سایه وارونه

سایه وارونه

Castle

چند سال پیش با ریرا تو فاز این رفته بودیم که اگه میتونستیم اونجوری که میخوایم زندگی کنیم چه انتخابهایی میکردیم. فاز جالبی بود که بدون درنظرگرفتن اینکه نمیتونی، هر چیزی که میخوای رو انتخاب کنی؛ از مکان زندگی گرفته تا در کل آدمی که میخوای باشی.

یادمه اون آلمان رو انتخاب کرد من لندن رو و بعدش رفتیم تو گوگل ارث توی شهر میگشتیم و از محلی که خوشمون اومد یه خونه انتخاب میکردیم و کاملا به خودمون میقبولوندیم که اوکی این خونه ی منه بعدا به هر روشی شده میرم میخرمش یا توی گوگل استایل کابویی مورد علاقمون رو پیدا میکردیم یا یه همچین چیزایی.

الان که دارم بهش فکر میکنم اون خونه ای که انتخاب کردم قشنگ بود ولی نه به اندازه ای که وقتی بهش نگاه میکنم راضیم کنه. شاید بهتر باشه برم تو حومه و خونه ای به سبک قلعه های اروپایی قدیمی داشته باشم. برجک داشته باشه یچیزی مثل این دقیقا از این مدل گردا شبیه رخ شطرنج که اون چین های مربعی یه حس امنیت خاصی بهت میدن، فقط از سنگ های خاکستری و چوب درست شده باشه، حالا هر چقدرم کوچیک باشه هیجان داشته باشه نه مثل خونه های سبک مینیمال امروزی که انگار واسه ربات ها ساخته شدن و وقتی بهشون نگاه میکنی هیچی نمیبینی و از هر چیزی خالین.

۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر

The Magicians

The Magicians

تا اینجا که سه فصل اومدم جلو نتونسته ذره ای علاقه نسبت به داستانش توی من ایجاد کنه و فقط باعث شده به مرور بیشتر ازش بدم بیاد. از اول هم اصلا به دلم ننشست و صرفا دیدم اوکی درسته برداشته هر چی فیلم و داستان تو این باب بوده کپی زده یه مخلوط بدمزه تحویل داده ولی بازم موضوع جالبیه و قرار نیست اونقدرا تکراری بشه. که با هر چه پیش تر رفتن نتنها تکراریشون کرد بلکه احمقانه. الان که تازه فصل سه ام و نصفش مونده هر چی مجیک کاری دارن رو میزنم جلو دیگه وای به حال بعدش.

سریال مشکل زیاد داره ولی اونیش که بیشتر رفته رو مخ من اینه انگار نویسنده یه تینیجر بوده که خب دیدید تینیجرا اکثرا چیجورین دیگه، زیاد به خودشون زحمت نمیدن درمورد چیزایی که فکر میکنن به بقیه توضیحی بدن و خیلی خودشونو سر میدونن و اصطلاحا کسی لیاقت وقت باارزششون رو نداره و تو دنیای اونا نود درصد ادما ماگلن:))). نویسنده هم یا عقلش همونقدره یا واقعا همونقدره که انگار برداشته یه مشت سرتیتر نوشته و با خودش گفته دیگه اگه خودشون اون سرتیترا رو تا ته نمیرن مشکل از من نیست مشکل از اوناس! مثلا فلان مجموعه سکانس رو نوشته -مرگ پنی(دوس دختر/کتابخونه) یا یه مجموعه سکانس دیگه رو نوشته -برگشتن الیس(کوئنتین/نفین وار) و اینارو همینطوری داده کارگردان و به روی خودشم نیورده که مشکلی داره اصلا و کارگردان هم دیده اگه به روی نویسنده بیاره اون فکر میکنه خنگی چیزیه که نمیفهمه و با همین روند پیش رفتن و دقیقا همینطور کلمه وار داستان رو به تصویر کشیدن که حتی تصورشم وحشتناکه دیگه تو فکر کن با شور و هیجان میای یه چنین سریالی رو شروع میکنی و انتظار داری حالا که منباشون همون چیزای قدیمیه منتها درهم حداقل چیز جذاب و ارزشمندی باشه ولی میبینی اونقدر ریدن که حتی اگه کوبید دوباره از اول ساخت هم درست نمیشه چون اصلا سریال داستان نداره فقط یه سری سرتیتره که به ته هر فصل که رسیده بزرگ نوشته پیچش داستانی که معنی خاصی هم نداره فقط اومده اون سرتیترا رو کمیت نرده ای حساب کرده و همه رو اون ته با هم جمع زده میانگین گرفته!

مورد دیگه که حتی اگه داستانی رو تعریف میکردن هم خودش یه مشکل جدا محصوب میشد اینه که به اسم، این ایکس تا کاراکتر با هم دوستن ولی درواقع هیچ کدوم به هیچ جای هم نیستن از کوچکترین مسائل تا بزرگترین مسائل خودشونو از هم جدا میدونن و هیچ اهمیتی به همدیگه نمیدن حتی اگه مرگشونم برسه سر همون از هم سواستفاده هم میکنن مثلا الان رو مرگ پنی ام و واسه این بدبخت تو این پروسه هیچ کس تره ای خورد نکرد انگار نه انگار اونطور جون میداد حتی دوس دخترشم که اونطور واسش میگشت فقط از سر زیر دِینش بودن بود!

خلاصه که wtf این چه طرز فیلم ساختنه؟! مشکلتون با این فانتزیات چیه میاید اینطور ننگی میزارید روشون!

البته چیزی که بین کوئنتن و الیوت بود هرچقدرم بد تعریفش میکردن نمیشد دوسش نداشت که همونم دوامی نیاورد.

۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۶ ۰ نظر

برف میومد

درسته معمولا آغوشم واسه مرگ بازه مثل پریشبی که بمب رو برداشتم با اینکه میدونستم دست خودمو میبوسه حتی وقتی اومدم خودمو از پنجره پرت کنم بیرون و میدونستم نیرویی که واسه شکستن پنجره دارم وارد میکنم پرتم میکنه پایین و بطرز معجزه‌آسایی تعادلم حفظ شد واسه لحظاتی نمیدونستم فقط بمب رو بندازم یا خودمم بپرم ولی گاهی که ازش فرار میکنم معمولا پای یه خرس درمیونه!
فکر کن یارو پرورش خرس داشت و یکی از خرساش فرار کرده بود تا فقط بیاد سراغ من و وقتی کشتیمش و رفتیم سراغ یارو که وات د فاک مردک قلاده ی اینارو سفت کن فهمیدیم اصلا قلاده ای در کار نیست و همشون تو یه گودال سیاهچال طورین و هرکدوم که بیشتر انگیزه واسه کشتن یکی داشته باشه و بتونه از اون گودال بالا بیاد آزاده بره به کارش برسه!
اومدم یارو رو بکشم معلوم شد طرف یه چیز خداطوریه و میتونست بُعدها رو عوض کنه و تایم رو کش بیاره و مارو انداخت تو یه دشت و شروع کرد رو منبر رفتن و هر کی حرفشو قطع میکرد بهش یه تست عملی میداد که مخصوص خودش طراحی شده بود براساس چیزی که توش مهارت داره و اگه حلش میکرد میتونست بره بیرون. سیستمش اسکلانه بود.
یادم نیست چی پروندم ولی بهم یه ترازو داد و یه مشت سکه گفت اینارو یجور بچین هر دو کفه مساوی بشه! حالا اینش جالبه که از یجایی به بعدش میدونستم دارم اشتباه میچینم ولی بازم بدون تصحیحش همونطوری ادامه میدادم و تهش انتظار داشتم با اینکه اشتباه چیدم بطرز معجزه واری کفه ها برابر بشن!
تهشم آلارم گوشی صداش دراومد نفهمیدم چی شد بالاخره.

۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر

چسب داری؟

Delusion Angel

میومد سرشو میزاشت رو طاقچه تهش میزد تو داد و بیداد که نزاشتی. خب نزاشتم که نزاشتم خوب بود بجاش با مخ میومدی پایین؟

اگه بودم نمیگفت یادته اون سه چار روزیکه وایسادی گوشه چرخ چرخوندمت چرخیدی چرخوندنت، میگفت سخت نگیر بزار یادت بره دیروزو فردات میاد جاش بشه تو مخیلت پسش نزنی بیان ورش دارن تو بمونی و هیچی.

تهشم معلوم نیس کی اومد یبار که صداشو از تو انداخته بود تو سرش زد خلاصش کرد ما موندیم و نزاشتنه.

دردش اینجاس اولش فقط آخرشو یادم نمیومد ولی بعدش لج کرد یه بار که تو باغ نبودیم پهناشو گرفت دستش ول داد از این سر تا اون سر و وقتی برگشتیم تو بگو یکی، هر چی بود و نبود پاک شده بود خورده هاش ریخته بود معلوم نیس کجا کی اومد جمع کرد ریخت کجا که نمیشه هم رفت پی‌ِشون. فقط انگار چرخه با خودکاره باید بگردم چسب پیدا کنم بزنم روش. چسب داری؟

۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۵:۱۴ ۰ نظر

Atypical

معمولا این تایپ سریال جز موردعلاقه هام نیست و اصلا جذبشون نمیشم ولی این نتنها حوصلم رو سرنبرد بلکه بعنوان بار اول دوسشم داشتم و حالا که تموم شده دلم براش تنگ شده ولی مطمئن نیستم واسه بار دوم دیدن هم همین حس رو داشته باشم و فکر میکنم خیلی حوصله سر بر خواهد بود.

۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر

انصراف

خب دیگه رسما انصراف دادم.

از روزیکه تصمیمش رو گرفتم تا الان انگار سالها گذشته. این از بین رفتن مفهوم روزها برام واقعا رو مخه. گاهی هر روز سه چهار روز طول میکشه و شب های وسطشون کاملا محو و بی معنی میشن، گاهی یه روز کمتر از چند ساعت بیشتر عمر نمیکنه.

فردای روزیکه تصمیمش رو گرفتم به مُ. گفتم و اون روز خب هیجان داشتم و قرار شد بعد مشاوره کامل در جریانش بزارم ولی دیگه باهاش حرف نزدم چون هیجانه رفت و جای اون هیجان رو فقط شک گرفته که اگه قبول نشم چی، اگه از معماری اصلا خوشم نمیاد و فقط توهم زدم چی، نکنه اگه واسه یچیز دیگه بخونم بهتر باشه، نکنه دوباره اون همه سال رو بگذرونم و بازم تهش هیچی نداشته باشم ولی بعد یادم میفته هدف اصلیم واسه این کار چی بود و بیشتر اون سالهایی که قراره گیرم بیاد واسم مهم بود.

ازونجاییکه ممکنه بعدا یادم بره دلیل اینکه چرا به بقیه دوستام به جز لیلون و مُ. و اون دوتا پسرا چیزی نگفتم، چون نتنها خودشون و نظرشون ذره ای برام مهم نبود بلکه کمکیم از دستشون برنمیومد و تا جایی که بشه پابلیک نمیکنم فعلا قضیه رو چون نیازی به هجوم کامنت های رنگارنگ چه بسا بازکیل ندارم و فقط باعث حواس پرتی و سردرگمی بیشتر میشن. حالا نه که اینا اهمیت زیادی برام داشتن یا حتی کمک کننده فقط چون واسه شروع یسری تایید اولیه میتونه چیز خوبی باشه ترجیح دادم چراکه نه بزار بگیرمشون.

اولش این حجم از پولی که قراره این وسط حیف بشه درکش واسم سخت بود و کمی ترسناک بنظر میرسید ولی کم کم باهاش کنار اومدم باتوجه به اینکه اگه میخواستم اون راه قبلی رو برم این پس اندازی که دارم کاملا میسوخت و هیچ استفاده ای ازش نمیکردم و اون همه مشغله فکری که اون زمان واسه ذخیرش صرف کرده بودم پوینت لس میشد ولی الان که قراره توی این مسیر از اون پول استفاده کنم بهم حس خوبی میده اگه حتی پدر گرامی هیچ هزینه ای نکنه و همش رو بخوام خودم بدم که فعلا حتی درخواستش ازش هم واسم سنگینه. خلاصه اینطور که حساب کردم هزینه انصراف به اضافه هزینه کتاب های کنکور به اضافه هزینه مشاور و یسری مخلفات دیگه یچیزی بالای ده یازده تومن پام میفته حالا شاید کمی بیشتر ولی تو بگو این عدد ذره ای واسم مهمه نه و واقعا خوشحالم اون زمان عقلم کشید پول پس انداز کنم بااینکه هدفم خونه بود ولی بازم برام مهم نیست داره از پول خونه میره چون میدونم اگه قبول شم دوباره میتونم شروع کنم کاره رو.

حالا از اینا بگذریم چیز عجیبی که از وقتی این تصمیمو گرفتم پیش اومده تحلیل لپتاپه! چند روز اول سیستمش کامل هنگ بود جوری که با هر کلیک سالها تو برهوت میرفت که خودش خود به خود خوب شد! بلافاصلش هندزفریم خراب شد و درنهایت اسپیکر لپتاپ =/ که داشت واسه خودش میخوند یهو قطع شد، کاملا بی دلیل، حتی نزدیکشم نبودم. قشنگ معلومه یونیورس پروسه بیا حالا که داره به اون پول دست میزنه کاری کنم تا تهش بره رو شروع کرده که من بعنوان ریپلای، انگشت وسط رو حوالش کردم و اون هدفون گنده رو به خرج ذره ای پول بی ربط تا اطلاع ثانوی ترجیح دادم.

کلاس ویولن هم شنبه بعنوان جلسه آخر میرم و دیگه کنسلش میکنم چون بخاطر ددلاین گذاشتن واسه تا فلانجا پیشرفت کردن بدرد هدف قبلیم میخورد که میخواستم تو مدت زمان محدودی که داشتم به اون سطحی که میخواستم برسم ولی الان عجله ای ندارم و همینکه دونستم بیسیک کار چیه خودم میتونم در راستای زمان بندیای خودم پیش ببرمش و نشه حواسپرتی و استرس زا.

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۳ ۰ نظر

wtf

ذهن بی جنبه به این میگن که طی بیست چهار ساعت گذشته فقط بافته و بافته و خودش شعورش نکشیده اوکی بزار آروم بگیرم دو دیقه کم تفت بدم و خاموش شه و دو بار فقط اون وسط درکل کمتر از سه ساعت بیهوش شده.

واقعا باید بخوابم چون نمیتونم به درستی این تصمیمای گنده ای که خودشونو به دیوارای مغزم میکوبونن اعتماد کنم.

۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر

افکار قبل خواب

داشتم واسه خودم تو بی انتهای تاریک ذهنم قدم میزدم و مثل هر شب به پارامتر خودکشی رسیدم ولی بجای هرشب که سناریوشو مرور کنم، فکرم رفت به اون سمتی که حالا مگه بعد مرگ برات ریدن و راست هم گفتم چون همچین زندگیم منزجرکننده نیست فقط تو این مسیری که هستم از هیچیش لذت نمیبرم و نخواهم برد و همه چی به یه ورمه و حوصلم سر رفته و تو فاز خیره به دیوار میگذرونم و با این شرایط ته تهش تا سه چهار سال دیگه عمر میکنم، بعد با خودم گفتم خب اگه بخوای کلا بزنی یه مسیر دیگه چی، تو که نمیدونی شاید تو جاده بغلی عمر مفید بیشتری داشتی. خلاصه همینجور واسه خودم تو اون حجم از سیاهی پرسه میزدم که پام گیر کرد به یچی و با صورت خوردم زمین، دیگه بلند نشدم برگشتم نگاه کردم دیدم یه جعبه سیاهه. درشو که باز کردم هورت کشیده شدم توش. چشم باز کردم هر طرف سر چرخوندم نوشته بود معماری. در همین حد بی منطق این ایده افتاد تو سرم و حالا مگه نصفه شبی ول میکنه. مجبورم کرد چشمامو باز کنم برم سرچش کنم که دیدم شت ارشدش از رشته های دیگه نمیگیره و پنچرم کرد. برگشتم بخوابم تا چشمامو بستم ذهنه شروع کرد تفت دادن که آره تو از سال دوم به فکر انصراف بودی و حالا مگه چند سالته و فکر کن چقدر میتونه لایف استایلتو تغییر بده و شاید آینده ای داشته باشه و شاید بشه باهاش اپلای کرد و اگه بخوای هر کاری میتونی بکنی و اینجور چرندیات دهن پر کن. مجبورم کرد تو همین ساعت تحقیقات میدانیمو شروع کنم و تا الان که یه ساعت از ایده گذشته اوناییکه منو میشناختن میگن واست سخت و گرون و بی آیندس و مهم تر از همه یه کراش زودگذره که تا چند روز دیگه خودتم ازش بدت میاد.

به هرحال تصمیم اینکه ارشد بخونم یا نه یا کلا از اول کنکور ریاضی بدم یا ول کنم درس رو و برم سراغ تغییر شهر و کار یا هر چیز دیگه میفته واسه تابستون و درسته از الان خوبه آپشنامو زیاد کنم ولی بازم دلیل نمیشد اد امشب که فرداش کلاس دارم گیر کنم تو اون جعبه سیاه و خواب بیخیالم بشه -_-

۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر

یکی از همیشگیا

یه جاده ای هست دو سر بسته که هر دفعه یه طرفش امنه و از اینور فراریم به اونور که اگه شانس بیارم گاهی از این مسیر طولانی جون سالم به در میبرم ولی معمولا یجایی اون وسطا به یکی از هزاران موانع راه نخی ازم گیر میکنه و تمام.

دیشب به لجنش دست زدم، جنس نفت بود ولی بوی پاستیل میداد. هر چی بود نمیشد زیرش نفس کشید. یه ثانیه قبل اینکه تو دیدرسشون بیفتم جهیدم اونور، دراز به دراز، چسبیده به بریدگی زیر جاده.

شانس آوردم.

حیف یادم نیست تهش رسیدم یا نه.

قسمتای مختلف داره و هرکدوم چالشهای خودشونو دارن ولی ماهیت کلیش فقط ترسه. هر پیچ و خمش پر شده از چیزایی که ازشون ترس دارم. یجاییش کمی شبیه این طرحه؛

Part of it

منتها جاده خیلی باریک تر و درختها از سرازیری تا روی جاده اومدن و خود جاده به جز سنگ چیزی نداره که اگه از جاده بیفتم پایین و شاید از ده بار فقط دوبارش رو نمیفتم، تا چشم کار میکنه یه جنگله با درختای تو در تو و پر از حیوونایی که اگه بو ببرن آدمیزاد اون توعه تا ندرنش ول نمیکنن.

۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر

+ نت ر روی سیم لا

از هفته آخر سال پیش که کلاس رفتم و بعد اون هی تعطیل شده هر بار که میومدم خودم پیش برم هی میدیدم سخته و براساس این منطق که اگه قرار بود خودم یادبگیرم حضوری کلاس نمیگرفتم فقط درجا زنان تمرین های قبلی رو میزدم که همونارو هم اگه یه هفته دست به ساز نمیزدم اون حجم از تبحری که از تمرین قبل کسب کرده بودم دود میشد میرفت هوا. دیگه امروز که بعد از کلاس کانیِ صبح خوابم نبرد و بارون بود و رقص رفتم سراغ ویولنه و یکراست درس بعد رو شروع کردم و دیدم نه انگار اونقدرام سخت نیست و اگه دل به کار بدم میشه پیش رفت و اونقدری گذر زمان رو حس نکردم که تا دست و کتفم شروع به درد نکرد متوجه نبودم ساعت هفته و از تقریبا دوعه که دارم میزنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر