سایه وارونه

سایه وارونه

برف میومد

درسته معمولا آغوشم واسه مرگ بازه مثل پریشبی که بمب رو برداشتم با اینکه میدونستم دست خودمو میبوسه حتی وقتی اومدم خودمو از پنجره پرت کنم بیرون و میدونستم نیرویی که واسه شکستن پنجره دارم وارد میکنم پرتم میکنه پایین و بطرز معجزه‌آسایی تعادلم حفظ شد واسه لحظاتی نمیدونستم فقط بمب رو بندازم یا خودمم بپرم ولی گاهی که ازش فرار میکنم معمولا پای یه خرس درمیونه!
فکر کن یارو پرورش خرس داشت و یکی از خرساش فرار کرده بود تا فقط بیاد سراغ من و وقتی کشتیمش و رفتیم سراغ یارو که وات د فاک مردک قلاده ی اینارو سفت کن فهمیدیم اصلا قلاده ای در کار نیست و همشون تو یه گودال سیاهچال طورین و هرکدوم که بیشتر انگیزه واسه کشتن یکی داشته باشه و بتونه از اون گودال بالا بیاد آزاده بره به کارش برسه!
اومدم یارو رو بکشم معلوم شد طرف یه چیز خداطوریه و میتونست بُعدها رو عوض کنه و تایم رو کش بیاره و مارو انداخت تو یه دشت و شروع کرد رو منبر رفتن و هر کی حرفشو قطع میکرد بهش یه تست عملی میداد که مخصوص خودش طراحی شده بود براساس چیزی که توش مهارت داره و اگه حلش میکرد میتونست بره بیرون. سیستمش اسکلانه بود.
یادم نیست چی پروندم ولی بهم یه ترازو داد و یه مشت سکه گفت اینارو یجور بچین هر دو کفه مساوی بشه! حالا اینش جالبه که از یجایی به بعدش میدونستم دارم اشتباه میچینم ولی بازم بدون تصحیحش همونطوری ادامه میدادم و تهش انتظار داشتم با اینکه اشتباه چیدم بطرز معجزه واری کفه ها برابر بشن!
تهشم آلارم گوشی صداش دراومد نفهمیدم چی شد بالاخره.

۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر

چسب داری؟

Delusion Angel

میومد سرشو میزاشت رو طاقچه تهش میزد تو داد و بیداد که نزاشتی. خب نزاشتم که نزاشتم خوب بود بجاش با مخ میومدی پایین؟

اگه بودم نمیگفت یادته اون سه چار روزیکه وایسادی گوشه چرخ چرخوندمت چرخیدی چرخوندنت، میگفت سخت نگیر بزار یادت بره دیروزو فردات میاد جاش بشه تو مخیلت پسش نزنی بیان ورش دارن تو بمونی و هیچی.

تهشم معلوم نیس کی اومد یبار که صداشو از تو انداخته بود تو سرش زد خلاصش کرد ما موندیم و نزاشتنه.

دردش اینجاس اولش فقط آخرشو یادم نمیومد ولی بعدش لج کرد یه بار که تو باغ نبودیم پهناشو گرفت دستش ول داد از این سر تا اون سر و وقتی برگشتیم تو بگو یکی، هر چی بود و نبود پاک شده بود خورده هاش ریخته بود معلوم نیس کجا کی اومد جمع کرد ریخت کجا که نمیشه هم رفت پی‌ِشون. فقط انگار چرخه با خودکاره باید بگردم چسب پیدا کنم بزنم روش. چسب داری؟

۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۵:۱۴ ۰ نظر

Atypical

معمولا این تایپ سریال جز موردعلاقه هام نیست و اصلا جذبشون نمیشم ولی این نتنها حوصلم رو سرنبرد بلکه بعنوان بار اول دوسشم داشتم و حالا که تموم شده دلم براش تنگ شده ولی مطمئن نیستم واسه بار دوم دیدن هم همین حس رو داشته باشم و فکر میکنم خیلی حوصله سر بر خواهد بود.

۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر

انصراف

خب دیگه رسما انصراف دادم.

از روزیکه تصمیمش رو گرفتم تا الان انگار سالها گذشته. این از بین رفتن مفهوم روزها برام واقعا رو مخه. گاهی هر روز سه چهار روز طول میکشه و شب های وسطشون کاملا محو و بی معنی میشن، گاهی یه روز کمتر از چند ساعت بیشتر عمر نمیکنه.

فردای روزیکه تصمیمش رو گرفتم به مُ. گفتم و اون روز خب هیجان داشتم و قرار شد بعد مشاوره کامل در جریانش بزارم ولی دیگه باهاش حرف نزدم چون هیجانه رفت و جای اون هیجان رو فقط شک گرفته که اگه قبول نشم چی، اگه از معماری اصلا خوشم نمیاد و فقط توهم زدم چی، نکنه اگه واسه یچیز دیگه بخونم بهتر باشه، نکنه دوباره اون همه سال رو بگذرونم و بازم تهش هیچی نداشته باشم ولی بعد یادم میفته هدف اصلیم واسه این کار چی بود و بیشتر اون سالهایی که قراره گیرم بیاد واسم مهم بود.

ازونجاییکه ممکنه بعدا یادم بره دلیل اینکه چرا به بقیه دوستام به جز لیلون و مُ. و اون دوتا پسرا چیزی نگفتم، چون نتنها خودشون و نظرشون ذره ای برام مهم نبود بلکه کمکیم از دستشون برنمیومد و تا جایی که بشه پابلیک نمیکنم فعلا قضیه رو چون نیازی به هجوم کامنت های رنگارنگ چه بسا بازکیل ندارم و فقط باعث حواس پرتی و سردرگمی بیشتر میشن. حالا نه که اینا اهمیت زیادی برام داشتن یا حتی کمک کننده فقط چون واسه شروع یسری تایید اولیه میتونه چیز خوبی باشه ترجیح دادم چراکه نه بزار بگیرمشون.

اولش این حجم از پولی که قراره این وسط حیف بشه درکش واسم سخت بود و کمی ترسناک بنظر میرسید ولی کم کم باهاش کنار اومدم باتوجه به اینکه اگه میخواستم اون راه قبلی رو برم این پس اندازی که دارم کاملا میسوخت و هیچ استفاده ای ازش نمیکردم و اون همه مشغله فکری که اون زمان واسه ذخیرش صرف کرده بودم پوینت لس میشد ولی الان که قراره توی این مسیر از اون پول استفاده کنم بهم حس خوبی میده اگه حتی پدر گرامی هیچ هزینه ای نکنه و همش رو بخوام خودم بدم که فعلا حتی درخواستش ازش هم واسم سنگینه. خلاصه اینطور که حساب کردم هزینه انصراف به اضافه هزینه کتاب های کنکور به اضافه هزینه مشاور و یسری مخلفات دیگه یچیزی بالای ده یازده تومن پام میفته حالا شاید کمی بیشتر ولی تو بگو این عدد ذره ای واسم مهمه نه و واقعا خوشحالم اون زمان عقلم کشید پول پس انداز کنم بااینکه هدفم خونه بود ولی بازم برام مهم نیست داره از پول خونه میره چون میدونم اگه قبول شم دوباره میتونم شروع کنم کاره رو.

حالا از اینا بگذریم چیز عجیبی که از وقتی این تصمیمو گرفتم پیش اومده تحلیل لپتاپه! چند روز اول سیستمش کامل هنگ بود جوری که با هر کلیک سالها تو برهوت میرفت که خودش خود به خود خوب شد! بلافاصلش هندزفریم خراب شد و درنهایت اسپیکر لپتاپ =/ که داشت واسه خودش میخوند یهو قطع شد، کاملا بی دلیل، حتی نزدیکشم نبودم. قشنگ معلومه یونیورس پروسه بیا حالا که داره به اون پول دست میزنه کاری کنم تا تهش بره رو شروع کرده که من بعنوان ریپلای، انگشت وسط رو حوالش کردم و اون هدفون گنده رو به خرج ذره ای پول بی ربط تا اطلاع ثانوی ترجیح دادم.

کلاس ویولن هم شنبه بعنوان جلسه آخر میرم و دیگه کنسلش میکنم چون بخاطر ددلاین گذاشتن واسه تا فلانجا پیشرفت کردن بدرد هدف قبلیم میخورد که میخواستم تو مدت زمان محدودی که داشتم به اون سطحی که میخواستم برسم ولی الان عجله ای ندارم و همینکه دونستم بیسیک کار چیه خودم میتونم در راستای زمان بندیای خودم پیش ببرمش و نشه حواسپرتی و استرس زا.

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۳ ۰ نظر

wtf

ذهن بی جنبه به این میگن که طی بیست چهار ساعت گذشته فقط بافته و بافته و خودش شعورش نکشیده اوکی بزار آروم بگیرم دو دیقه کم تفت بدم و خاموش شه و دو بار فقط اون وسط درکل کمتر از سه ساعت بیهوش شده.

واقعا باید بخوابم چون نمیتونم به درستی این تصمیمای گنده ای که خودشونو به دیوارای مغزم میکوبونن اعتماد کنم.

۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر

افکار قبل خواب

داشتم واسه خودم تو بی انتهای تاریک ذهنم قدم میزدم و مثل هر شب به پارامتر خودکشی رسیدم ولی بجای هرشب که سناریوشو مرور کنم، فکرم رفت به اون سمتی که حالا مگه بعد مرگ برات ریدن و راست هم گفتم چون همچین زندگیم منزجرکننده نیست فقط تو این مسیری که هستم از هیچیش لذت نمیبرم و نخواهم برد و همه چی به یه ورمه و حوصلم سر رفته و تو فاز خیره به دیوار میگذرونم و با این شرایط ته تهش تا سه چهار سال دیگه عمر میکنم، بعد با خودم گفتم خب اگه بخوای کلا بزنی یه مسیر دیگه چی، تو که نمیدونی شاید تو جاده بغلی عمر مفید بیشتری داشتی. خلاصه همینجور واسه خودم تو اون حجم از سیاهی پرسه میزدم که پام گیر کرد به یچی و با صورت خوردم زمین، دیگه بلند نشدم برگشتم نگاه کردم دیدم یه جعبه سیاهه. درشو که باز کردم هورت کشیده شدم توش. چشم باز کردم هر طرف سر چرخوندم نوشته بود معماری. در همین حد بی منطق این ایده افتاد تو سرم و حالا مگه نصفه شبی ول میکنه. مجبورم کرد چشمامو باز کنم برم سرچش کنم که دیدم شت ارشدش از رشته های دیگه نمیگیره و پنچرم کرد. برگشتم بخوابم تا چشمامو بستم ذهنه شروع کرد تفت دادن که آره تو از سال دوم به فکر انصراف بودی و حالا مگه چند سالته و فکر کن چقدر میتونه لایف استایلتو تغییر بده و شاید آینده ای داشته باشه و شاید بشه باهاش اپلای کرد و اگه بخوای هر کاری میتونی بکنی و اینجور چرندیات دهن پر کن. مجبورم کرد تو همین ساعت تحقیقات میدانیمو شروع کنم و تا الان که یه ساعت از ایده گذشته اوناییکه منو میشناختن میگن واست سخت و گرون و بی آیندس و مهم تر از همه یه کراش زودگذره که تا چند روز دیگه خودتم ازش بدت میاد.

به هرحال تصمیم اینکه ارشد بخونم یا نه یا کلا از اول کنکور ریاضی بدم یا ول کنم درس رو و برم سراغ تغییر شهر و کار یا هر چیز دیگه میفته واسه تابستون و درسته از الان خوبه آپشنامو زیاد کنم ولی بازم دلیل نمیشد اد امشب که فرداش کلاس دارم گیر کنم تو اون جعبه سیاه و خواب بیخیالم بشه -_-

۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر

یکی از همیشگیا

یه جاده ای هست دو سر بسته که هر دفعه یه طرفش امنه و از اینور فراریم به اونور که اگه شانس بیارم گاهی از این مسیر طولانی جون سالم به در میبرم ولی معمولا یجایی اون وسطا به یکی از هزاران موانع راه نخی ازم گیر میکنه و تمام.

دیشب به لجنش دست زدم، جنس نفت بود ولی بوی پاستیل میداد. هر چی بود نمیشد زیرش نفس کشید. یه ثانیه قبل اینکه تو دیدرسشون بیفتم جهیدم اونور، دراز به دراز، چسبیده به بریدگی زیر جاده.

شانس آوردم.

حیف یادم نیست تهش رسیدم یا نه.

قسمتای مختلف داره و هرکدوم چالشهای خودشونو دارن ولی ماهیت کلیش فقط ترسه. هر پیچ و خمش پر شده از چیزایی که ازشون ترس دارم. یجاییش کمی شبیه این طرحه؛

Part of it

منتها جاده خیلی باریک تر و درختها از سرازیری تا روی جاده اومدن و خود جاده به جز سنگ چیزی نداره که اگه از جاده بیفتم پایین و شاید از ده بار فقط دوبارش رو نمیفتم، تا چشم کار میکنه یه جنگله با درختای تو در تو و پر از حیوونایی که اگه بو ببرن آدمیزاد اون توعه تا ندرنش ول نمیکنن.

۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر

+ نت ر روی سیم لا

از هفته آخر سال پیش که کلاس رفتم و بعد اون هی تعطیل شده هر بار که میومدم خودم پیش برم هی میدیدم سخته و براساس این منطق که اگه قرار بود خودم یادبگیرم حضوری کلاس نمیگرفتم فقط درجا زنان تمرین های قبلی رو میزدم که همونارو هم اگه یه هفته دست به ساز نمیزدم اون حجم از تبحری که از تمرین قبل کسب کرده بودم دود میشد میرفت هوا. دیگه امروز که بعد از کلاس کانیِ صبح خوابم نبرد و بارون بود و رقص رفتم سراغ ویولنه و یکراست درس بعد رو شروع کردم و دیدم نه انگار اونقدرام سخت نیست و اگه دل به کار بدم میشه پیش رفت و اونقدری گذر زمان رو حس نکردم که تا دست و کتفم شروع به درد نکرد متوجه نبودم ساعت هفته و از تقریبا دوعه که دارم میزنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر

نمیدونم

نمیدونم شاید نیاز به یه پلن B دارم، شاید اون برنامه به بن بست خورده، شاید دارم احمقانه ترین حرکت ممکن رو میزنم که منتظرم دوباره قطارم راه بیفته. تازه به جایی رسیده بودم که میشد تا چند کیلومتر جلوتر رو دید و اگه خیلی چشماتو ریز میکردی بلکه اون ایستگاهی که توش بایستی پیاده میشدی رو. ولی از وقتی پل ریخت هی دارم این پا اون پا میکنم، هی پا میشم یه دور تو قطار میزنم، از پنجره سر و ته تونل رو نگاه میندازم بلکه راه باز شه بااینکه به وضوح دارم میبینم این ریل کاملا مسدود شده و دارن ریل جدید راه میندازن ولی حتی به اون مسیر جدید نگاه هم نمیکنم و زل زدم به خرابه های قبلی از بس غریبه. حتی متریالشم با قبلی فرق میکنه. مثل یه خارجی که نه زبونشو میفهمی نه میدونی چی میخواد فقط جلوت وایساده زل زده بهت و انتظار داره بدونی باید چه ریکشنی نشون بدی.

حوصلم به هیچ کاری نمیکشه، از فیلم و سریالهایی که میبینم خوشم نمیاد و عملا چیزی نمیبینم، پروژه های دانشگام روز به روز بیشتر روی هم جمع میشن ولی اصلا دلم نمیخواد انجامشون بدم، موضوع تنبلی نیست فقط نمیخوام، میزارمشون جلوم و مدتها بهشون خیره میشم ولی کاریشون نمیکنم، خیلی ساده فقط نمیخوام انجامشون بدم. هنوز چندتایی از کتابهای قفسه نخونده موندن. یکیشون رو دیروز برداشتم گذاشتم روی میز که جلوم باشه مودم بکشه بهش. امشب برش داشتم، از صفحه اول ورق زدم همینطور پوکر فیس تا شروع داستانش. خط اول؛ اوکی، خط دوم؛ i don't care. کتاب رو پرت کردم یه ور دیگه.

آره تو خلاقیتش رو داری، خوب مینویسی، پر از داستانی، چرا نمینویسی؟ سخت تر از این حرفهاس نمیشه نمیتونم. چندباری اومدم تلاش کنم نمیشه نمیتونم رو حل کنم دیدم اصلا به اینا نیست فقط دلم نمیخواد داستانهارو بنویسم. وقتی متن میشن احمقانه جلوه میدن و واسم ناراحت کنندس.

در مرحله ایم که هیچ ایده ای ندارم دارم چیکار میکنم و باید اصلا چیکار کنم. هر طرف نگاه میکنم پر از چیزاییه که نمیخوام و در جواب what is your dream هیچ جوابی ندارم و این چیز جدیدیه. پیشتر شاید پر از آرزو و رویا نبودم ولی حداقل یکی دو تا داشتم. اون یکی دوتا کل زندگیم بودن و همه چیم دور اونا میچرخید، کل هویتم، پوینت زنده بودنم. ولی الان انگار توی خلاءم و هیچی نیست، فقط فشارش هست. این بهم حس حماقت میده. تا به حال اینقدر حس حماقت نکرده بودم.

اوایل که این حس بودن توی خلاء اومد سراغم عصبانی بودم. الانم هستم ولی کمتر. اون زمان هر ثانیه با تک تک سلولهای بدنم عصبانی بودم ولی الان انگار به همینم عادت کردم، غالبا همون sad و گاهی یهو عصبانی. سم عادت پخش میشه و یادم میره واسه چی عصبانیم.

معمولا توی جمع ها اونیم که به دوستدار تنهایی میشناسنش و قبولش داشتم و بهش افتخار هم میکردم چون معتقد بودم آدم سالمیم که از بودن با خودم لذت میبرم ولی الان متوجه شدم کاملا بولشت بود و متاسفانه اصلا اینطور آدمی نیستم و فرو ریختم وقتی دیدم اون ویژگیم فقط واسه وقتیه که دورم شلوغ باشه و خودم بخوام اوقات تنهایی رو فراهم کنم وگرنه وقتی تنها میشم به طرز خطرناکی افسرده میشم. واسه همین کاملا اون تصمیمی که به محض اینکه بتونم یه خونه ی شخصی بخرم و تنها زندگی کنم بوسیدم گذاشتم کنار و گزینه ی حداقل یه همخونه تا تهش تصویب شد. از مُردن نمیترسم ولی نمیخوام اگه لحظات خوبی در ادامس از دست بدم حداقل تا یجایی. امید هم بد سمیه.

با یه یارویی تازه آشنا شدم. برام شخصیت جذابی نداره و اتفاقا پر از تضادهای رو مخیم ولی گاهی چیزایی میگه که بشدت روم تاثیر میزاره. نمیدونم این بخاطر وضعیت کلی این روزامه این حجم از حساس بودن یا اون واقعا میدونه چی بگه. دست میزاره روی فکت های شخصیتیم و هی ریشه هاشو میکنه. اون روز یادم نیست بحث سر چی بود ولی گیر داده بود تو خودتو سانسور میکنی. میدونستم درسته ولی از این عصبانی بودم که نباید کسی اینو بدونه یا به روم بیاره و واقعا خیلی بد برگشتم بهش. نمیشناسمش واسه همین نمیدونم چقدر بهش آسیب زدم فقط میخواستم از اینکه چیزی که نباید بدونه رو فهمیده بود و به روم هم آورده بود مجازات و خوردش کنم. این شاید مال یکی دو ماه پیش بود. امروز دوباره یادم افتاد و عذاب وجدان بهم دست داد ولی نه در حدی که بخوام عذرخواهی کنم چون ریکشنای اونم درست نبود و هی ادامه میداد با اینکه میدونست سودی نداره ولی به هرحال الان که بهش فکر میکنم بهتر میپذیرمش که پیشتر ناخوداگاه سانسور میکردم ولی الان که به وضوح میبینم دارم چیکار میکنم عصبیم میکنه و پوینت لس بودن این سانسور باعث شده بیشتر برم تو لاک خودم، از کساییکه خودم رو واسشون سانسور میکردم بیشتر از قبل فاصله گرفتم چون چیزی به جز مه نبودن. الان که مه رفته و پهنای اون خلاء بیشتر به چشم میاد اون پژواک خالی بودنی که تا دهن باز میکردم با همه ی گوشه هاش میخورد تو در و دیوار رو توجیه میکنه. احمقانس.

۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر

The Walking Dead

The Walking Deadبعد دو سال دوباره شروعش کردم. دو ماه و خورده ای از تموم شدن Supernatural گذشت ولی نتونستم چیز جدیدی شروع کنم و هنوز تو اون دنیا سر میکنم، با این وجود بیشتر از این هم نتونستم بی سریالی و خیره شدن کل روز به دیوار رو تحمل کنم و مودم رو همراستا با شروع دوباره ی walking dead دیدم.
این بار فرق میکنه. همون سریاله ولی کاملا میشه تفاوت نگاهم با بار اول رو تشخیص داد. بار اول خیلی از رفتاراشون خیلی بد رو مخم میرفت و حرص میخوردم که چرا اینو میگه چرا اینطور رفتار میکنه ولی الان درک میکنم، نه بخاطر اینکه جریان داستان رو میدونم چون یکی از مزیتهای کم حافظه بودن اینه دوباره همه چیش برام تازگی داره، فقط بهتر درک میکنم و حق میدم و این تفاوت حسهایی که الان با قبل میگیرم برام جالبه که آدم تو چنین مدت نه چندان کوتاهی چقدر میتونه تغییر کنه. این بار بیشتر سعی میکنم تک تک حسهایی که اون تو رد و بدل میشه بگیرم بلکه منم بتونم حس کنم از خشم و نفرت بگیر تا ترس و عشق و.. .

یادمه دفعه اول که اینو میدیدم بعد تموم شدن سریال The Originals بود و چون واسه آپلود خودم تو walking dead کاراکتر کم داشتم و تنها بودم کلاوس رو هم با خودم اون تو آپلود کردم و دیگه همون تو موند ولی برام جالبه وقتی doctor who رو میدیدم هیچوقت نیاز ندیدم کس دیگه ای رو اون تو اضافه کنم و همیشه همه چی سرجاش بود تااینکه اونم مُرد و وقتی supernatural رو شروع کردم نه تنها دوباره doctor رو زنده کردم بلکه هر چی کاراکتر از قبل داشتم هم ریختم تو این سریال و فکر اینکه الان میتونم اون همه کاراکتر خفن به walking dead اضافه کنم و قراره کلی بهم خوش بگذره بهم حس خوبی میده.
بنظرم اینکه همه نیازهامو از طریق سریالهام دریافت میکنم هم چیز خوبیه هم بد. خوبه چون حداقل زنده نگهم میدارن و بده چون خیلی از زندگی واقعی و معمولی دورم میکنن و توقعم اونقدر بالا میره که وقتی میخوام برگردم دیگه جا نمیشم، همه چیه اینور از یادم میره و هیچ کاری از دستم برنمیاد، دست از تلاش برای فرار برمیدارم و به همه چی قانع میشم فقط واسه اینکه بتونم اون تو بمونم.

مثلا براساس همین walking dead بارها و بارها این سناریو رو مرور کردم که اگه چنین چیزی اتفاق بیفته چقدر چیز خوبیه چون دیگه راحت میتونم هرجایی میخوام فرار کنم و چقدر ساده دوروبریام رو میکشم تا دست و پا گیرم نشن.

دیروز به دوستی میگفتم تو که شرایطش رو داری برو از اون ون‌هایی که خونه‌طورن بگیر بزن به جاده و واقعا نمیتونم درک کنم چرا اینکارو نمیکنه. من اگه جای اون بودم لحظه ای درنگ نمیکردم و واسه داشتن چنین چیزی هر کاری میکنم. یعنی حاضرم تو راه جون بدم خوراک گرگ‌ها بشم ولی مجبور نباشم یه روز دیگه این دیوارارو دورم تحمل کنم.

The Walking Dead

Walking Dead پر از کاراکتراییه که به هیچ جاییت نیستن حتی اکثر کاراکترای اصلی هم ممکنه به هیچ جاییت نباشن ولی ته فصل شیش خیلی عذابه حتی واسه بار دوم.
از وسطای فصل پره از قولهایی که نمیشه، وعده هایی که نمیشه، مخصوصا اون چیزی که بین ابراهام و ساشا شکل گرفت و داغش واقعا رو دل من موند درحالیکه مرگ کاراکتری مثل گلن بااینکه اپیک بود ولی بین گرد و خاک ورود خفن‌کاراکتری مثل نیگان دیگه برای من که مهم نبود. حتی اون سکانسی از فصل یادم نیس چنده که ریک گلوی نیگان رو کنار درختی که شیشه های رنگی بهش آویزونه میبره و مگی جیغ میکشه he killed Gellan من تنها واکنشم بهش این بود که shut up shut up shut uppp، nobody's care چون از لحظه ورود نیگان تنها چیزی که خواستم بر وفق مراد اون پیش رفتن اوضاع بود حالا مهم نیس چی، فقط وفق مرادش باشه.

اپیزود آخر فصل شیش و یک فصل هفت، اون سکانس جولان نیگان غمش لحظه ایه و به محض تموم شدن اپیزود وقتی برمیگردم بهش فکر میکنم دیگه بغضی ندارم که همونم بار دوم دیدن اپیزود اول فصل یک غمش بیشتره چون گلن که نه خودش برام مهم بود نه مگی و اتفاقا همیشه از مگی بدم میومد و بار اول فقط داستان ابراهام غم‌انگیز بود ولی بار دوم چون نیگان رو میشناسی دیگه معنی تک تک حرفاش، حالت چهرش رو میفهمی، میدونی پشت حرفاش چی خوابیده. خودم با هر جمله ای که نیگان میگفت قلبم به درد میومد.

رابطه ی ریک و نیگان هم سم خوبی بود و اگه بخاطر نیگان نبود من که دیگه برنمیگشتم دوباره ببینمش. البته دروغ چرا بیشتر دلم واسه زامبیا تنگ شده بود:)

Negan

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۳۵ ۰ نظر