تهران بودم خیلی تنهایی کافه میرفتم. حسش جوریه که نمیتونم توصیفش کنم. حالا احتمالا بخاطر کافه‌ها نبوده بیشتر بنظر حس کردن لذت هم‌نشینی با خودم بوده که وقتی دست از چیزی که به بهونش اونجا نشسته بودم برمیداشتم و فقط نگاه میکردم چه نسیم خنکی تو قلبم می‌وزیده.
تنها خونه بودن با توی شلوغی تنها بودن فرق داره. میگن دومیه بدتره. ولی واسه من نبوده. وقتی هیشکی دورم نباشه مغزم تنهایی رو بیشتر به خودش میگیره انگار واقعا دیگه هیشکی توی دنیا نیست و من تنها موجود زنده‌ی این سیاره‌ام و دیگه همه چی رو قفس میبینم ولی وقتی توی شلوغی تنهام انگار یادم میاد نه اینا همه مثل منن و این زنده نگهم میداره و نگاه قفسی رو دور نگه میداره انگار همگی پشت به من شونه به شونه دورم یه حلقه تشکیل دادن که اون تاریکی‌ای که اون بیرونه دستش بهم نرسه.
ساعتها مینشستم و فقط نگاه میکردم. به دود سیگاراشون توی هوا به نفس زدنای موزیسین بین هیاهوی جمع به نگاه‌های درحال ذوب زیر آفتاب سنگین اونورِ پنجره به خیابون شلوغ و خط شدن ماشینا به بالاترین برگ درخت اونور خیابون به خونه‌ی خالی پشتش به تاریک و خالی بودنش.
i have a thing for بالاترین برگ درختا، اونیکه دقیقا نوک درخته و چسبیده به سقف آسمون و راحت واسه خودش با هر وزش خودشو شل میکنه و باد این سو و اون سوش میکنه. احتمالا آزادترین در بند، همون باشه.
بعدش میومدم بیرون و وسط راه روی یه نیمکتی گوشه‌ی خیابون پشت به پیاده‌رو مینشستم و باز به خط شدن ماشینای جلوم نگاه میکردم.
بیشترین چیزی که دل‌تنگ تهران نگهم میداره نیمکتای توی خیابوناشه. اینجا به جز ایستگاه‌های اتوبوس و پارکها هیچ‌جای این شهر سراغ ندارم یه نیمکت محض رضای خداشون گذاشته باشن که آدم بشینه یه نفسی تازه کنه که مبادا چندتا بتونن دور هم جمع شن و نفسی به خیابونای مُردش بدن. هربار میری بیرون از شدت خستگی اونقدر حالت بد میشه که دیگه نخوای تا آخر عمرت پاتو بزاری بیرون تا روز بعد که لام. به یه بهونه‌ای میکشونتم بیرون و هی ترامای درونم رو زنده نگه‌میداره.
دیشب یه سوسک مُرده تو حموم پیدا کردم. احتمالا اونیکه تازگیا بین سوسکا فاصله طبقاتی انداخته باله چون قبلا نداشتنش و همیشه هرچقدرم گنده بودن ندیدم بال داشته باشن و مهمتر از همه هیشکی ندیده سوسکی پول زیربغل بیفته دنبالشون پس فعلا جهششون درحد انسانهای اولیه تو غاراس و هر کی هیکلش مالی باشه عاقبتش به خیر تره. همین سوسکه اگه مثل اون سوسک توی حیاط که دوفصله زیر لامپ با اهل و ایال میگذرونن بال داشت احتمالش خیلی کمتر بود اینجوری وحشت‌زده وسط حمومِ مَردم سقط شه.
اگه اونیکه حیات رو زنده نگه میداره همون یه مشت انرژی‌ای باشه که اول ازل پاشیده شده تو این دنیا پس احتمالا سن هممون قد سن کشیده شدن ازل تا به‌اینجاس و خیلی ظالمانه‌تر از ایده‌‌های افترلایف روی بورسه. فکر کن تاحالا ‌خیلی چیزا بودی و هی بعد بستن دفتر اون جسم کشیده شدی تو نزدیکترین جسمی که به انرژی نیاز داشته حالا بدتر از اون فکر کن چقدر از زندگی تو جایی که هستی بدت میاد با این احتمال یعنی هزاران ساله رو همین خاکی! حالا درسته زندگی قبلیت رو یادت نمیاد و میگن این نعمتشه ولی فاک‌‌آف این نعمت نیست این استفاده ابزاریه. آره چرخ حیات اینجوری خوب میچرخه ولی وقتی نفهمی چرا باید زندگی کنی چه احتمالی هست توی زندگی قبلیت بعنوان یه سوسک هم همین وضعت نبوده باشه؟ اینطوری به اندازه سن تاریخ تو یه بدبخت بودی! چند میلیارد سال دیگه باید بگذره که بفهمیم این بایدی که اومده از کجاس که بریم سرشو ببریم راحت شیم و بالاخره پودر شیم تو نیستی؟
شاید اگه میتونستم لحظات رو درک کنم حالم بهتر بود ولی وقتی شروع به درک کردن میکنم از ثانیه ها عقب میفتم و تهش یادم میره دارم به چی فکر میکنم و این خداییش عظمت نیست این باگه. یه باگ کله گنده! نیست؟ اوکی پس بزارید من برم. اگه الان شمال بودم رو به روی دریای این ساعت دیگه چیزی نمیگفتم فقط نگاه میکردم.