dream :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴۰ مطلب با موضوع «dream» ثبت شده است

Hasti The Queen

چند قرن پیش بین درگیری‌های همون دوران که نقش ملکه رو بهم داد اونقدر ذوق و ناباوری داشتم که یادم رفت چمدونم رو ببندم فقط پا شدم و از پلی که روی ازدحام انداخته بودن پشت سر اونا خزیدم اونور و شبش وقتی کاستوم رو درآوردم هیچ‌کدوم از لباسهاشون اندازم نمیشد.

۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۱۵ ۲ نظر

آخرین نفر

با سرعت باد بین درختا میدویدیم و مهم نبود چقدر تغییر جهت بدیم و تو دل جنگل فرو بریم، درنهایت تک‌تکمون رو پیدا کرد و به غل و زنجیر کشید.
چهارتا بودیم، هیچکدوم رو یادم نمیاد ولی یادمه به کشتنمون مطمئن نبود، حرفهایی رد و بدل شد راهشو کشید بره که بعد ده متر رفتن روشو برگردوند و شاتگانش رو بهمون نشونه گرفت و شلیک‌کنان برگشت سمتمون، هر سه درجا مُردن، آخرین نفر بودم که به یه متریم رسید، سرم رو نشونه گرفت، حتی قبل شلیکش میتونستم حجم دردی که میخواد بهم بشینه رو حس کنم، به پهلو افتادم، اولش بی حسی بود و گنگی و گفتم بالاخره تموم شد ولی نشد، کم‌کم دردش خودشو نشون داد و فقط بگم به حدی بود که تا بعد از بیداری هم باهام اومد بااینکه هفته ها ازش گذشته بود.
نمیتونستم تکون بخورم، یه حفره ی بزرگ روی پیشونیم بوجود اومده بود و تنها چیزی که میدیدم درد بود. کشون کشون انداختم عقب ماشین. آخرین چیزی که بعد از سرنگ بزرگ بیهوش‌کنندش، قبل بسته شدن درِ تراک دیدم جنازه های زنجیر شدشون زیر نور ماه بود.

۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۱۴ ۰ نظر

غلبه کرد

فردای بعد از پروازی طاقت فرسا به مقصد سه روزه ی لندن به محض اینکه چشمامو باز کردم همه چی بدتر شد.
از بیش از حد خوابیدن و کل یه روز رو از دست دادن بگیر تا دیدن خبر برداشتن آزمایشی فیلترهای اینترنت ایران به مدت سه روز دقیقا به محض اینکه من پام رو گذاشتم بیرون تا بارون مرگی که درحال باریدن بود و بیرون رفتن رو غیرممکن میکرد و همینطور که سراسیمه آماده میشدم که تا کسی نیومده فلنگ رو ببندم یهو دیدم زندان بانم هم اینجاست و در اون لحظه بود که ناامیدی برم غلبه کرد و از خواب بیدار شدم.

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر

کد خروج

بعضی روزا واسه بیدار شدن کد خروج میخواد و واقعا نمیدونم چیه.
از خواب میام بیرون، میام دم در که کد رو بزنم میگه اشتباهه یچی دیگه میزنم باز میگه، هی میزنم هی باز میگه اشتباهه مثلا امروز میدونستم یچی حول و حوش دکستره که دیشب تموم کردم آخه وقتی میومدم که همین بود! رمز رو دیگه چرا عوض میکنن؟!
تهش بعد کلی کلنجار رفتن و حاصلی نیافتن مجبورم هلک هلک برگردم تو یه خواب دیگه دنبال کد بگردم تا بتونم دربیام!
شانس ما هم این بود ته رفت و آمدمون از زندون به زندون باشه.

۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۰ ۰ نظر

Electric chair

Electric chair

همه چی داشت خوب پیش میرفت. از تعقیب و گریز کارآمد بگیر تا پیچش های داستانی که فکرنکنم هیچوقت هم گیر نمیفتم و با ترس از گیر افتادن شیرینی گریختنم لذیذتر میشد یا زبده بودن بیش از حدم توی کار با اون قمه ی گنده که چه شریان هایی رو ندرید و چه کالبدهایی رو نشکافت. منتها اینکه تهش بخوان با Electric chair کارمو بسازن کمی زیاده روی بود مخصوصا اینکه تا وقتی بیدار شدم هم هنوز میلرزیدم!

۰۵ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر

The last ship

من تجربه ای از زندگی ندارم و هیچوقت هم نخواهم داشت. 99درصد هر چه ذهنمو پر کرده از نگاه بقیه بدست اومده مثل بیشتر آدما که یه گوشه ی این دنیا چشم باز میکنن و تنها چیزی که عمرشون میکشه یه دور دورخودشون چرخیدنه پس اسم دنیادیده واسم معنی نداره ولی حسی که تو این سن دارم از دنیا با این حجم از اطلاعاتی که دورمون ریخته اینه نیازی هم نیست آدم واسه دنیادیده بودن از جاش تکونی بخوره واسه همین آدم واسه دیدن دنیا از جاش تکون نمیخوره، واسه خلاصی از چیزایی که دیدس که هرچقدر یکجا بمونی اون حجم از داده میشن بدبختیات و تهش زیر بارشون دفن میشی. واسه همینه بهتره هرچندوقت یبار فقط پاشی یه تکونی به خودت بدی.

 ولی امان از وقتی که اونقدر آهسته و غباروار روت بشینن که متوجهشون نشی و هی فقط سنگین تر بشی و دورت پر بشه ازشون و وقتی به خودت میای اونقدر دیر باشه که دیگه یه پاشدن و خودتو تکون دادن کافی نباشه که اونوقتی که هی سنگینی شون رو شونه هات اذیتت میکرد و میتکوندیشون، گرد میشدن میریختن دور پات که تهش مجبور باشی فقط بری منتها گاهی اونقدر نمیری که یهو فقط حس میکنی داری خفه میشی دیگه اونوقت اگه بخوای هم نمیتونی تکونی بخوره چه برسه به رفتن و هی تقلا میکنی هی داد میزنی بلکه کسی صداتو بشنوه ولی مگه نمیدونی؟ تو توی ذهنت دفن شدی و تا اونجایی که من میبینم همیشه تنها ساکنش خودت بودی. واسه همینه غرق شدن اینقدر خوب تو قافیه میشه، بالاخره تهش باید یچیزی حس کنی یا نه.

دیشب تو یه کشتی بیدار شدم. زندانی بودم و به هر روشی سعی داشتم ازش بگریزم از خیانت و دروغ و قتل و غارت بگیر تا ضجه و زاری و التماس و دشمنی ساخته بودم به سیرت مانستری فرازمینی مملو از همه چیزهایی که ازشون فراریم و تهش که فقط یه پرش تا گریختن فاصله داشتم صاعقش بهم رسید و تبدیل به خودش شدم.

۰۴ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر

بدترین دوران

فکر کنم لول آخر بازی خواب رو رد کردم و الان تموم شده که دیگه کاملا دارم ازش زده میشم. اصلا یه چنین چیزی هیچوقت به مخیلم نمیرسید که ممکنه یه روزی از خواب زده بشم! آخه مگه آدم از خواب هم زده میشه؟ حالا فوقش نخواد بخوابه یا نتونه ولی دیگه زده شدن اصلا یچیز دیگس! دقیقا مثل وقتیه که از کرانچی زده شدم، اونقدر خورده بودم که حتی بوش هم حالم رو بد میکرد چه برسه به مزه کردنش، الان هم به زور خودمو میخوابونم چون جسمم همیشه خستس و حتی مغزم با اینکه پر از چرت و پرته هم خستس ولی انگار دیگه نمیتونم وارد خواب بشم فقط دم درش میخوابم زیر پای رفت و آمد اوناییکه میرن تو و میان بیرون و به زور سعی میکنم واسه خودم رویا بسازم ولی این رویاها کجا اوناییکه ناهشیار واست میاره کجا. اون بیرون تو اون سرما زیر اون دست و پاها به لایه اول هم نمیرسی.

وقتی به لول آخر رسیدم فکر میکردم بهترین اتفاقیه که برام افتاده و به مرور دستم میاد چطور میشه باهاش کار کرد ولی زهی خیال باطل که اصلا این آپشن جای کار نداشت و شکنجه ی مطلق بود. یه هفته ی اول اینطور بود که وقتی خوابی که دیده بودم اونطور که میخواستم تموم نشده بود میتونستم یه لوپ درست کنم و کل داستانش رو بندازم اون تو و اونقدر تکرارش کنم تا بالاخره نتیجه ی دلخواهمو بهم میداد ولی مشکلش این بود تعداد این لوپ ها خیلی زیاد میشد و از یجایی به بعد انگار یادم میرفت خودم اون لوپ ها رو ساختم و میتونم تمومشون کنم و بجاش تکرار هزاربارشون کاملا شکنجه بود تا بالاخره یجوری بیدار میشدم.

تا یه هفته این لوپ سازی رو ادامه دادم و درسته شکنجه بود ولی وقتی توی موقعیتش قرار میگرفتم قبل از شروعش میزان لذت و شکنجش رو مساوی درنظر میگرفتم واسه همین هی شب بعد انجامش میدادم که دیگه بعدش واقعا کشیدم بیرون و بلافاصله بعد اینکه کشیدم بیرون انگار بازی هم تموم شد و از قلمرو خواب پرت شدم بیرون. توی خواب ها هیچ خبری از رویا نیست و در طولش فقط منم که توی تخت وول میخورم و خودمو میبینم که توی تخت وول میخورم و اگه سرمو برگردونم هیچی دور و برم نیس و انگار توی یه بیابونم. انگار کاملا بیدارم فقط جسمم رو بی حرکت نگه داشتم واسه ساعتها درحالیکه خوابم ولی انگار بیدارم و اون چیزاییکه اون تایم بهشون فکر میکنم خواب محصوب میشن ولی چون چیزای خیلی تخمی و روزمرن باعث میشن برگردم به همون به هیچی فکر نکردن که میشه همون هیچ خوابی ندیدن و خودمو در حال هی غلت زدن تحمل کردن تا بالاخره شارژ جسمم پر شه بتونم بیدار شم و از این عذاب راحت.

خلاصه که بدترین دورانمو میگذرونم. اگه این فرضیه ی قلمروی خواب رو نادیده بگیرم این فرضیه میاد رو که انگل مغزی گرفتم! هر چی هست کاملا تمرکزم رو ازم گرفته و نمیزاره هیچ پیشرفتی توی درسا داشته باشم و هی نمیخونم و هی به این فکر میکنم که باید بخونم پس چرا نمیتونم بخونم و هی میام بخونم ولی با همین فکر که باید بخونم نمیخونم و هی هم همش خستم و تا میام بخوابم ذهنم رو خالی کنم بیشتر بهش ور میرم و اگه بعد از ساعتها تلاش بالاخره خوابم برد اونقدر آشفته و بی کیفیته که با سردرد هم بیدار میشم. از اینها گذشته، نمیدونم چرا توی اون تایمی که سعی میکنم خودمو بخوابونم انقدر عصبانیم!

۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۶:۱۱ ۲ نظر

برف میومد

درسته معمولا آغوشم واسه مرگ بازه مثل پریشبی که بمب رو برداشتم با اینکه میدونستم دست خودمو میبوسه حتی وقتی اومدم خودمو از پنجره پرت کنم بیرون و میدونستم نیرویی که واسه شکستن پنجره دارم وارد میکنم پرتم میکنه پایین و بطرز معجزه‌آسایی تعادلم حفظ شد واسه لحظاتی نمیدونستم فقط بمب رو بندازم یا خودمم بپرم ولی گاهی که ازش فرار میکنم معمولا پای یه خرس درمیونه!
فکر کن یارو پرورش خرس داشت و یکی از خرساش فرار کرده بود تا فقط بیاد سراغ من و وقتی کشتیمش و رفتیم سراغ یارو که وات د فاک مردک قلاده ی اینارو سفت کن فهمیدیم اصلا قلاده ای در کار نیست و همشون تو یه گودال سیاهچال طورین و هرکدوم که بیشتر انگیزه واسه کشتن یکی داشته باشه و بتونه از اون گودال بالا بیاد آزاده بره به کارش برسه!
اومدم یارو رو بکشم معلوم شد طرف یه چیز خداطوریه و میتونست بُعدها رو عوض کنه و تایم رو کش بیاره و مارو انداخت تو یه دشت و شروع کرد رو منبر رفتن و هر کی حرفشو قطع میکرد بهش یه تست عملی میداد که مخصوص خودش طراحی شده بود براساس چیزی که توش مهارت داره و اگه حلش میکرد میتونست بره بیرون. سیستمش اسکلانه بود.
یادم نیست چی پروندم ولی بهم یه ترازو داد و یه مشت سکه گفت اینارو یجور بچین هر دو کفه مساوی بشه! حالا اینش جالبه که از یجایی به بعدش میدونستم دارم اشتباه میچینم ولی بازم بدون تصحیحش همونطوری ادامه میدادم و تهش انتظار داشتم با اینکه اشتباه چیدم بطرز معجزه واری کفه ها برابر بشن!
تهشم آلارم گوشی صداش دراومد نفهمیدم چی شد بالاخره.

۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر

یکی از همیشگیا

یه جاده ای هست دو سر بسته که هر دفعه یه طرفش امنه و از اینور فراریم به اونور که اگه شانس بیارم گاهی از این مسیر طولانی جون سالم به در میبرم ولی معمولا یجایی اون وسطا به یکی از هزاران موانع راه نخی ازم گیر میکنه و تمام.

دیشب به لجنش دست زدم، جنس نفت بود ولی بوی پاستیل میداد. هر چی بود نمیشد زیرش نفس کشید. یه ثانیه قبل اینکه تو دیدرسشون بیفتم جهیدم اونور، دراز به دراز، چسبیده به بریدگی زیر جاده.

شانس آوردم.

حیف یادم نیست تهش رسیدم یا نه.

قسمتای مختلف داره و هرکدوم چالشهای خودشونو دارن ولی ماهیت کلیش فقط ترسه. هر پیچ و خمش پر شده از چیزایی که ازشون ترس دارم. یجاییش کمی شبیه این طرحه؛

Part of it

منتها جاده خیلی باریک تر و درختها از سرازیری تا روی جاده اومدن و خود جاده به جز سنگ چیزی نداره که اگه از جاده بیفتم پایین و شاید از ده بار فقط دوبارش رو نمیفتم، تا چشم کار میکنه یه جنگله با درختای تو در تو و پر از حیوونایی که اگه بو ببرن آدمیزاد اون توعه تا ندرنش ول نمیکنن.

۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر

underwater

از اونجاییش به وضوح یادمه که گروهی محقق بودیم واسه تحقیق رو یه گونه رفتیم تو اعماق ناشناخته اقیانوس ولی اوضاع اونجوری که انتظار داشتیم پیش نرفت و به مرور قتل عام شدیم توسط همون گونه و اونقدری اونجا سرگردون شده بودیم که اوضاع بین خودمون هم خطرناک شده بود و وقتی که بالاخره بعضیامون تونستیم برگردیم رو خشکی یه جنگی شده بود که تاحالا بشریت به خودش ندیده بود.

خلاصه میکس هیجان و بدبختیش سمی دراومده بود و یه پا ایران بود واسه خودش و اصلا خوش نگذشت.

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۳ ۰ نظر