شخصیت گوهی داشتم احتمالا تا الان یکی از اونا کشته بودتم و آره خلاصه ما هم یبار تو عمرمون TA بودیم و نوکریاش رو چشیدیم. این معلمه چیز خاصی نبود و کل آموزشش رو استبداد میچرخید واسه همین من دیگه داشتم نزولی میرفتم اون اواخر. یادمه نزدیکای ته سال بود یه امتحانی رو 18و خورده ای شدم و درسته بقیه نمره ها بازم از چهارده شروع میشد ولی وقتی بعد امتحان صندلیارو برگردوندیم به حالت قبل و مثل همیشه این رفت رو منبر که دقیقا یادم نیست چی میگفت چون هیچوقت مخاطبش من نبود به حرفاش دقت نمیکردم اما این بار به من اون وسط یه تیکه انداخت و هنوز که هنوزه یادمه چون اون هیچیم واسم نداشت ولی واسم قابل احترام بود ولی وقتی اومدن ما رو واسه تمرین سرود صدا زدن گفت "بجای اینکه برید آوازه خونی بشینید درستونو بخونید" و درسته زیاد در جایگاه معلم حرف بدی نبود ولی من واقعا انتظار نداشتم چنین چیزی رو به من بپرونه و خیلی بهم برخورد و دیگه از چشمم افتاد و واقعا حس میکنم نفرین های اون یه نقشی تو از دست دادن صدام داشت!! خلاصه که سال دوم دبیرستان که صدام کامل شکل گرفته بود و اون سال واسمون یه استاد آواز از بیرون آورده بودن و بالاخره یکی حالیش شد تک خونی هارو بده به من! زمینه ای شد واسه اینکه بالاخره از سرود انقلابی و آهنگای لری یه پله بالاتر برم و ازطریق این استاد کمی از لاک منزوی خودم خارج شدم و به اصرارش حداقل یبار به تمرین های آواز گروه آموزشگاهش برم که فقط فضا رو ببینم. از دید منِ هیچ جا ندیده اون گروه، اون همصدایی ها شبیه رویا بود. دقیقا یادم نیست چندبار دیگه رفتم ولی فکر نمیکنم به سه بار رسید که آنفولانزای اون دوران رو گرفتم و بعدش خروسک و هیچ صدایی نداشتن های دوره ایم شروع شد. بعد از اولین باری که خوب شدم برگشتم به همون گروه سرود مدرسه ولی یه بیت رو نمیتونستم بدون سرفه و خشی صدا و گرفتنش و نهایت میوتی کامل به ته رسونم. بعد چند جلسه رفتن با این واقعیت کنار اومدم که نمیشه. از گروه اومدم بیرون و تا ته سال اونقدر هی خروسک های هفته ای به جونم افتاد که ته هربار خوب شدن صدام کمی کمتر به حالت قبل شبیه بود تا دیگه کاملا تغییر کرد، انگار زنگ زد. از سال قبل اینکه برم تهران دیگه اونجوری سرما نخوردم و همش منتظر بودم دوباره اون مدلی خروسک شم بلکه صدام برگرده ولی دیگه نشد. الان یجورایی به قولی تودماغیه و اگه هم اینش به گوش نیاد نفسم دیگه نمیکشه و به مرگ میرسم حتی واسه خودم بخونم. تا قبل اینکه اینجور بشه موبایل یا وسیله ای که باهاش چیزی بخونم ضبط کنم نداشتم البته اون اواخر یه گوشی کشویی قرمز سامسونگ کوچولو داشتم منتها چیزایی که باهاش ضبط کرده بودم هربار که خونواده رگ غیرتشون باد میکرد مینداختنش تو آب یا مموریش رو توقیف میکردن از دست رفت و من موندم و فقط خاطرات خوش داشتن اون صدا که کاش شیفتگیم به آواز خوندن هم با اون خروسکها زنگ میزد و هی نخونم و هی دلم بخواد ضبط کنم هی گوش بدم ببینم چقدر بد واذیت کنندس و غمم بگیره منتها نمیشه و اگه هرچند وقت یبار صدامو نندازم تو سرم خفه میشم انگار آسمون، سقف، کل دنیا داره تنگ و تنگ تر میشه تا بالاخره خفم کنه. دوست دارم بعضی از ضبط شده های بعد حادثه رو گاهی بزارم اینجا بلکه روزی صداهه با واسطهگریِ درموندگیم و افتضاحی محتوای شِیر شده، دلش سوخت و برگشت. Shadmehr Aghili Entekhab / 7 September 2017
بعضی روزا واسه بیدار شدن کد خروج میخواد و واقعا نمیدونم چیه. از خواب میام بیرون، میام دم در که کد رو بزنم میگه اشتباهه یچی دیگه میزنم باز میگه، هی میزنم هی باز میگه اشتباهه مثلا امروز میدونستم یچی حول و حوش دکستره که دیشب تموم کردم آخه وقتی میومدم که همین بود! رمز رو دیگه چرا عوض میکنن؟! تهش بعد کلی کلنجار رفتن و حاصلی نیافتن مجبورم هلک هلک برگردم تو یه خواب دیگه دنبال کد بگردم تا بتونم دربیام! شانس ما هم این بود ته رفت و آمدمون از زندون به زندون باشه.
در راستای اشاره ی چندی پیشم به گذران روزگار زیر صدها تن غبار، اونروز لگدی به زیرم حواله شد و واسه لحظاتی تونست آرامش ساختگی گیتی ام رو به باد بده و بزاره هوا بیاد. هواش که از عصاره ی انتقام بود و به جز oدوش بقیش رو تف کردم بیرون منتها مزش پیشنهاد جالبی میداد که از جنس امید نبود بلکه یچیزی به خلوص فقط بودن بود نه داشتن که اگه بخوام صادق باشم کمی نظرم رو به زاویه ای که باهاش بودن رو ورانداز میکردم تغییر داد واز چیزی که دیدم نتنها بدم نیومد بلکه دلم خواست امتحانش کنم. خلاصه که اگه دیدید بعد اون نشدن هنوز داشتم این حوالی میپلکیدم بدونید دارم یچیز دیگه رو مزه میکنم. کمی بدبختانس ولی دیگه توان ما در همین حده.
همه چی داشت خوب پیش میرفت. از تعقیب و گریز کارآمد بگیر تا پیچش های داستانی که فکرنکنم هیچوقت هم گیر نمیفتم و با ترس از گیر افتادن شیرینی گریختنم لذیذتر میشد یا زبده بودن بیش از حدم توی کار با اون قمه ی گنده که چه شریان هایی رو ندرید و چه کالبدهایی رو نشکافت. منتها اینکه تهش بخوان با Electric chair کارمو بسازن کمی زیاده روی بود مخصوصا اینکه تا وقتی بیدار شدم هم هنوز میلرزیدم!
من تجربه ای از زندگی ندارم و هیچوقت هم نخواهم داشت. 99درصد هر چه ذهنمو پر کرده از نگاه بقیه بدست اومده مثل بیشتر آدما که یه گوشه ی این دنیا چشم باز میکنن و تنها چیزی که عمرشون میکشه یه دور دورخودشون چرخیدنه پس اسم دنیادیده واسم معنی نداره ولی حسی که تو این سن دارم از دنیا با این حجم از اطلاعاتی که دورمون ریخته اینه نیازی هم نیست آدم واسه دنیادیده بودن از جاش تکونی بخوره واسه همین آدم واسه دیدن دنیا از جاش تکون نمیخوره، واسه خلاصی از چیزایی که دیدس که هرچقدر یکجا بمونی اون حجم از داده میشن بدبختیات و تهش زیر بارشون دفن میشی. واسه همینه بهتره هرچندوقت یبار فقط پاشی یه تکونی به خودت بدی.
ولی امان از وقتی که اونقدر آهسته و غباروار روت بشینن که متوجهشون نشی و هی فقط سنگین تر بشی و دورت پر بشه ازشون و وقتی به خودت میای اونقدر دیر باشه که دیگه یه پاشدن و خودتو تکون دادن کافی نباشه که اونوقتی که هی سنگینی شون رو شونه هات اذیتت میکرد و میتکوندیشون، گرد میشدن میریختن دور پات که تهش مجبور باشی فقط بری منتها گاهی اونقدر نمیری که یهو فقط حس میکنی داری خفه میشی دیگه اونوقت اگه بخوای هم نمیتونی تکونی بخوره چه برسه به رفتن و هی تقلا میکنی هی داد میزنی بلکه کسی صداتو بشنوه ولی مگه نمیدونی؟ تو توی ذهنت دفن شدی و تا اونجایی که من میبینم همیشه تنها ساکنش خودت بودی. واسه همینه غرق شدن اینقدر خوب تو قافیه میشه، بالاخره تهش باید یچیزی حس کنی یا نه.
دیشب تو یه کشتی بیدار شدم. زندانی بودم و به هر روشی سعی داشتم ازش بگریزم از خیانت و دروغ و قتل و غارت بگیر تا ضجه و زاری و التماس و دشمنی ساخته بودم به سیرت مانستری فرازمینی مملو از همه چیزهایی که ازشون فراریم و تهش که فقط یه پرش تا گریختن فاصله داشتم صاعقش بهم رسید و تبدیل به خودش شدم.
یجایی توی سریال Gossip Girl جنیِ ۱۵ساله واسه معرفی برندش مراسم یکی از بیلیونر هارو به هم میزنه درحالیکه خانوادش در به در دنبالش میگردن و سعی دارن جلوی هرکاری قصد داره رو بگیرن و من ۲۴ساله که این سر دنیا نشستم و فیلم رو نگاه میکنم اونقدر از واکنش حضار وحشت دارم که نتونستم سکانس رو کامل ببینم و زدم جلو تا ببینم واکنششون مثبته یا منفی. فکر میکنم همه یه لیستی حالا روی کاغذ هم نه توی ذهنشون از چیزایی که از زندگی میخوان دارن. به مرور بعضی تیک میخورن، به مرور بعضی خط میخورن بخاطر کنار اومدن با واقعیات، به مرور بهش اضافه میشه تا یجایی که دیگه بهش چیزی اضافه نمیشه و دونه به دونه تیک میخورن یا خط. یکی میگفت خواستن همیشگی آدمیزاد باعث افسردگیشه، نمیگم غلط میگفت چون آدم از هر چیزی میتونه افسرده بشه چه از داشتن چه نداشتن ولی حداقل میتونم بگم واسه منی که از وقتی یادم میاد افسرده بودم از وقتی دیگه چیزی نخواستم این یه مورد بدتر شد.
اینقدر بافتم که بگم با اینکه از لیستم به تعداد انگشتای یه دست هم نمونده ولی هنوز هم اونقدری که باید بی پروا نیستم درحالیکه نباید چون به معنی واقعی کلمه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم و این ترس از نبایدها هیچ منطقی نداره. باید ول کنم. البته میدونم باید ول کنم فقط منتظرم این یه سال هم بگذره چون مطمئن نیستم تهش قراره اون مورد تیک بخوره یا خط به هرحال
That's the trouble with hope, it's hard to resist.
فقط این یه سال مثل بقیه چیزایی که ازشون نفرت داری به طرز شکنجه واری رو دور کند میگذره و باعث میشه هر لحظه بیشتر و بیشتر واسه آزادی له له بزنم. مثل وقتی برف میباره و تا چشم کار میکنه هیچ صدایی نمیاد و زمان وایساده؛ خیلی سنگینه.
تقریبا شیش ماهه دارم Dexter رو میبینم و وقتی شروعش کردم به هیچ وجه فکر نمیکردم اینجور دوسش داشته باشم آخه اصلا بهش نمیومد، گفتم حالا ندیده این همه نظرات متضاد ازشو جدی نگیرم ولی همون اپیزود اول اصلا برام چیز جذاب که نه ولی جالب اومد. درظاهر یه ژانر جنایی بود ولی نگاهش پخته تر، عمیق تر و وسیع تر بود و مدام دوربین رو میچرخوند که خب حالا از دید این، قضیه چه شکلیه، اوکی این یکی چطور، این چی و این روراست بودن و تا ته یه چیز رفتنش بدون اینکه بگه خب دیگه بسه خیلی به دلم نشست و هی دنبال خودش کشوندم، انگار به مرور ریشه کرد توم و رشد کرد و الان چیزایی که اوایل برام ازش خسته کننده بود هم دوست داشتنیه و کاراکتری نیست که تو دنبال کردن روزمرش بی تفاوت باشم و اینکه کاری کرد به چنین جزئیاتی اهمیت بدم خودش خیلیه و اهمیت دادنه از این نیومد که اوکی بزار روندشو تحمل کنم شاید یه روزی به دلم نشست که این سبک از فیلم دیدن همیشه و همه جا حال منو به هم میزنه و هیچوقت با خودم کنار نیومدم انجامش بدم چون آخه نه از سر بیکاری فیلم میبینم نه بیحوصلگی نه کسی اسلحه گذاشته رو سرم بگه ببین ببین هر چی هس ببین!. جادوی سینما اونقدر چیز خفنیه که من اگه بخوام همه سبکهای زندگی ای هم که دوست دارم تو فیلمها ببینم بازم عمر کم میارم واسه همین اگه چیزی رو دنبال کردم فقط واسه این بوده که خودش دستمو گرفته دنبال خودش کشونده و واقعا چنین ویژگی ای تو کمتر سریالی پیدا میشه و تو همین تیپ سریالاس که تو عمیقترین حسها رو تجربه میکنی و زمانی که صرفش کردی منطق پیدا میکنه. دکستر رو هنوز تموم نکردم و تازه فصل 7 رو دیروز شروع کردم ولی ازونجاییکه فصل نهش بعد این همه سال تازه اومده ترس اینکه داره تموم میشه به جونم افتاد و اومدم بیام تا اینجاشو سیو کنم بلکه با مرورش کمتر بخوام برم جلو و بزارم بپزه. یکی از چیزایی که باعث شد دکستر رو ادامه بدم حس بیش از اندازه ی همدردی باهاش بود. اصلا بار اول که این حس رو ازش گرفتم باورم نمیشد که واو فکر نمیکنم تا حالا از کسی بیان این حس رو بلند شنیده باشم و شنیدنش چنان حس خوبی میداد که زبان قاصره از بیان. یا اونجاهاییش که نمیتونست به یکی اعتماد کنه با تک تک سلولهام حس میکردم مثلا اون دوران که Miguel Prado هی تلاش میکرد به دکستر نزدیک بشه حالا جدای اینکه باورش نمیکردم، هربار هم که میدیدمش معذبم میکرد حالا مهم نبود چی میگه چی میخواد، فقط حضورش باعث میشد معذب بشم و فقط میخواستم یارو بره دور شه از بس که این حسه سنگین بود و بارش واقعا اذیتم میکرد. حتی زمانیکه دکستر بالاخره خواست که بهش اعتماد کنه ببین دیگه درجه بی اعتمادیم در چه حدیه که من هنوز راضی نشده بودم و باورش نداشتم، تا دقیقا زمانیکه چاقو رو فرو کرد تو بدن یارو و هرچقدر دهن دکستر باز مونده بود دوبرابرش دهن من باز مونده بود که واو واقعا دروغ نمیگفت و دنبال رفاقت بود! و بااینکه میدونستم قراره دردسر بشه ولی همینکه تا قبل از اون زمان دروغ نمیگفت واسم کافی بود.
Lumen رو من واقعا دوسش داشتم و درسته وقتی رفت زیاد آسیب جدی ای به قلبم وارد نکرد ولی بودنش با دکستر واسه اینکه دیگه مجبور نبود تظاهر کنه قلبم رو گرم میکرد. حتی تا قبل اینکه دست Lila از جهات دیوونه بودن رو بشه بشدت تمایل داشتم دکستر باهاش بمونه ولی به محض اینکه اولین نشانه هاش رو شد ذره ای اون نوع دردسر واسه دکستر نمیرزید، حالا واسه دکستر هم نه اون آدم واسه هیشکی نمیرزید. البته با ریتا مشکل جدی ای نداشتم ولی خیلی دلم میسوخت واسه دکستر که باید اونقدر زیاد به کسی که ادعای عشق بینشونه دروغ بگه و بنظرم خوب شد ریتا رو حذف کردن و انگار اینجور بود که معلوم نیس این کاراکتر دقیقا به چه کاری میاد و اگه میخوان هم روح تازه ای تو دل سریال بدمن هم از شر این خلاص شن یه تیر دو نشونش کنن چون واقعا با حضورش سریال هیچجوره جلو نمیرفت.
اون اوایل هم Debra خیلی رو مخم میرفت جوری که LaGuerta رو میفهمیدم ولی دبرا هر حرکتش بیش از حد واسم لوس بود ولی ببین کاراکتر چطور رشد کرده که دیگه اینم دوست دارم و واقعا حضور برایان خیلی کم بود، خیلی کم، هر چی بگم کم، کم گفتم.سیزن 6 بااینکه موضوعش برام جذاب نبود ولی با حس خیلی عجیبی تموم شد حالا رسوایی اپیزود آخرش که هیچی که من اولش نیشم باز شد بعد بغضم ترکید چون کاملا حس کردم یهو همه چی از هم پاشیده شد ولی اتمام اپیزود11اش با یه حس توصیف نشدنی ای همراه بود که هرچی بیشتر تو ذهنم تکرارش میکنم رنگ و گرمای اون شعله هارو بیشتر حس میکنم و خیلی خفن تونستن اون حس هارو به تصویر بکشن و به این میگن جادوی سینما که اینچنین به افکار لباس میپوشن مخصوصا وقتی دکستر اون کلام آخر رو گفت انگار صداش از درون میومد. و وقتی فکر نمیکردم هیچی دیگه از این دنیا نمیخوام و حس تجربه نشده ای نمونده و چاه له له واسه لذت خطر دیگه جا نداره که گفت نه وایسا ببین چجور انتهات رو واست به تصویر کشیدم تو اپیزود بعد که اون چنین وسط دریا سرگردونه و هر چی تو سرش میگذره دقیقا همونه که باید که واو این واقعا فیلمه یا زمان جوری چرخیده که مغز آپلود شده ی مارو دارن میسازن؟!
جلوتر رفتم شاید باز برگشتم..
[یک ماه و 24روز بعد] دکستر دبرا رو رها کرد و اون سکانس به حدی بهت حس اینکه تو هم باید رها کنی میداد که من که نتونستم بلافاصلش برم سیزن بعد مخصوصا که اون همه سال باید اون بین فاصله میفتاد و منم واسه اینکه بتونم گذشت اون سالها رو درست درک کنم دیگه ادامه ندادم و رفتم واسه هواخوری و تو اون مدت اصلا حس نمیشد ولی وقتی برگشتم معلوم شد چقدر دلم براش تنگ شده بود از اون حجم از ذوقی که قبل دیدن هر اپیزودش داشتم. اوایل فصل دقیقا همونی بود که میباید و مثل گذشته هوای همون حفره ی خالی قلبت رو که باید گرم میکرد مثل اون خاکسترهایی که رو سر اون شهرِ خفه میباریدن. بیشترین ذوق رو سر انتخاب لوکیشن داشتم چون میامی واقعا چیزی نبود که بتونه منو جذب کنه درسته با داستان همخونی داشت ولی با من نه و همش میخواستم از اونجا بزنه بیرون ولی فکر کن درنهایت هیچ جا هم نه، اونجا، با اون سرمای فلج کننده و برف خفه کنندش دقیقا برعکس میامی که گرماش تو رو خفه میکرد سرمای اونجا بقیه رو انگار این داستان دوباره منگنه کوب رو برداشت و منو با خودش منگنه کرد و رضایت بود که از من میریخت آخه خودتون میدونید دیگه آدم چقدر کم پیش میاد یچیزی واقعا براش لذت داشته باشه از بس هی یجایی میلنگه و آره تا قبل اینکه سریال شروع کنه به جمع شدن همه چی داشت خوب پیش میرفت حداقل واسه ی من. مثل اون سکانس خرس که واقعا باورم نمیشه یه سریال چقدر خوب تونست اون حجم از محتویات مغز منو ساپورت کنه! قبلا راجع به هیستوری مغزم با خرس نوشتم و ازونجایی که تو این سریال از همون اول خودم رو در قالب دکستر دیدم مثل یه بازی کامپیوتری که کاراکتری که انتخاب میکنی چیزیه که سازنده ساخته بعلاوه جاهایی که تو میبریش و اکسسوری هایی که براش انتخاب میکنی اینجا هم محتویات ذهنی من به محض آپلود خودم تو سریال با محتویات ذهنی دکستر قاطی شد و از همین جهتم میگم این سریال به حد زیادی محتویات مغزیم رو خوب ساپورت میکنه که وقتی تعداد نقاط مشترک بیش از حد زیاد بشه دیگه هرچقدرم اونا گند بزنن به داستان چیزی واسه تو عوض نمیشه فقط نهایتش اون جزئیات رو شیفت دیلیت میکنی. مثلا از چیزایی که من سر فرصت وقت میزارم کامل از حافظم پاکش میکنم اون جوجه آنجلاس! آخه آدم حرصش میگیره دکستر به اون عظمت لیاقتش نبود چنین جوجه ای بی حیثیتش کنه مخصوصا وقتی خودشون واسه این جوجه یه دیوار گذاشتن که ساده ترین نخ هارو نتونسته به هم وصل کنه تا یکی ازاونور دنیا با یه بار شنیدن کِیس بهش چنین چیز واضحی رو یادآور بشه که دیگه اینو همه میدونن که تو وقتی یه دیوار از عملا یه پرتره داری غیرممکنه بیشتر از یه خالق داشته باشه بعد میان حل چنین شخصیتی رو میدن به این! شرم! اونم فقط با یه سرچ گوگل؟! واقعا شرم!
درمورد پایان هیچ نظری ندارم چون هیچ حسی نسبت بهش ندارم! تا قبل اینکه Harrison به تک تک کساییکه مردن اشاره کنه کاملا رو این نظر بودم که اونا تقصیر دکستر نبودن حتی هربار که دکستر واسه خودش مرور میکرد، ولی بار آخر تو اون سکانس نمیدونم شاید از لحن حرفش بود یا چی ولی یهو حس کردم انگار دیواری که از انکار ساخته بودم و پشتش به هربار منشنشون خودم رو قانع میکردم نه تقصیر اون نیست اونم یه قربانی بود یهو فرو ریخت و حس کردم باید ول کنه و دست از فرار برداره چون اگه هیچ کاری هم نکنه تهش یکی میمیره و به اندازه کافی مُردن! واسه همین بنظرم، منطقی بود.