The Walking Dead

بلافاصله بعد به هم ریختن اوضاع مکانهایی رو بعنوان پناهگاه تعبیه کردن، با اینکه به محض شنیدنِ خبر چنین جاهایی دویدم که جا رزرو کنم ولی باز هم غلغله بود‌. مثل همیشه یه علاف رو گذاشته بودن پشت باجه که یه پاش رو انداخته بود رو اون یکی پاش و چرت میزد. پریدم اونور باجه به اون یکی کارمند کمک کردم مراحل رو نظم بده و ثبت نامها رو سریعتر انجام بده.
حقوقش رو پرسیدم خیلی خوب بود. رئیسش گفت اگه بعدی بود بیا استخدامت میکنم. کار خوبی بود، حجم زیادش حواست رو پرت میکرد مینداخت دو کهکشان اونور تر.
سکانس بعدی توی پناهگاه ولی زیر حمله بودیم و از هر گوشه وارد میشدن. زامبی بودن ولی دیگه مثل آدمیزاد گوشت نداشتن و اون گوشت تبدیل شده بود توی بعضی به چوب توی بعضی به پارچه توی بعضی به تار عنکبوت، بعضی هم هنوز گوشت و کشتنشون رو تقریبا غیرممکن میکرد حداقل واسه من، چون برعکس همه ی خوابهام که توی کشتن ماهرترین بودم انگار اینجا مهارتم ته کشیده بود ولی خب حق بدین، هرچقدر هم تو چوب رو خورد کنی همون خورده هاش خودشون خطر محصوب میشن و باید تا خورده ی آخر جمعشون میکردی که نتونن تکون بخورن و رو اعصاب بود اینکه وقتی یچیزی رو میکشی دوباره برمیگرده.
یه چند سالی تو این پناهگاها بودیم ولی آدمایی که خانوادم بودن فرق میکردن و خوشحالم که فرق میکردن و از طرف اونا اذیت نمیشدم ولی یادم نیست اون وسط چی شد یا چند سال گذشت که با خانوادم زندانیمون کردن.
همون سیاهچال همیشگی. خیلی وقت بود خوابش رو ندیده بودم ولی مگه میشه اون سَم رو فراموش کرد. حداقلش این بود دیگه مثل دفعات اول، وحشت همیشگی رو ازش نداشتم و انگار دیگه بهش عادت کرده بودم و اون چیزایی که ازشون دفعات اول میترسیدم رو نمیدیدم و روشون سیمان کشیده بودم ولی باز هم تاثیر خودشو داشت.
بازارچه های قدیمی مثل اونایی که اصفهان داره رو تصور کن. مجرای فاضلابی بی استفاده بود واسه سالها، معماری همون بازارچه ها رو داشت با سقف بلند گنبدی‌طور و آجرهای بیرون زده، همه جا سیاه بود، انگار رنگ بود ولی نبود، بیشتر صدها سال دوده بود که به مرور این حجم از سیاهی رو روی دیوارا ایجاد کرده بود. ته مجرا سمت چپ یه سیاهچال بود با میله های آهنیِ زنگ زده که تا سقف به اون بلندی میرفتن. سرد بود و نمناک. سیاهچاله چند قسمتی بود که با نرده از هم جدا میشدن. دفعات قبل یچیزایی پشت اون نرده ها بودن که ازشون وحشت داشتم ولی الان نبودن یا حداقل اون وحشتناک ترین هاشون نبودن اما باز هم جرئت نمیکردم نزدیک بقیه نرده ها بشم. همین ترس باعث شد مثل دفعات قبل، اون سرِ سیاهچال، کنار یسری شیر آب سرمون رو بزاریم و بخوابیم که هر بار یکیمون شیر آب نزدیکش رو باز میکرد سر بقیه رو خیس میکرد و یهو همه جا رو هم آب برمیداشت و اونیکه نقش پدر رو داشت اونقدر به راه آب ها ور رفت تا بالاخره بدون اینکه همه جارو آب برداره بخوابیم.
سکانس بعدی مراسم ختمی بود، توی پناهگاه بودیم و ادامه ی مراسم توی سینما بود و به احترام مرحوم فیلمی رو پخش میکردن. خبری از حمله ی گسترده ی زامبی‌ها نبود فقط گاهی یکیشون از زیر در میخزید میومد تو که همون دم در کارشو میساختیم. این بار خانوادم همینا بودن و دیگه از اونا خبری نبود، البته اقوام درجه دو اطرافم بودن و تنها مسئله مهم این سکانس اون مژه ای بود که تو چشمم رفته بود و درنمیومد!