وقتی کلونها رو کُشتم یه بطری از اون مرغوباش بهم داد و همونجا همشو سرکشیدم. تو راه برگشت دیدم نه انگار همه جا بهم ریخته و فقط اون خونه نبود.
رسیدم و یکسال مُردم.
بیدار شدم و هنوز از اون متنفر بودم. دور شدم.
با گروهی از شکارچیها واسه اسلحه های مناسب پیش یوزپلنگ سخنگو رفتیم.
جالب بود ولی معمولا توی داستان یا فیلم از الکل حرفی نمیشه
بنظرم اینو بنویس :
... یه بطری از اون مرغوباش بهم و همونجا همشو سرکشیدم ...
موفق باشی 🌺