یه جاده ای هست دو سر بسته که هر دفعه یه طرفش امنه و از اینور فراریم به اونور که اگه شانس بیارم گاهی از این مسیر طولانی جون سالم به در میبرم ولی معمولا یجایی اون وسطا به یکی از هزاران موانع راه نخی ازم گیر میکنه و تمام.

دیشب به لجنش دست زدم، جنس نفت بود ولی بوی پاستیل میداد. هر چی بود نمیشد زیرش نفس کشید. یه ثانیه قبل اینکه تو دیدرسشون بیفتم جهیدم اونور، دراز به دراز، چسبیده به بریدگی زیر جاده.

شانس آوردم.

حیف یادم نیست تهش رسیدم یا نه.

قسمتای مختلف داره و هرکدوم چالشهای خودشونو دارن ولی ماهیت کلیش فقط ترسه. هر پیچ و خمش پر شده از چیزایی که ازشون ترس دارم. یجاییش کمی شبیه این طرحه؛

Part of it

منتها جاده خیلی باریک تر و درختها از سرازیری تا روی جاده اومدن و خود جاده به جز سنگ چیزی نداره که اگه از جاده بیفتم پایین و شاید از ده بار فقط دوبارش رو نمیفتم، تا چشم کار میکنه یه جنگله با درختای تو در تو و پر از حیوونایی که اگه بو ببرن آدمیزاد اون توعه تا ندرنش ول نمیکنن.