سایه وارونه

سایه وارونه

تابستون

نمیدونم وزن نور سر ظهر بود یا نسیم خنک که نه سبکی که ازم رد میشه پلکام رو سنگین کرده، از دستم در رفت چی میخواستم بنویسم، اینجور موقع‌ها.. مرد سبزپوش برگهارو برداشت و از دیدرسم خارج شد، صدای خش خش چپوندنشون تو کیسه سیاهشو میشنوم.. کلماتی که جمله قبل رو تموم میکردن هم یادم نمیاد. آهان، اینجور موقع‌ها توی فیلما وقتی میان یجایی بعد طوفان به رو به رو خیره میشن رو آرزو میکنن همیشگی باشه مثلا میگن "کاش میشد واسه همیشه اینجا بشینم" ولی واقعا نمیخوام واسه همیشه اینجا بشینم، یا بمونم، حالم از این آفتاب به هم میخوره، حالم از هر ماشینی که از کنارم رد میشه به هم میخوره، از هر آدمی که حس کنم متوجه حضورم شده، از هر کسی که بهش دید ندارم ولی منو دیده به هم میخوره، حالم از اینکه از اینجا نشستن خسته شدم، از اینکه برگشتم به هم میخوره. حالم از اینکه سه بند وسط رو فاقد ارزش دونستم وحذفشون کردم هم به هم میخوره.

۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر

خرس هم بود

چیزی رو دنبال میکردم که بارها داشتمش بعد نداشتمش بعد باز داشتمش و نداشتمش و هی داشتن و نداشتنش حل کردنم تو چرخه کز کردن تو کنج که نداریش و کاش داشتیش یا دماغو کردن تو تاریکیای داشتنه. کاش بس کردنش دست خودم بود که همه چی حتی نفس کشیدن هم یه چرخه نبود.

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر

ادایی

ادایی بودن شنیدی؟ گفتم یه جمله بگه توش ادایی نباشه نگفت ولی نساخت هم. اینکه اومد نشست رو به روم و پاشدم رفتم ادایی نبود، ادایی نداشت، فقط سنگین بود و نمیخواستم باشه. اینکه با هر صدا و لمسی دومتر میپرم هوا هم ادایی نیست بهش فکر کردم چون رفته بود رو مخم ولی نبود وقتی دارم باهاش حرف میزنم دستشو میندازه دور شونم میگه دیگه با هم راحتیم هستی واقعا غافلگیرم میکنه چون وقتی عقب وایسادم نمیدونم اینی که دارم باهاش حرف میزنم کیه میخوام بزنم زیر گریه که نمیشناسمت میخوام در برم ولی‌.

۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر

تو که میفهمی

یادم نمیاد از کجا شروع میکردم که خودش کلمه رو جمله میکرد حتی تمنای دیشب هم زنگی رو نمیزنه ولی six feet under رو دوست دارم مخصوصا وقتی لحظه ای حس کردم نمیخوام جایی خارج از این مرزها باشم حس تعلق خاطر خوبی داشت حتی اگه تمناهایی بی پاسخ رو پشت هم ردیف کنم و به وقتش هموناروهم نخوام حتی اگه چشمم به چیزی باشه که هیچوقت اونجا نبوده حتی اگه هیچی به هیچی و هر روز به چیزی که ازش سر درنمیارم دل میبندم، به لش کردن زیر کفترخونه یا صندلی های زیر درختا و دنبال کردن شنای سرشون وسط آسمون خاکی به نشستن لب خواجو و سعی در نگاه کردن به هر گوشه آب جز انعکاس چراغهای رنگی ول شده روش به لب آخر از ته سیگار به فکر به نگاه بی معنیش به لمس حسادت و هل دادنش وسط سناریوی توی کلم به بیاد آوردن خواب رفتن با نور آبی سحر و سبکی آواز پرنده وسط خونه ع. به نوازش سنگین باد وقتی موهامو به هم میریزه.

۲۳ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۷ ۲ نظر

میشه رو قلبم ها کنی؟

مدت زیادی فکرمیکردم تو این سن مُرده باشم اما امروز که زنده‌ام نشونه‌های همون زنده‌ی گذشته رو هم ندارم. امروز حس میکنم به قلبم سرما زده. هرچقدر هم خودمو میپوشونم، پتو و بالشت رو بغل میکنم، مایعات داغ میدم پایین، از سرماش کم نمیکنه که هیچ بیشتر هم حس میشه انگار هر لحظس از تپش بیفته و سرماعه مالکش بشه. حس میکنم شاید چون نباید تو این تاریخ میتپیده پیغام‌های جدید زنده بودن هنوز بهش نرسیده و این از ‌اینور خاموش میشه مغزم ازونور غرق هیچ و ارگان‌های دیگه هم به همین منوال. حس میکنم کنترل بودن یا نبودنم خیلی عمیق‌تر از قبل داره از دستم رها میشه. حس میکنم اوایل دیوانگی این شکلیه.

۰۶ دی ۰۱ ، ۱۴:۴۶ ۰ نظر

خواب دیدم تو را کشته اند

خواب دیدم برگشته ای. کشتی ات را به ساحل مه آلودم پهلو داده ای. با آغوش محکم و طولانی ات پیکر بی‌جانم را گرم کرده ای. تلخی ام را بخار کرده ای و مه ها را رانده ای. سرپایم کرده ای. ثانیه ای پشتم را به تو کردم و تو را کُشتند. تو را کُشتند. کُشتند. بدون مه ها پیکر بی جانت رو به وضوح دیدم. انعکاس سرِپایم را در چشمان بازت به وضوح دیدم.

۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۳ ۰ نظر

it will be like our friendship never happened

دیشب اولین شبی بود که بعد یه هفته بارون نمیومد لام. میگفت تو محلشون صدای تیر و تفنگ میومد ساعت یک رد شده بود پنجره روبه حیاطو باز کردم بوی خوبی میومد بوی یخیِ تازه که دهنتو باز کنی قورتش بدی گَرد بی‌هویتی بهش نچسبیده بگات بده بدجور هوس سیگار کردم حال شبایی رو داشت که عین. رو همراهی میکردم که بعد از شام پشت علوم نخی دود کنه و تا مدتها فقط بشینیم به سیاهی رو به رومون خیره بشیم و دود داغ بدیم تو. ته پست قبلی از فصل آخر The Leftovers گفتم فقط یه اپیزود دیگه ازش مونده که اینم امشب میبینم کار به چراهای رفت و آمد کوین بین دنیای بعد مرگ و قبلش ندارم ولی اگه من با همه چی‌ای که الان هستم میفهمیدم نمیتونم بمیرم واقعا وحشت میکردم و جدای رفتن و مدام برگشتن، از اینکه میمیرم و دوباره تو یه دنیای دیگه بیدار میشم بیشتر وحشت میکردم حالا ازونجاییکه تاحالا تافته‌ی جدابافته‌ای نبودم- وای چقدر تو این خراب‌شده از هر گوشه‌ایش یه صدا میاد شات آپ شات آپ شات آآآآپ. آروم باش صدای موزیک هنوز تا ته نیست نفس عمیق هوووف بهتره. آره داشتم میگفتم که- میتونم مطمئن باشم من اگه بمیرم حداقل دوباره برنمیگردم همینجا و معنی مُردن رو تیک میزنم ولی اگه چشمامو تو یه قبرستون دیگه باز کنم حالا چه بهشت و جهنم رو بورس چه هر خراب‌شده یا اتوپیای کوفتی دیگه واقعا سقف جنون رو لمس میکنم که بسه دیگه بزارید موشک‌ها ببارن بزارید سیاهی همه جا رو بپوشونه بزارید سکوت نفس‌هارو ببلعه بزارید نبودن‌ها خط پایان همه بودن‌ها باشن.

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۹ ۰ نظر

راکد

دیشب به دیدن یکی از بیخود ترین سریال‌های اخیرم پایان دادم و خودمو از لجنی که دو فصل دیگه ازش مونده بود کشیدم بیرون حالا اگه ازش علاقه‌ای توم روییده بود راحت‌تر میکندم چون بالاخره ترس از خراب شدن جلوه‌ای توی ذهنم رو داشتم ولی تا اینجا دنبال کردنش فقط برام از روی بی‌حوصلگی بود انگار وسط یه خیابون شلوغ وایساده باشی و یکی بیاد دستتو بکشه ببره و نه برات مهم باشه کجا میری نه چرا میری که بالاخره حرکت بهتر از یجا موندن و دفن شدن زیردست و پاهاس. از اولش جاهایی که به جاییم نبود رو میزدم جلو ولی فصل ۵ این زدن جلوها به سه‌چهارم کل اپیزود کشیده بود و فقط داستان مرکزی رو دنبال میکردم. مثلا اوایلش یکی از اکت های آزاردهندشون که کم‌کم دیگه برام عادی شد یه سکانس درمیون یکی از دوتا پلیساش دست به کمر میشدن و شروع به اُرد به هر کی جلوشون بود که شاید بگید این جزئی از طنز در لفافشونه ولی باید بگم خیر، نبود. امان از وقتی هر دو دست رو کمرشون میزاشتن اصن تضاد جدیت توی چهره و بدنشون فحشی  مستقیم خیره به چشمانم بود که تویی که داری اینو میبینی آره ما دنیای سریال رو به قهقرا بردیم و کاری از دست توی ناچیز برنمیاد حالا ببین و بسوز و من باز هم ادامه میدادم حتی وقتی نشسته بودن و موقع دیالوگ گفتن دست به کمر میشدن.
در کل داستانهای پراکنده‌ای که میسُرایند و به قولی ویژگی سریالشون بود ترکیبی از supernatural و Once upon a time بود ولی احمقانه‌تر از هر دو دیگه تصور کن کپی روی اون داستانهای بارها نقل شده و میلیاردها از روشون کپی خورده چی درمیاد. مثلا طرف پلیسه ولی توی هر کیسی که برمیخوره یه موجود جدید کشف میکنه و خب بابا حداقل یه دوتا ایده‌ی بک‌آپ واسه ساختن سریال به این درازی میذاشتین کنار که اولی کم آورد هی از رو همونم کپی نزنین و حتما اینم تهش معلوم میشه شهر به این کوچیکی که همشون جک‌جونور از آب درمیان مثل vampire diaries قدمت تاریخی‌ای توی تجمع این موجودات داره!
از کاراکتر اصلی هم نگم براتون که تعریفی دقیق از شِفته بود و کاملا یه بازیگر هندی با همون اداها که باید زور میزدی واسه قانع کردن خودت سر نشستن چنین شیر برنجی البته این تهش که کمی غم روی کاراکتر نشسته بود و سنش بالاتر کمتر به چشم میومد ولی بازم غیرقابل انکار بود و کشوندنش به سمت دکستر و دین‌وینچستر فقط دست و پا زدن بود.
یادم نیست کجاش ولی یه سکانس داشت نیک رفته بود خونه یه زنی که یجورایی سایرن خشکی بود و به هرکی دست میزد طرف رو دلباخته ی خودش میکرد که حالا با اینش کار ندارم ولی زنه دیوارای خونش پر از تابلوی نقاشی بود. اولش بنظرم زیاده روی اومد ولی بیشتر که نگاه کردم دیدم چرا که نه اگه اینطور فکر کنی که هر نقاشی دریچه و پنجره ای به دنیای توی نقاشیَس و تو اون دریچه رو هر وقت بخوای میتونی سرتو برگردونی و واردش بشی واقعا ایده ی جذابیه و اگه روزی خونه دار شدم سعی میکنم چنین دریچه هایی تهیه کنم. مثلا نقاشی ای که پشت نیکه رو نگاه کن چقدر خفنه و مهم تر از اون تضادش با نقاشی پشت دختره رو که اون تضاد چه به شکل گرفتن دنیایی منحصر به فرد توی هر قاب قدرت داده!


خلاصه که چیز خاصی نداشت که نشه از جاهای دیگه گیرشون  آورد؛ اسمش Grimm بود و سمتش نرین.
این مدت یه چند تا دیگم دیدم که زیاد حرفی ازشون ندارم مثل loki یا اون wandaفلان و یه کمدی هم بود که حتی اسمشو یادم نمیاد با اینکه تهش یه ماه پیش دیدمش ولی حداقل اینارو تا ته دیدم البته لوکی افتضاح نبود اوکی بود انتظار خاصی ازش نداشتم واسه همین ازش لذت متعادلی بردم به جز اپیزود آخر از اولش تا ته.


از اینا بگذریم این مدت زیادم دربه در نبودم و The Leftovers رو داشتم. بهش نمیاد و خیلی ملو شروع میشه با یه ایده ی معمولی ولی هر چی پیشتر میره به چشمت میاد البته که تا ته فصل دو خیلی جاهاشو میزدم جلو و مطمئن نیستم همه ی اون بیحوصلگیم واسه اون سکانس های رد کرده کاملا مال خود داستانه بوده یا سریالای موازی ای که باهاش پیش میبردم و ازشون بی حوصلگی ای که میگرفتم رو به چشم میدیدم و باید یادم بمونه به پای سریالی نشینم و بسوزم و اگه نمیخوامش ولش کنم قبلنا راحت تر ول میکردم ولی الان سِر شدم و از گشتن خسته و اگه چیزی یه درصدش هم بهم بخوره همونجا میشینم ولی فصل سه ش رو نمیشد زد جلو که هر ثانیش وزن خاصی داشت اما بازم نمیتونم بگم دوسش داشتم فقط بعضی جاهای داستان بی شک رسوخ کردن مثل اون سکانسی که مت با جمعی از ارازل دین مقدسش جلوی خونه گروهی ای که پتی و لوری بودن جمع میشن و شروع به موعظه میکنه و لوری با دلی پر میزنه بیرون و میاد جلوی مت وایمیسته توی چشماش با چشمای پرش زل میزنه و فقط سوت میزنه که اون جیغ سوت اونقدر لب به لب با همه حرفای گفته و ناگفته پر بود که کاش میشد ماهم این روزا حرفامونو با همین حرکت میزدیم و اونا هم میفهمیدن و کار هیچوقت به این همه سرخی نمیکشید.

۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۷ ۰ نظر

جوانکی وسط خیابان جان میداد

حیاط خانه پدری حین غروب به سان لبه‌ی کهکشان میمونه. گویی روی دیواره‌ی هستی نشسته‌ای و مرگ نور را شاهدی. شورَش برای رسیدن به تو و خاموشی‌اش در خود را. میتوانی شهادت دهی آخرین لحظات حیات در چشمان غم زده‌اش را. به خودت می‌آیی آنقدر نشسته‌ای که اولین چشمک ستاره‌ای تو را فرامیخواند، آنقدر که دومین‌ها افلاکشان را به رخت میکشند، آنقدر که سومین‌ها اکلیل میشوند و دامان سیاه کوتاه را به رگبار میبندند. آنقدر نشسته‌ای که رسیدن شب را باورت میشود، عادتت میشود، دست روی زانوی فراموشی بلند میشوی، پشتت را میکنی و با هر قدم که دور میشوی مُشت پُرتری از ثانیه‌ها را به زمین میریزی. ثانیه‌هایت ته میکشد اما شش‌هایت هنوز نفس جا دارند که دستت را به سینه‌ات فرو میکنی، خرده‌ریزِ امیدهای دمِ‌دستی را بیرون میکشی و رها میکنی، قدم بعدی دستت را عمیق‌تر فرو میکنی امیدهای بزرگتری را از خود جدا میکنی و رها و قدم بعد و قدم بعد و قدم بعد، دست می‌اندازی آخرین امید را، همانکه شعله‌اش خاموش بوده اما حضورش برای شعله‌ی تو کافی، ریشه‌کنش میکنی، ریشه‌کنت میکنی.
حالا دیگر تو کیستی؟ لاشه‌ای که با هر قدم فقط بو میگیرد؟

۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۰:۵۹ ۰ نظر

هیچی

اولش همه چی شروع به محو شدن میکنه؛ اجسام، آدما. از کنارشون رد میشی میبینیشون ولی حضورشون رو حس نمیکنی حتی اگه دقت کنی چیزی که میبینی واضح نیست انگار دبل کلیک کردی و تصویر رو مات و فاصله‌ی اتم‌ها تو ذوقت میزنه. وقتی از کنار هم رد میشن توی هم حل میشن و با یه ترکیب دیگه از هم دور ولی بازم همه چی همون رنگیه فقط تناژشون فرق میکنه، اینجا خاکی اونجا خاکی به خودت نگاه میکنی شک برت میداره شبیه‌سازی چیزی باشی ولی میگی نباف، اینه واقعیت یا بپذیرش یا انکارش کن، یه کاری کن که اگه نکنی اونقدر همه چی هیچیه که اگه ذره ای از کمیت حواس‌پرتیات کم بشه توی هیچی خفه میشی و هی میخوای بالا بیاریش ولی چیزی واسه بالا آوردن نیست.

۱۵ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۳۱ ۰ نظر