dream :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴۰ مطلب با موضوع «dream» ثبت شده است

همه چی رو باور میکنم

واسه اینکه حس بهتری به بودنم داشته باشم میپذیرم خواب‌هام واقعین، مسلما اتفاق افتادن, اصلا اتفاق نیفتادنشون جوکی بیش نیست، معلومه که دیشب دنبالش از ماشین در حال حرکت پریدم پایین، معلومه گیره‌های سرم که از آدمای مختلف بهم داده شده بود رو قبلش نجات دادم، معلومه که باور میکنم آلزایمرش واسه همه کارمیکرد جز من ولی وقتی واسه دیدن رفیقِ هنوزم تا بلندترین برج شهر رفتم منو نشناخت، آره باور میکنم وقتی مچ رفیق قدیمم رو سر بوسیدن دوست جدیدش گرفتم به رو نیوردم میشناسمشون و رد شدم، باور میکنم وقتی دنبالم میدویدی از سر هیچی نبود جز اینکه خودت میخواستی. مهم نیست چی، هر چی باشه باور میکنم.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۰ ۰ نظر

خرس هم بود

چیزی رو دنبال میکردم که بارها داشتمش بعد نداشتمش بعد باز داشتمش و نداشتمش و هی داشتن و نداشتنش حل کردنم تو چرخه کز کردن تو کنج که نداریش و کاش داشتیش یا دماغو کردن تو تاریکیای داشتنه. کاش بس کردنش دست خودم بود که همه چی حتی نفس کشیدن هم یه چرخه نبود.

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر

خواب دیدم تو را کشته اند

خواب دیدم برگشته ای. کشتی ات را به ساحل مه آلودم پهلو داده ای. با آغوش محکم و طولانی ات پیکر بی‌جانم را گرم کرده ای. تلخی ام را بخار کرده ای و مه ها را رانده ای. سرپایم کرده ای. ثانیه ای پشتم را به تو کردم و تو را کُشتند. تو را کُشتند. کُشتند. بدون مه ها پیکر بی جانت رو به وضوح دیدم. انعکاس سرِپایم را در چشمان بازت به وضوح دیدم.

۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۳ ۰ نظر

سیاهش کن

Narcosاگه تاریخ به اندازه‌ کافی کش بیاد حداقل یبار دنیا میفته دست زن‌ها. یعنی فکر کن هر ترازویی کجه اون سمتی کج میشه و احتمالا این دوره از اجتماعات کوچیک و بزرگ زیر‌زمینی مردها واسه بازپس‌گیری جایگاهشون رو کفه ترازوهه سوراخ سوراخ میشه و قائدتا زن‌های اون تایم که یبار طعم قدرت رو چشیدن باز خم نمیشن و ازونجاییکه تکنولوژیاشون تقریبا دیگه با هم برابری میکنه کارشون میکشه به جنگ‌های انسانهای اولیه‌طور که این‌طرف اونارو شکار میکنن و اون‌طرف اینارو. یجایی اون وسطا که مردها تونستن کنترل اکثر فضاهای باز رو دست بگیرن و زن‌ها اکثر فضاهای بسته رو، زندگی رو واسه بی‌طرفهای این خزعبلات جهنم میکنن و اون بیچاره‌ها عملا هیچ‌جایی از هیچ طرف امنیت ندارن حتی اگه‌ هم‌جنس باشن هم بعنوان موش آزمایشگاهی اسیر میشن. دیشب با شین‌ِ دو. و لام. و دوس‌پسرِ لام‌. زدیم بیرون واسه جمع کردن مایحتاج یجاهایی از مسیر ماشین دوس‌پسرِ لام. خراب شد و گفت میره مکانیکی پیدا کنه ما هر چی منتظر شدیم این نیومد بیخیالش شدیم خودمون یه مسیری رو پیش گرفتیم در پی آذوقه. اونقدر رفتیم تا تاریک شد و دریغ از یه نخود و تا چشم کار میکرد هیچی نبود جز گرد مُرده از هر طرف که نمیدونم چجوری به خودمون اومدیم دیدیم سر از یه بیمارستان درآوردیم پر از هم‌جنس‌هایی مثل خودمون که محو زیبایی اون بیمارستان شده بودن یچیزی مثل کلینیک خانواده اصفهان که قبلنا خیلی سرسبز و خفن و پر از مجسمه‌های جک و جونورای هیجان‌انگیر بود منتها اینجا هیجانش واقعی بود از دیواراش که آکواریوم‌هایی پر از نهنگ بودن بگیر تا درهایی وسط آکواریوم به اتاق‌هایی که توشون یه جنگل جا شده بود که واردش نشده اول مست بوش میشدی و منم ذوق زده از پیدا کردن اون جنگله و آهو و گوزناش گوشیمو درآوردم ازش عکس گرفتم و وقتی عکسشم مست‌کننده بود گفتم اوکی پس بزار فیلم بگیرم بیهوش‌کننده از آب دراد که دیدم گوشیم داره یه اتاق طوسی خالی رو نشون میده، گوشی رو آوردم پایین جنگله سر جاش بود، گوشی رو باز آوردم بالا اتاق خالی! از ترس به لکنت افتادم ولی دوزاریم که اینجا یکی از تله‌های هم‌جنس‌های جنگندمون واسه سوژه‌های آزمایش‌هاشون و دوست‌پسرِ لام. یا از خودشونه یا تاحالا کُشتنش افتاد و با دو رفتم گوشی رو دادم به اون دوتا فیلم رو پلی کردم و بدون اینکه چیزی بگیم همزمان به سمت در خروجی بدون اینکه کسی رو مشکوک کنیم که احتمالا فقط خودمونم اونجا بودیم و اوناییکه میدیدم هم فقط تصویر بودن حرکت کردیم که یه دفعه مدیر و ناظم سال آخر راهنماییم از پشت صدامون کردن و از خواب بیدار شدم!

شاید بگی چرا همش خواب‌هات یه لحظه مونده به آخر تموم میشن شایدم نگی ولی اگه بگی دلیلشو خودتم میدونی پس الکی همونم نگو چون اگه بیفتم سقط شم ذهنم تجربه‌ای از بعد مرگ نداره و حرفی واسه گفتن هم نداره واسه همین تصمیم میگیره بزنه تو جاده‌ی محبت و پایان باز تحویل بده ولی اگه یادت باشه یبار تعریف کردم که ذهنم اون دورانی که چند پله آخرِ گرفتن مدرکش توی خواب‌سُرایی رو طی میکشید دامانشو جمع کرد که فراتر بره بلکه خودشو به بعد مرگ هم برسونه که متاسفانه وقتی میکُشت کاراکترم رو تبدیل به روحش میکرد ولی بازم کم نیورد و توی همون خواب تلاش خودشو میکرد قوی‌تر ضربه بزنه که مرحله‌ی روح‌شدگی رو رد کنه ولی بجاش یه روح دیگه میداد بیرون میفرستاد کنار قبلی وایسه به تماشای تلاش‌های پی‌در‌پی‌اش که دیگه بعد یه صدتا روح‌زایی کشید بیرون و روحارو ریخت تو زنبیل و تو افق محو شد.

اگه جویای حال این روزهام باشی باید بگم که اطلاعی ندارم چون حالی ندارم فقط لحظه‌شماریِ یکی بعد اون یکی رو میکنم مثلا الان لحظه‌شماری میکنم همه بخوابن برم توی پذیرایی پرده‌هارو رد کنم در و پنجره‌هارو باز کنم ماه و یه پنج شیش‌تا ستاره و صدای باد و نوازشش رو پیدا کنم هندزفری رو بزارم آهنگ paint it blackاز Rolling stone رو پلی کنم و خودمو بندازم تو سناریویی و باهاش برقصم. البته لحظه‌شماریِ پس‌زمینم که به‌طرز مجنون‌کننده‌ای بلنده اومدن نتایجه که بااینکه میدونم هفته‌ی آخر این ماه میان ولی از بس هیچ‌کاری دیگه‌ای ندارم که بکنم داره عقلمو زایل میکنه.

راستی چند روزه Narcos رو میبینم و بااینکه به ژانرش نمیاد ولی باهوشه و دوسش دارم پر از ریزه‌کاری‌های فکرشده و نگاه‌هاییه که سالها عبادت میطلبن که معایبشو تااینجا خوب تونسته بپوشونه واسه روزی یه اپیزود.

و یادت باشه از این به بعد چشماتو باز کنی روی قوطی رو بخونی که اگه فانتا باشه هر چند بار دیگه هم تستش کنی نتیجه همونه و از زخم دهنش فراری نیست، بفهم.

۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر

سکانس آخر

خوب هنوز خسته نشده بودم. از هر طرف موج‌ها قوت میگرفتن و به سمتمون میومدن. به پشت سرم نگاه کردم یه بمب دیگه روی کشتی افتاد و آتیش بود که گُر میگرفت و جیغ‌هارو خاموش میکرد. خوب شد نرفتیم سمت کشتیه و دنبال بقیه منو هم دنبال خودش کشوند. خوب بود تنها نبودم و دست همو ول نمیکردیم. روبه‌رو تا چشم کار میکرد زمین پست بود که اگه هنوز موج‌ها بهشون نرسیده بود بالاخره میرسید و رفتن سمتشون بیهوده بود. وقت عزا گرفتن واسه از دست‌داده‌ها و خسته شدن نبود هر کی سرعتشو کم میکرد میرفت زیر آب و حجمش اونقدر بود که اگه دستش بهت برسه فرصت شنا بهت نمیده و درجا میبلعتت. سرگردون شدیم نه به جلو راهی بود نه اینور اونور، داشتیم گیر میفتادیم و کنار یه استخر بزرگ هاج‌ و واج موندم به نزدیک شدن امواج خیره شدم که بدون اینکه دستمو ول کنه پرید تو استخر. داد زدم چیکار میکنی بیا بالا گفت نه بیا بچه‌ها یه در پیدا کردن. با اکراه و نفسی نامطمئن سکوی استخر رو رفتم پایین و نفس‌زنون از خواب بیدار شدم.

۲۶ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر

پیاده بودم

نمیدونم از کجا اومده بودم ولی مقصد اونقدرم پرت نبود. از بعد آخرین خدافظی چندبار دیگه جاهای مختلف دیدمش که معمولا لوکیشن خرابه‌ای از جاهایی که از قبل میشناختم بود ولی اینبار به قصدش اون همه راه رو رفته بودم. یه روستای قدیمی به سبک اروپایی بود با یه عمارت قدیمی بزرگ آمریکایی وسطش و تیکه‌تیکه خرابه‌هایی از قلعه‌های ایرانی ازون ساده‌هاش که تو روستاهای الان پیدا میشه.
کلی سربالایی اومده بودم تا برسم ولی وقتی رسیدم انگار پایین‌ترین نقطه‌ی زمین بودیم. تا چشم کار میکرد مه غلیظ بود و بوی رطوبت نمیزاشت نفس تازه کنی. نمیخواستم بمونم یعنی میخواستم ولی نمیخواستم به زبون بیارمش دقیقا بخاطر فازای این مدلیش که یه‌لحظه گوشیمو دراوردم و سعی کردم خرابه‌های قلعه جلوی عمارتِ دیوار بلند و مه غلیظ دورشون رو تو یه قاب جا بدم که قبل از اینکه دکمه رو بزنم به خودم اومدم دیدم نیستشون و راه گرفتن به سمت خونشون. بهم برخورد ولی خب انتظارشو داشتم دیدم حالا که حوصلشو سر بردم وقتشه که برم ولی بدون خدافظی بچگانه بود. با دو رفتم سمتشون و صداش زدم؛ وایسا تا همینجا خدافظی کنیم و برم، که گفت حالا بیا بریم تو تا رفتنت، گفتم باید شب شهر باشم، گفت میری حالا بیا.
پشت سرشون راه گرفتم. خونه‌ای کاهگلی به همون رنگ بود فقط هواش خشک‌تر و مه رو حذف کرده بود و کمی هم سرد بود و لامپ‌های زردی که همون فاز خفگی بیرون رو اینجا هم پیاده کرده بودن. شبیه خونه‌ی مامان شوهرعمم توی کن بود اونجاهم طبقه‌ی پایینش تو سرسراش همیشه همینقدر سرد بود تا از پله های مارپیچش بالا رفتیم و همونطور که انتظار میرفت سرماش فرو ریخت و از نوک پاهام تا فرق سرم گُر گرفت و راه نفسم باز شد.
همونطور که پشت سرشون میرفتم میدونستم قراره یه چندساعتی رو معذب رد کنم همیشه جمعاشون بهش حس ناکافی بودن میداد و میترسیدم حتی تو چشماشون نگاه کنم چه برسه به حرف زدن ولی دلم براش تنگ شده بود نمیخواستم انقدر زود برم حتی اینکه مثل همیشه بدون اینکه به جمع معرفیم کنه رفت نشست و خودم خیلی آکوُرد یه سلام به همگی گفتم و نشستم بینشون نتونست مانع موندنم بشه.
بعد چند دیقه چت بیدار شدم ولی سنگینی مه رو هنوز رو سینم حس میکنم.

۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۰ ۰ نظر

ثانیه چهارم

آخرین آلارم رو قطع کردم چشمامو به زور باز کردم نت رو روشن کردم رفتم تو اینستا، اولین پست نوشته‌ی میم. از پدربزرگِ مُردش بود بستمش رفتم تلگرام به پلی‌لیست نگاه کردم، حوصله هیچ‌کدوم رو نداشتم نت رو خاموش کردم اومدم یه غَلت بزنم و پاشم از جام که خوابم برد.
یادم نیس چشمامو کجا باز کردم ولی آخرین سکانس تو یه مدرسه بودم با تصور بودنم توی دانشگاه با آدمایی از دوران راهنماییم. حالا باز این خوب بود دیشب که داشتم کنکور میدادم و نتنها هیچی بلد نبودم ملت هم هی میومدن با تیکه طعنه میگفتن هه اینیکه المپیاد میداد رو ببین هیچی بلد نیس و به بهونه دسشویی مدام مراقب رو میپیچوندم و پاسخنامه‌های بقیه رو کش میرفتم واسه تقلب.
همیشه رو این نظر بودم که بساط حیات رو همین آدمیزاد نون به نرخ روز خور با یچیزی مثل کرونا پا میزنه زیرش ولی نمیدیدم خودم هم قربانی چنین چیزی باشم و تصورش واسم قرن‌ها بعد با ویروس و سلاح‌هایی بسی خطرناک‌تر بود.
بمبی که از هواپیمای رد شده روی کلاس خالی افتاد صدمه‌ای به جز ریختن دیوارای دور خودش نداشت فقط شدت انفجارش درِ کلاس رو بست. چند ثانیه از برخوردش نگذشته بود و منتظر بمب دوم بودیم که یه کیک یزدی از جیبم درآوردم مشغولش شدم سرمو برگردوندم سمت جمعیت دیدم همه یه گوشه رو زمین دراز کشیدن دستاشون رو سر. مگه زلزله بود؟! اون هواپیما فقط واسه ریختن دیوارا که این همه راه رو نیومده بود! دلیلشون رو نگرفتم ولی چون تنها کسی بودم که با دهن پر با آسودگی اونجا قدم میزد حس کردم بهتره بشینم تو جریانشون.
اونقدر نشستیم که کم‌کم داشت پوینت‌لس بودن قضیه از یه ورِ دیگه میزد بیرون و بمب دوم نیومد که نیومد. نمیدونم یهو چه اتفاقی تو سر اونیکه کنارم نشسته بود رخ داد، میدونست یا چی ولی داشتیم با هم بحث میکردیم سر چرت بودن شخصیت من! که یهو با سرعت گلوله از جاش جهید دوید به سمت در کلاسه. ناخوداگاه دنبالش کردم به دم در که رسید هنوز باهاش ده قدمی فاصله داشتم برگشت بهم نگاه کرد و درو باز کرد و با اولین قدمی که توی کلاس گذاشت مثل خاکستر توی هوا محو شد.
داد زدم رادیو‌اکتیو و در جهت مخالف دویدم. پشت سرم رو نگاه میکردم که راه خروج به اون سمت بود و آدمایی که درجهتش میدویدن یکی‌یکی محو میشدن. میدونستم راه فراری ندارم فقط میخواستم واسه چند ثانیه قبلش خودمو آماده کرده باشم و باهاش کنار اومده باشم و با ترس نمیرم. به ته سالن رسیدم یادم افتاد توی آزمایشگاه راهروی بغل کلاسه چهار‌ پنج تا لباس مخصوص هست ولی ریسک نکردم برم سمتش که یا لباسا فیک از آب درمیان یا در حین رسیدن بهش پودر میشم. احمقانه‌ بودن ایدهه به چشمم زار زد و سرعتم رو که کم کرده بودم تند کردم و همون مسیر رو ادامه دادم.
به اولین دری که رسیدم بازش کردم. یه دسشویی کارکنان بود از اونا که کلی طی و پودر شست‌و‌شو توشونه.
میدونستم فرصتی ندارم و اتاقک پر از درزه و سعی کردم مغزم رو دور وضعیت احاطه بدم. اول فکر کردم به یکی زنگ بزنم مثل خونواده یا اکسم ولی احتمال دادم اولی هم تاحالا رفته باشن و اگرم نه خبر گرفتن ازشون به چه کارم میاد الان و به دومی هم واقعا حرفی نداشتم بزنم فقط دیده بودم لحظات آخر به این شخصیتا زنگ میزنن؛ این از ثانیه‌ اول.
آینه رو‌به‌روم بخار گرفته بود با دستم پاکش کردم چشمم به صورت وحشت زدم افتاد باورم نمیشد انقدر زود و بی اینکه زندگی‌ای کرده باشم همه چی تموم شد هنوز واسه خیلی چیزا نوبت من نرسیده بود؛ ثانیه دوم.
اوکی اگه درست فکر کنم شاید بتونم راهی واسه زنده موندن پیدا کنم، فکر کن، اول زیر در و جلوی اون پنجره رو بپوشون، سریع باش و همه اینا صرفا داشت توی مغزم پیش میرفت و بدنم از بعد اینکه چشمم رو از خودِ توی آینه برداشتم تکون نخورده بود؛ ثانیه سوم.

[بکگراند]

۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر

The darkness

یکی از بدترین سردردهای اخیرم رو دیشب داشتم و نمیخواستم به قرص بکشه ولی تهوع امون نداد و اونقدر تو خودم پیچیدم که سنگین و سنگین‌تر شدم و تاریکی بلعیدم.
چشمام رو که باز کردم آخرین پله‌ی اتوبوس رو پیاده شدم. تا رومو برگردوندم محو شده بود و من مونده بودم و یه اتوبان تاریک بی‌انتها و باد سنگینی که یه دستشو روی چمدون گُندم گذاشته بود و دست دیگشو رو شونه‌هام.
درجهت باد تو دل تاریکی راه افتادم و سگ پر نمیزد که نبایدم میزد وسط برِ بیابون سگ کجا بود حتی صدای گرگ هم نمیومد دلم خوش باشه تنها موجود زنده‌ی جهان نیستم و تنها صدایی که تو گوشام داد میزد عربده‌ی باد بود. ولی امیدی که گوشه‌ی جیبم کز کرده بود هر از گاهی میزد بهم که به عقب نگاه کنم و انتظار سواری‌ای رو بکشم. منتها همین خودش یه چمدون پر از ترس و اضطراب دیگه داشت که باید اونم دنبال خودم میکشیدم که وسط ناکجام و تاکسی‌ای قرار نیست رد بشه و باید خودمو واسه هر چی وایسه آماده کنم و حتی اگه واضح‌ترین متجاوز و دزد هم نگه داشت پا پس نکشم و سوار شم.
اونقدر رفتم که دیگه نتونستم و به اولین چراغی که رسیدم وایسادم. یه میدون کوچیک خالی بود با یه لامپ بلند وسطش و اونقدر مه بود که پاتو از جاده‌ی گرد دورش بزاری بیرون از دیدرس نور خارج میشی.
زیاد نشد که وایساده بودم یه پیکان که یه زمانی احتمالا سفید بوده و الان کرم زنگ زدس با سرعت دورشو زد و از دید خارج شد. چند ثانیه بعد دیدم دنده عقب برگشت وایساد جلوم. مردی حدودا چهل و خورده‌ای ساله گفت سوار شو.
فقط پنجره خودش باز بود و صدای موتور با باد قشقرق راه انداخته بود. یادم نیست تو ارتفاعاتم بودیم یا گرفتگی گوشام فقط از بابت ترس بود و هی به یارو که چشماش رو دوخته‌بود به روبروش و بدون هیچ حرفی پاشو از رو گاز برنمیداشت از تو آینه نگاه میکردم و تو سرم سناریوهای مختلف رو مرور میکردم که مبادا غافلگیرم کنه.
کم‌کم میشد چراغهای شهر رو از دور دید ولی هنوز کیلومترها تاریکی وسط بود که دیدم سرعتش رو کم کرد. یه فروشگاه کوچیک بین‌راهی بود با یه وانت زرشکی خیلی داغون و کثیف جلوش و زن فروشنده‌ی اون تو که سرش به کار خودش گرم بود. "کاری داری انجام بده دیگه واینمیستم" و پیاده شد. از ترس تکون نخوردم تا پنج دیقه‌ای که گذشت برگشت و بی هیچ حرفی راه افتاد.
هنوز چراغهای کانکس از پنجره عقب گوشه‌ی چشمم معلوم بود که شروع کرد به حرف زدن. یادم نیست چی میگفت ولی انگار چیزی که میترسیدم قرار بود به سرم بیاد و یارو نتنها متجاوز بلکه قاتل از آب درومد و تا اینجای راه فقط بخاطر این حرکتی نزده بود که چند تا وسیله کم داشت واسه همین دم فروشگاهه وایساد.
تا دوزاریم افتاد و ترس عقب‌تر رفت و گذاشت داده‌های مغزم جاری بشن دیدم بهتره تا بیش از این از اونجا دور نشدیم دست به کار بشم. بی‌دفاعترین بودم و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که تا داره داستان‌سرایی میکنه از ماشین بپرم پایین. دستگیره در رو کشیدم و در کمال ناباوری کار نکرد. داشتم سکته رو میزدم چون وقتی پیاده شد درو چک کردم و حواسم بود اگه میخواد قفل کنه دیده باشم و یبار دیگه دستگیره رو کشیدم که باز شد. رو به یارو گفتم کاش چمدونمو میدادی و پریدم پایین.
سر پیچ پریدم واسه همین دردش زیاد نبود. سریع خودمو جمع‌و‌جور کردم و پا شدم و عقب رو نگاه کنم. ماشین رو نگه داشت و به محض اینکه صدای درش رو شنیدم به سمت نور کم‌جونی که از کانکس میون غلظت مه واسم طناب مینداخت دویدم.
از اینجا به بعد از هر سکانس در حد چند ثانیه یادمه.
با دست و پای بسته جلوی نور کور کننده‌ی چراغای جلوی پیکانش افتاده بودم و دور و بر هیچی نبود جز زمین خاکی سرد و یارو که سرش تو صندوق عقب بود و واسه خودش یچیزی رو زمزمه میکرد. شروع کردم به ور رفتن به طنابها و اونقدر بی‌صدا زور زدم که حس کردم گره‌ی دور دستام داره شل میشه.
سکانس بعدی آخرین ضربه رو واسه اطمینان از مردنش حواله‌ی سری که چیزی دیگه ازش نمونده بود کردم، آچار رو همونجا انداختم، چمدونم رو که یه گوشه افتاده بود برداشتم و درحالیکه سعی داشتم خون پاشیده شده توی چشمام رو با آستین خونیم پاک کنم راه گرفتم.
سکانس آخر درِ سنگین فروشگاه رو با کتف هل دادم و با نگاه پر از ترس زن رو به رو شدم. حداقلش ترس خودم دیگه باهام نبود.

۲۵ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر

Delusion Angel

Zdzisław Beksińskiچند سال پیش تو یه توهم بیدار شدم.
چشمام رو وسط یه باغ باز کردم. باغ که نه یه زمین بی آب و علف با ساختمون‌های بتنی بلند توی اون که دورش حصار سیمی کشیده شده بود.
نمیدونستم کجام و ترسیده بودم مخصوصا وقتی دیدم نمیتونم نرمال حرکت کنم چه برسه به دویدن، بدنم به سنگینی همون ساختمونا بود و همه‌ی انرژیم رو با تکون اولین ماهیچه به گرانش باختم.
بدن ثقیلم رو توی خاک و خل میون ساختمونای سیاه شده دنبال هر نشونه‌ای از کمک میکشیدم ولی تا چشم کار میکرد هیچی نبود به جز گرد غلیظ مرده‌ای که بوش تا تو چشمام هم حس میشد.
اونقدر دور خودم چرخیدم که روزش شب شد، شبش روز شد و رو هم هفته‌ها بود چشم رو هم نزاشته بودم و من بودم و هیچی. اونقدر گذشت که حسابش از دستم رفت. گیر کرده بودم.

یه روز همینطور که واسه بار هزارم به امید پارگی‌ای حصار‌ها رو چک میکردم یه درز پیدا کردم. با شور آزادی خودمو سمتش میکشوندم که یه زن با لباس مشکی توری بلند پاره‌پاره با پوست طوسی و چشمایی که گودیشون از پشت تور روی صورتش هم معلوم بود بهم نزدیک شد.
اومد سمتم دستش رو دراز کرد و کمکم کرد بلند شم. شروع کرد باهام حرف زدن، یادم نیست چی ولی یچیزایی گفت که منو ترسوند، درحدی که اومدم ازش فرار کنم تا رومو ازش برگردوندم بیهوش شدم.
به هوش که اومدم اون اتفاقا دوباره تکرار شد و دوباره بیهوش شدم. نمیدونم این سیکل دیدنش تا رومو برگردوندن ازش چند بار تکرار شد ولی هربار که به هوش میومدم دفعات قبل رو یادم نمیومد و زن رو.
بارِ آخر که به هوش اومدم همه چی یادم اومد از تعداد دفعات بیهوشی بگیر تا داستان زن. سر چرخوندم دیدم زن از فاصله‌ای نچندان دور داره به سمتم میاد، همه‌ی کرختیم رو گرفتم دستم و اسلوموشن‌وار به سمت حصار پاره دویدم.
یادم اومد که زن هر بار میخواست قانعم کنه اونجا بمونم و دنبال راه خروج نگردم و هیچوقت از اون مکان خارج نشم منتها نتونسته بود رازشو ازم مخفی نگه داره که اون هم توی اون توهم گیر کرده و خودش هم تبدیل به یه توهم شده. تنها راه آزادیش اینه باید از روح یه موجود زنده کم‌کم تغذیه کنه که درنهایت اون زنده تبدیل به توهم بشه و زن تبدیل به یه زنده.
هی به پشت سرم نگاه میکردم و از ترس اینکه مبادا زن منو بگیره به مرز سکته میرفتم. درنهایت راه خروج رو دیدم و دست دراز کردم که بگیرمش که یه قدم مونده بهش بیدار شدم.
تنها حسی که تمام مدت خواب داشتم ترس بود. ترس مطلق. طوری که همه‌ی اون ترس رو با خودم به بیداری آوردم.
این بدترین کابوس عمرم نبود که از این کابوس‌ها همیشه داشتم و بسی متنوع هم. حتی سالهای قبل که ترسو‌تر بودم گاهی که چند شب پشت سر هم این ژانر کابوس رو میدیدم اونقدر میترسیدم بخوابم که یبار تا سه شبانه روز چشم رو هم نزاشتم.
این خواب رو اون زمان که تو فاز ترس از مغز بودم دیدم مثلا به این فکر میکردم نکنه یه وقت تو خوابی گیر کنم نتونم بیدار شم یا حتی نکنه یه وقت تو بیداری که تو یه توهم گیر کردم نتونم بیام بیرون که مغزم هم در ریپلای چنین چیزایی رو میساخت تحویلم میداد.
اخیرا دوباره زیاد اون تو گیر میکنم ولی دیگه بهشون پر و بال نمیدم و فکری روشون نمیزارم و به محض بیداری سرمو برمیگردونم ازشون که نه دیگه این ژانر حرفی براش مونده نه حوصله‌ای واسه من.

۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۰۹ ۰ نظر

when the sun didn't shine


دبیرستان یه میم.نون داشتیم به سوسولِ رو مخ معروف بود از اون واسه نیم نمره گریه‌کنای خراشِ روح که ما همیشه ازش بدمون میومده و با رفتارای تخماتیکش بارها باعث شده روی سگمون باهاش دست به یقه بشه البته کلامی ولی خب یبار هم کاملا فیزیکی لیلون چسبوندش به دیوار.
یه کارخونه بزرگ بود که توش کار میکردیم و همونجا هم زندگی میکردیم و یجورایی زندانی بودیم چون حقوقی که میگرفتیم در حدی نبود که بتونیم باهاش بیرون بریم فقط میرسید به وعده‌های غذاییمون که از همونجا بین هر شیفت بخریم و تا روز بعد که حقوق فردا رو بگیریم و غذای فردامون جور شه.
من و یه پسره از هم خیلی خوشمون میومد و خیلی گوگولی عاشق معشوق بودیم منتها اونجا رابطه حتی در حد دوست معمولی هم قدغن بود و اگه کسی میفهمید مجازات‌های شکنجه‌طور داشت و کلی عواقب دیگه.
یبار که داشتیم با نیشهای گشاد و رو ابرا با هم حرف میزدیم که درواقع اول صبح بود و همو دیدیم و مکالمه در حد سلام چطوری بود ولی خب خیلی فانتزی و میفهمی منظورمو دیگه 
و همون لحظه اون میم.نونه ما رو دید که ما دیگه فکر نمیکردیم این عقده‌ای بازی دربیاره اینجا هم ولی زهی خیال باطل که وقتی پسر رفت نون اومد سمت من با همون اداهاش گفت عزیزم مگه نمیدونی ممنوعه اینجور چیزا من الان مجبورم برم اطلاع بدم و همینجور که این مکالمه رو داشتیم پیش میبردیم حالا نمیدونم دقیقا چجور موجودی بود تو خوابم ولی جعبه پلاستیکی‌ها هستن که توشون پنیر و اینجور چیزارو میزارن تو یخچال، این یهو فرمش خمیری شد خودشو جا کرد تو یکی از این جعبه‌ها و درشو گذاشت و سعی میکرد این جعبه رو همونطور که خودش توش بود جا بده تو جعبه های دیگه که اونجا اولش کمی وحشت کردم وقتی خمیری شد ولی بعدش انگار یادم اومده باشه چنین چیزی امکان‌پذیره ادامه دادم و در جوابش خودمو از تک‌و‌تا ننداختم که نه صرفا داشتیم درباره کار حرف میزدیم و تو توهم برت داشته و اینجور چیزا ولی خب اون دیگه مُصر بود بره بگه و اگه به کسی میگفت راحت میتونستن از طریق شونصدتا دوربینی که اونجا بود آمارمون رو دربیارن.
آخر شب با کیوسک تلفنی که گوشه ی خوابگاه زنان بود به پسر زنگ زدم و پسر پیشنهاد داد بیا فرار کنیم و برنامه ریختیم فرداش یه حواس پرتی‌ای دست و پا کنیم و خودمون از اون کنار جیم شیم.
فرداش شد اومدم نشستم سر جام که کارمو شروع کنم نون اومد گفت من دارم میرم که بگم و ریلکس گفتم اوکی برو بگو و این رفت که بگه و من به پسر که یه گوشه وایساده بود اشاره کردم شروع کنه.
یه هفت‌تیر زنگ زده خاکستری سنگین داشت و با همون شروع کرد شلیک هوایی کردن و جیغ و داد شد و همه خوابیدن رو زمین. اونقدر اونجا بزرگ بود معلوم نبود کیه که داره شلیک میکنه فقط فکر میکردن بهمون حمله شده و پسر همینطور شلیک هوایی کنان اومد سمت من و هفت‌تیر رو داد به من که ادامه بدم حواس‌پرتی رو و صدارو بکشونم اون سمت کارخونه که این بره نون رو بکُشه که کلا قضیه درز هم نکنه بیرون.
من دو تا شلیک کردم دیدم خیلی خسته شدم و مثل بقیه خوابیدم رو زمین و سرمو با دستام پوشوندم. پسر اومد سراغ من که بگه اوکی دیگه به اندازه کافی حواسشون پرت شده پاشو بریم. اومدم بلند شم دیدم پسر فیریز شده زل زده به من، پایینو نگاه کردم دیدم گولّه خوردم! ت
ازه دردش حس شد که از خواب بیدار شدم.

۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۸ ۱ نظر