dream :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴۰ مطلب با موضوع «dream» ثبت شده است

از اول

Jim Moriarty

یهو همه اتم های تشکیل دهنده ی سیاره دچار گسیختگی توی مکان و زمان شدن. اولش که تک و توک چه اجسام چه آدما اینطوری میشدن نمیدونستیم چیه و فرار میکردیم ولی بعد شاید سه ساعت که همه گیر شد توی دقایق پایانی پذیرفتم و فقط واسه اینکه قاطی در و دیوار نشم رفتم توی فضای باز و نمیتونم توصیف کنم چه حس خوبی داشت اون لحظه جدا شدن تک تک اتم های تشکیل دهندت از همدیگه، اصن فرای تعریف واژه ی لذت بود.
نمیدونم چه مدت گذشت ولی وقتی دوباره در قالب این آدمیزاد چشمام رو باز کردم همه چی تغییر کرده بود. کل سیاره وقتی اتم هاش دوباره میخواستن به هم برگردن جابجا شده بودن و حیوونای جدید بوجود اومده بودن و آدما هم خودشون رو میشناختن ولی توی بدن های متفاوت افتاده بودن
و از همه اینا بگذریم اون لحظه پر شدن اقیانوس ها از آب غیرقابل تصور لذت بخش بود.

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر

کجا پارکش کردم؟!

پریشبی با اهل و عیال پخش شده بودیم تو کوچه پس‌کوچه های ماسوله دنبال ماشینم میگشتیم که مثل همیشه یادم نمیومد کجا پارکش کرده بودم.

تا چشم کار میکرد همه جا تاریک و سوت و کور.

ازشون جدا شدم کورمال کورمال با نور گوشی که هم ضعیف بود هم هی خاموش میشد.
‏این وسط هم یه مشت سگ هی میومدن از زیر پام با عجله رد میشدن که اگه عقل سلیم داشتم باید همین نشونه رو میگرفتم برمیگشتم پیش بقیه ولی متاسفانه فاقدش بودم و وسط یه کوچه یه متجاوز خفتم کرد.

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۲ ۰ نظر

هزارتو

نمیدونم بچه ی کی بود، مطمئنم مال خودم نبود. فقط وقتی دزدیدش رمبوطور دنبالش کردم و چیزی به جز گیر افتادن تو یه هزارتو نصیبم نشد.

یه راهروی سفید تنگ خاک گرفته بود، از هر دو طرف پنج تا در چوبی سفید زوار در رفته. هر در به یه اتاق و هر اتاق به یه اتاق دیگه و همینجوری تا بی انتها.

سکانس بعدی بچهه بود، حدودا پنجاه ساله، بیرون هزار تو، روبه روی دزد وایساده و میپرسه چرا درحالیکه من مُرده بودم دیگه.

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر

زامبی چوبی

The Walking Dead

بلافاصله بعد به هم ریختن اوضاع مکانهایی رو بعنوان پناهگاه تعبیه کردن، با اینکه به محض شنیدنِ خبر چنین جاهایی دویدم که جا رزرو کنم ولی باز هم غلغله بود‌. مثل همیشه یه علاف رو گذاشته بودن پشت باجه که یه پاش رو انداخته بود رو اون یکی پاش و چرت میزد. پریدم اونور باجه به اون یکی کارمند کمک کردم مراحل رو نظم بده و ثبت نامها رو سریعتر انجام بده.
حقوقش رو پرسیدم خیلی خوب بود. رئیسش گفت اگه بعدی بود بیا استخدامت میکنم. کار خوبی بود، حجم زیادش حواست رو پرت میکرد مینداخت دو کهکشان اونور تر.
سکانس بعدی توی پناهگاه ولی زیر حمله بودیم و از هر گوشه وارد میشدن. زامبی بودن ولی دیگه مثل آدمیزاد گوشت نداشتن و اون گوشت تبدیل شده بود توی بعضی به چوب توی بعضی به پارچه توی بعضی به تار عنکبوت، بعضی هم هنوز گوشت و کشتنشون رو تقریبا غیرممکن میکرد حداقل واسه من، چون برعکس همه ی خوابهام که توی کشتن ماهرترین بودم انگار اینجا مهارتم ته کشیده بود ولی خب حق بدین، هرچقدر هم تو چوب رو خورد کنی همون خورده هاش خودشون خطر محصوب میشن و باید تا خورده ی آخر جمعشون میکردی که نتونن تکون بخورن و رو اعصاب بود اینکه وقتی یچیزی رو میکشی دوباره برمیگرده.
یه چند سالی تو این پناهگاها بودیم ولی آدمایی که خانوادم بودن فرق میکردن و خوشحالم که فرق میکردن و از طرف اونا اذیت نمیشدم ولی یادم نیست اون وسط چی شد یا چند سال گذشت که با خانوادم زندانیمون کردن.
همون سیاهچال همیشگی. خیلی وقت بود خوابش رو ندیده بودم ولی مگه میشه اون سَم رو فراموش کرد. حداقلش این بود دیگه مثل دفعات اول، وحشت همیشگی رو ازش نداشتم و انگار دیگه بهش عادت کرده بودم و اون چیزایی که ازشون دفعات اول میترسیدم رو نمیدیدم و روشون سیمان کشیده بودم ولی باز هم تاثیر خودشو داشت.
بازارچه های قدیمی مثل اونایی که اصفهان داره رو تصور کن. مجرای فاضلابی بی استفاده بود واسه سالها، معماری همون بازارچه ها رو داشت با سقف بلند گنبدی‌طور و آجرهای بیرون زده، همه جا سیاه بود، انگار رنگ بود ولی نبود، بیشتر صدها سال دوده بود که به مرور این حجم از سیاهی رو روی دیوارا ایجاد کرده بود. ته مجرا سمت چپ یه سیاهچال بود با میله های آهنیِ زنگ زده که تا سقف به اون بلندی میرفتن. سرد بود و نمناک. سیاهچاله چند قسمتی بود که با نرده از هم جدا میشدن. دفعات قبل یچیزایی پشت اون نرده ها بودن که ازشون وحشت داشتم ولی الان نبودن یا حداقل اون وحشتناک ترین هاشون نبودن اما باز هم جرئت نمیکردم نزدیک بقیه نرده ها بشم. همین ترس باعث شد مثل دفعات قبل، اون سرِ سیاهچال، کنار یسری شیر آب سرمون رو بزاریم و بخوابیم که هر بار یکیمون شیر آب نزدیکش رو باز میکرد سر بقیه رو خیس میکرد و یهو همه جا رو هم آب برمیداشت و اونیکه نقش پدر رو داشت اونقدر به راه آب ها ور رفت تا بالاخره بدون اینکه همه جارو آب برداره بخوابیم.
سکانس بعدی مراسم ختمی بود، توی پناهگاه بودیم و ادامه ی مراسم توی سینما بود و به احترام مرحوم فیلمی رو پخش میکردن. خبری از حمله ی گسترده ی زامبی‌ها نبود فقط گاهی یکیشون از زیر در میخزید میومد تو که همون دم در کارشو میساختیم. این بار خانوادم همینا بودن و دیگه از اونا خبری نبود، البته اقوام درجه دو اطرافم بودن و تنها مسئله مهم این سکانس اون مژه ای بود که تو چشمم رفته بود و درنمیومد!

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر

ماشین زمان

‏‏از اتفاقات دیشب با دو تا نتیجه در خدمتتون هستم.
یک، تلپورت روت تاثیر میزاره و هر چی تو این فیلما گفتن دروغای قشنگی بیش نیست؛ روی اعصاب در حدی که متوهم، عصبی و پرخاشگر و خنگ میشی.
‏دو، ماشین زمان با متریال بی کیفیت میتونه تو رو توی نوعی کما فرو ببره.

خودم به شخصه دو نوعش رو دیدم؛ یکیش انگار روحِ طرف منتقل شده بود ولی جسمش توی ماشینه مونده و داشت حرف میزد و اون حرفها، حرفهای روحی بود که منتقل شده بود ولی جسمه هم داشت انجامشون میداد و این نوع کما یکسال طول کشید تا طرف برگرده به جسمش و بیدار بشه.

نوع دوم هم همونطور شد و طرف شروع به حرف زدن توی کما کرد تا از سر کنجکاوی در ماشین زمانه رو باز کردم و یهو حرف زدنش متوقف شد و این نوع تا دو سال طول کشید تا بیدار شه.

۲۷ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر

Once Upon a Time

شیش طبقه خودتو از اون پله ها میکشی بالا تا فقط برسی به کاناپه و روش بمیری. درو باز میکنی تو همون ظلمات میری ولو میشی، ثانیه نکشیده میبینی سوز از همه طرف میاد. با هزار بدبختی تنتو جمع میکنی میری پنجره ها رو ببندی که تا میای آخری رو ببندی یکی از بیرون دستتو میگیره.

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر

یه دریا رو شنا کرده بودم

Swimmer

تهش بعد کلی ماجرای اعصاب خورد کن شمال بودم، همینجوری محض تفریح زدم به آب بشوره ببره.

هی شنا کردم هی شنا کردم. یجایی به خودم اومدم دیدم دو تا تمساح دورم میچرخن دهن باز کردن ببلعنم. کمی بی حرکت موندم دیدم خودشون ول کردن رفتن!

نگاهی به دور و برم انداختم دیدم تا چشم کار میکنه هیچ خشکی ای نیست. فکر کردم بدبخت شدم که به دو تا شناگر دیگه رسیدم. کمی باهاشون همراه شدم که یهو یه خشکی دیدم، اومدم داد بزنم ''خشکی، بیاید کج کنیم به سمتش'' که اونا داد زدن بالاخره رسیدیم اینم ساحل انگلیس!

دیدم اونورش یه ساحل دیگه هست که واقعا انگلیس بود منتها خیلی قدیمی در حد قرن ۱۸ که حالا به اینش کار ندارم ولی اونقدر حس خلاصیش خوب بود که اصلا برام مهم نبود خزر رو چه به انگلیس یا اگرم مربوط بودن هیشکی هم نه من با چه منطقی چجوری یه دریا رو شنا کرده بودم.

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر

کلون ها

Ripper

وقتی کلون‌ها رو کُشتم یه بطری از اون مرغوباش بهم داد و همونجا همشو سرکشیدم. تو راه برگشت دیدم نه انگار همه جا بهم ریخته و فقط اون خونه نبود.

رسیدم و یکسال مُردم.

بیدار شدم و هنوز از اون متنفر بودم. دور شدم.

با گروهی از شکارچی‌ها واسه اسلحه های مناسب پیش یوزپلنگ سخنگو رفتیم.

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۷ ۱ نظر

دنیای موازی

دنیای موازی

دیشب انگار توی دنیای موازی بودم چون این هر چی بود شبیه کرونایی که میشناسیم نبود و هرج و مرج زیادی بوجود آورده بود. مثل آخرالزمانیا زندگی میکردیم. تعداد زیادیمون تو یه خونه چون بعضیامون گاهی تغییر میکردن. انگار به ماه وابسته بودن اما ماه شبیه ماهی که میشناسیم نبود، یه کره ی گرد خاکستری که چشم و گوش و جوارح صورت داشت و سه مود داشت؛ وقتایی که بشدت زیبا میشد اون صورت شبیه پری‌ها و توی این حالت ها بعضی افراد ویژگی هایی کسب میکردن که جهش خوب محصوب میشدن ولی خب همینم باعث هرچ و مرج میشد چون مثلا یکی بال درمیورد یکی تبدیل به شیر میشد ولی خب درندش نه صرافا فانتزیش، فقط شکلشون تغییر میکرد و کنترل رفتارشون دست خودشون بود، یکی شبیه یونیکورن میشد و هر کی یه ویژگی فانتزی رویایی گیرش میومد و همیشه وقتی ماه تو این حالت بود این ویژگیش میزد بیرون و ترجیح میدادن ازش استفاده کنن چون با اینکه کنترل رفتارشون دست خودشون بود ولی به شدت تمایل داشتن از ویژگیشون استفاده کنن یا به اصطلاحی رهاش کنن.

مود دیگه ی ماه دقیقا برعکس اون حالت زیبای پری طور بود و شبیه یه صورت عصبانی با شاخ و دندونهای دراز میشد و شبیه هیولاها میغُرید اون افراد هم تبدیل به درنده هایی وحشی میشدن و اوایلش توی این دو حالت به ازای هر نفری که تغییر میکرد نزدیکش این ماه با قطر تقریبا دو متری ظاهر میشد و بعدها واسه بعضی به ازای هر چند نفر تا چند صد نفر دیگه ظاهر شد و وقتی این ماه شروع به غُرش میکرد هر چی بیشتر میغرید تاثیر درندگی اون آدما رو بیشتر میکرد یا حتی اون مورد اول تاثیرش روشون بیشتر میشد واسه همین معمولا در اولین فرصت با یه گلوله ماه رو میکشتیم و خفش میکردیم اما به هرحال اون تاثیریم که میزاشت ترسناک بود و یهو میدیدی بچت اومده بالای سرت یه چاقو میکنه تو کلت چرا چون ظهر بهش گفتی برو تو اتاقت. مثل werewolfها که وقتی ماه کامل میشد یهو اونا تبدیل به اون چنین گرگهایی میشدن اینا هم یهو شبیه موجوداتی درنده میشدن انگار کرونا ژنشون رو تغییر داده بود و به تغییرات ماه وابستشون کرده بود.

گاهی هم بود که اون ماه توی خونه ها ناپدید میشد و برمیگشت به همون حالت عادیش تو آسمون و اون زمانهای ریکاوری و رسیدگی به اون هرج و مرجی بود که از دو حالت اول بوجود اومده بود. البته چرخه اینجوری بود که این ماه ثابت بین درندگی و پری‌طوری بود ولی از یجایی به بعد که مدت زیادی از جهشها گذشته بود کم کم این جهش ها جایگاه خودشونو پیدا کردن، ریشه انداختن و شروع کردن فرد به فرد تغییر کردن و منحصر به فرد شدن و درنهایت اینطوری بود که زمان تغییرات توی افراد مختلف فرق میکرد به این صورت که بجای اون ترتیب درندگی، ثبات، افسانه ایِ همیشگی بعضی افراد دو تا درندگی پشت سر هم داشتن یا بعضی هر سه تغییر واسشون فقط درندگی شده بود و بعضی فقط اون حالت افسانه ای یا بعضی کاملا ثبات پیدا کرده بودن یا ترکیبات دیگه.
هر خونه انگار شبیه کمپ بود، واسه حفاظت از همدیگه ترجیح داده بودیم خیلی بیشتر از قبل گروهی زندگی کنیم. وقتی چند سال از این جهشها گذشته بود بشدت میخواستم برگردم تهران و به محض اینکه میگفتن شرایط مساعدتره و جاده ها بازن بلیت میخریدم حتی بدون اینکه پک کنم. یادمه برگشتم ولی نمیدونم چیشد که چند سال بعد برگشتم همینجا. ازدواج نکرده بودم ولی بچه ای داشتم که بچه ی خودم نبود. بچه ی یکی از دوستام بود که زنش بلافاصله بعد از زایمان تحت تاثیر ماه قرار گرفته بود و تصمیم گرفته بود دوستم و بچه رو ترک کنه. من به دوستم توی بزرگ کردن بچه اون چند سالی که اونجا بودم کمک کرده بودم و بچه منو یجورایی مادر خودش میدونست در عین حال از جریان مادر واقعی خودشم خبر داشت.
کسایی مثل من که هیچوقت تحت تاثیر این جهش ها قرار نگرفتن بیشتر از همه این خرابی‌ها رو حس میکردن و وقتی جهشها توی هر فرد پخته شدن دیگه ماه واسه هر فرد واسه هر تغییر خودشو نشون نمیداد و یکی درمیون گاهی پیداش میشد واسه همین بدون کشتن ماه معلوم نبود هر تغییر چقدر طول میکشه و دوزش تا چقدر بالا میره.
این دختربچه‌ای که بزرگش کرده بودم از همون اول تحت تاثیر ماه بود و به مرور این اواخر هر سه تا تغییرش درندگی شده بودن. نمیدونم دوستم کجا بود ولی سکانس های آخر یادمه این بچه مثلا ده سالش بود و درنده که میشد فکر میکرد من مثل مادر اصلیش میخوام اونارو ترک کنم و با اینکه من با دوستم ازدواج نکرده بودم ولی بچه فکر میکرد من دارم بهش خیانت میکنم و وقتی یه چنین دختربچه ی ریزه‌ای درنده میشد طی این چند سال اینجوری شده بود که فیزیکی هم تغییر میکرد و کاملا تبدیل به یه موجود دیگه میشد. درنده ای تقریبا دو و خورده ای متری با پوست کرمی تیره و یجورایی دقیقا شبیه werewolfای که توی هری پاتر بود و بو میکشید تا منو پیدا کنه و بُکشه.

اوایل که اینچنین تغییر میکرد قصد جون من رو نداشت فقط میزد بیرون و کشت و کشتار توی ناحیه راه مینداخت ولی کم کم کشتار رو شخصی سازی کرده بود انگار خوی دردندش باهوش تر شده بود و چند بار آخر متمرکز شده بود روی من. چند بار اول تونستم زمان جهشش رو پیش بینی کنم و از چند ساعت قبلش جلوش آفتابی نشده باشم و کیلومترها دورتر ازش باشم ولی تغییر آخرش کاملا بی برنامه بود و بلافاصله چند ساعت بعد تغییر قبلیش بود و جهش تازه ای توش انجام شده بود واسه همین غافلگیرم کرد.

تازه برگشته بودم، بعد چند تا دیالوگ دیدم اخلاقش از حالت عادیش تغییر کرده و داره بد میشه و چیزایی میگه که تو حالت عادی نمیگه و حالت خصمانه گرفته. همیشه اول تغییرها همینجوریه که از مثلا یه ربع قبل نمودهای اون نوع تغییر رو میتونی ببینی. به محض اینکه بو بردم شت این دوباره میخواد تغییر کنه از جام پریدم و رفتم سراغ جمع کردن اذوقه چون هیچ وقت معلوم نبود این تغییر چقدر باهاشون بمونه گاهی یک ساعت گاهی تا چند سال میموند واسه همین هول هول برای بیشتر از یه هفته آذوقه برداشتم و داشتم دیگه تغییرات فیزیکیش رو میدیدم که بدون کفش بدون اینکه فرصت کنم زیپ ساک رو ببندم فقط دویدم بیرون و صدای در هارو از پشت سرم میشنیدم که اونم داره پشت سرم میاد و اینجوری بود که اگه همین نزدیکیا قایم شم با بو کشیدن میتونست پیدام کنه و هر دفعه هم نسبت به دفعات قبل انگار اون گونه ای که بهش تغییر پیدا میکنه کاملتر میشد مثلا حس بویاییش قوی تر میشد یا چشماش خیلی بهتر میدید و بطور کلی حواسش تقویت میشد واسه همین هیچ ایده ای نداشتم الان چه آپگریدی پیدا کرده و فقط با بیشترین سرعتی که میتونستم می‌دویدم با این دستم اون ساک سنگین و اون دستم کفشام اما مثل همه ی خوابهام وقتی چیزی داره دنبالم میکنه انگار وزنم به صدها تن افزایش پیدا میکنه و جاذبه زمین هزاران برابر میشه و باید خیلی زور بزنم تا بتونم بدوم و الان هم فقط داشتم زور میزدم که عضلاتم رو تکون بدم تا بتونم حداقل راه برم ولی همه جام صدها تن وزن داشت با این حال ادامه میدادم ولی از ترس قلبم داشت با بیشترین سرعت و نیرو خودشو به قفسه ی سینم میکوبید و همینطور داشتم با هزار زور میدویدم و میخواستم واسه اینکه کمی زمان بخرم زنگ یکی از خونه ها رو بزنم و داشتم تو ذهنم برنامه میریختم که اگه در رو باز نکردن از دیوار اون مدرسهه برم اون تو که یهو با تمام اون ترسها از خواب بیدار شدم. ضربان قلبم رو دو هزار بود.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۱۰ ۰ نظر

و اما خواب

جایی که همه چیز پر رنگه.

سالهاس خواب دیدن لنگری شده که یادم نره زنده ام، در حدی که اگه شبی خواب نبینم و تجربه ی جدیدی رو اون تو نداشته باشم میفتم تو سرازیری و امان از وقتی که چند روز پشت سر هم خواب نبینم که میشم مثل مرگ مغزیا، میبینم ولی نمیبینم، زندم ولی زنده نیستم. مثل ویندوز که وقتی کلی برنامه با هم باز کنی هنگ میکنه و بعضی برنامه هارو نمیزاره ببندی تا ری‌استارتش نکنی. وقتی خواب نبینم ری‌استارت نمیشم، انگار زمان حرکت نمیکنه، انگار دارم از توی مغز خفه میشم.

البته خودم به سمی بودن چنین چیزی آگاهم و وقتهایی مثل این دوران کرونا که محیط زندگیم تغییر کرده و عملا یکساله توی زندانم و همه ی ارتباطم با احساسات basic قطع شده و کاملا در آستانه ی خاموش شدنم، هیچ حس جدیدی اعم از غم، شادی، از دست دادن، بدست آوردن، خواستن، هیجان حتی از جلوی در شهرم رد هم نمیشه. حالا درسته تا قبل اینم درک کاملی به هیچ کدوم از اینا نداشتم و هر چی بود فقط تظاهر بود ولی این حجم از هیچ حسی نداشتن این مدت خیلی تو ذوق میزنه و مثل قبل اونقدر سرم گرم نیست که نبینمش و باوجود غرق کردن خودم توی سریال باز هم دیتا کم دارم و این نبود دیتای کافی روی کیفیت خواب هام تاثیر گذاشته و کم پیش میاد مثل قبل خواب های خفنی ببینم که دست داستانهای نولان رو هم از پشت میبست.

البته الان که دارم فکر میکنم همین یکساله که وابستگیم به خوابهام به حداکثر رسیده و بدون اونا مختل میشم، تا قبل این بیشتر ازشون لذت میبردم اما الان کاملا معتادشونم که البته منطقیه باتوجه به اینکه وقتی خواب میبینم کاملا آزادی رو حس میکنم. واسه همین مرگ براثر غرق شدن رو اینقدر دوست دارم چون خواب دیدن برام  مثل توی آب افتادنه و هر چی بیشتر تا ته کشیده میشم انگار آزادتر میشم.

Dream

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۴۰ ۱ نظر