واسه اینکه حس بهتری به بودنم داشته باشم میپذیرم خوابهام واقعین، مسلما اتفاق افتادن, اصلا اتفاق نیفتادنشون جوکی بیش نیست، معلومه که دیشب دنبالش از ماشین در حال حرکت پریدم پایین، معلومه گیرههای سرم که از آدمای مختلف بهم داده شده بود رو قبلش نجات دادم، معلومه که باور میکنم آلزایمرش واسه همه کارمیکرد جز من ولی وقتی واسه دیدن رفیقِ هنوزم تا بلندترین برج شهر رفتم منو نشناخت، آره باور میکنم وقتی مچ رفیق قدیمم رو سر بوسیدن دوست جدیدش گرفتم به رو نیوردم میشناسمشون و رد شدم، باور میکنم وقتی دنبالم میدویدی از سر هیچی نبود جز اینکه خودت میخواستی. مهم نیست چی، هر چی باشه باور میکنم.