از بیرون هیچ صدایی نمیاد. همه خوابن. پیشونیمو میچسبونم به نرده فلزی جلوی پنجره. سرم از بین دو میله رد نمیشه که جای ماه امشب رو پیدا کنم. تکراریه. پنجره رو میبندم. پرده رو میکشم. میز بزرگ وسط اتاق رو رد میکنم. چراغ رو خاموش میکنم. درو پشت سرم میبندم.

پنجره بسته‌ست. چهره روی شیشه نفس نمیکشه. پرده رو میکشم.

وسط اتاق می‌ایستم. این یه اتاق شاد نیست. لگدی به آدمک گوشه اتاق میزنم. این یه اتاق شاد نیست، این همه چهره به چی زل زدن. آدمک‌ها رو برعکس میکنم و قاب عکس ‌هارو برمیگردونم. نفس راحتی میکشم.

کارتون پشت قاب، لا‌به‌لای دیوارای ماکتِ جلوش، حل شده.

همه چی منطقی‌تر بود اگه دیوارای اینجاهم کارتونی بود -تصور دست کشیدن بهشون یچیزی مثل ناخن رو تخته‌سیاه میشه و لرزم میندازه- اونجوری کوبیدن بهشون هم فایده داشت. تهش اگه خسته میشدم از کوبیدن، صدای نفس پشت دیوارا دلمو گرم میکرد. ولی الان هیچ صدایی نمیدن. اینجا نباشم گاهی صدای موزیک میاد از اون پشت، ولی میدونم واقعی نیست. اینجا مرز بودن و نبودنه. همه چی روی مرزها واقعی‌تره. اینجا اگه دیواراهم کارتونی بشن، بکوبم و پاره هم بشن، سر از یه جعبه‌ی دیگه درمیارم.