آرامشم رو از دست دادم، نمیتونم خودمو بند یجا نگه دارم، هی میخوام پاشم و دنبال اتفاقات بگردم، دنبال اونجایی که چیزها یه شکل دیگست.
سختش نکن.
همه چی عوض شده. اولش از مزه‌ها شروع شد.
نه.

همه چی رو میخوام با هم انجام بدم هم بخونم هم بکشم هم فیلم ببینم هم ارتباط بگیرم هم کار کنم هم زندگی بیمصرف نداشته باشم. شاید تاثیر برنگشتن این تابستون به خونه الان معلوم نباشه ولی حس بهتر شدنم در آینده رو میتونم ببینم میتونم حسش کنم، میدونم اگه یه کم بگذره اگه دستم رو سمتش بگیرم میتونم لمسش کنم. زخم‌ها خودشون بسته میشن، روشونو گرد بیحوصلگی ایام میگیره و یادم میره این حس هارو. جاشونو میدونم چی میگیره، فرقشون وقتی بار اول بهشون میرسم واضحه. چیز خاصی نیستن ولی جدیدن. معمولی‌ان، خوبه، کافیه. شاید بعدش که خوب شدم بهت نگاه کنم. نمیدونم ولی الان حالم خوبه. فاز آدمای دورمم خوبه و ازشون وایب مثبت میگیرم هرچند دور از رادار خودم ولی تشعشعاتشون بهم میرسه گرم میشم. مثلا یکی شاید چند هفتست اومده و یه هفتست تازه باهاش چشم تو چشم میشم و بین جمعیت تشخیصش میدم و همین پریروز اسمشو از دهن یکی دیگه شنیدم، آسیه. این آدم از محض عبورش از کنارم بهم حس خوب داده فقط، با اینکه هیچ ایده‌ای ازش نداشتم و وقتی فهمیدم اسمش هم اینه برام منطقی‌ترین اسم ممکنه بود و اینجوری بودم که عه پس بخاطر این انقدر خوبه. عارف یه دوستی داشت که من هیچوقت ندیدمش، حتی داستاناش از اون هم یادم نمیاد فقط یه آسیه با یه وایب خوب از اون دوست یادمه. دوست دارم کسی ازم یاد میکنه این حس خوب رو ازم یادش بمونه، نه افسردگی ایامم رو. الان جاییم که فاصله آدما ازم در یه حده. کسی زیاد نزدیک نایستاده که افسردگی اون ایام رو به روم بیاره. همه چی رنگ بلوبریه و دست کسی به بدبختیات نمیرسه.