سال پیش پنجره حموم سمت کوه باز میشد. زیر آب داغ وایمیستادی و سرمایی که سنگینیش رو به مرز گرما و سرما میکوفت ضربان قلب روحت میشد. از یه جایی به بعد هر بار پنجره رو باز میکردم یکی از تپش‌های ویو محو میشد. یه شب پنجره رو باز کردم دیگه هیچی بیرون نبود. یه آخر هفته رفتم تهران وقتی برگشتم گفتن نگهدارنده آهنی اونقدر زنگ زد که بالاخره شیشه باز شد و تبدیل به میلیونها هیچی شد. گفتیم بیان عوضش کنن کل پنجره رو پوشوندن که حموم ویو نمیخواد.
امسال پنجره حموم سمت شهر باز میشه. نه صدایی داره نه هوایی، مثل اینکه داری به یه نقاشی با تم غالب طوسی نگاه میکنی با بویی همون رنگ.
فکر نکنم برگشته باشم انگار خودم پیچ قبلی زده به چاک، از خاطراتم کپی‌ای بی‌کیفیت گرفته انداخته تو یه کلون و فرستاده راهی که تا اینجا اومده رو تموم کنم.