text :: سایه وارونه

سایه وارونه

۶۷ مطلب با موضوع «text» ثبت شده است

We were walking by the cliffs, She was behind me and vanished

توی سفر اتفاقی برای آ. افتاد که نتونستم اون موقع درکش کنم. تنها واکنشی که بهش میدادم این بود که "نمیفهممت و نمیدونم" و مدام تکرارش کردم، بیشتر هم برای خودم که چیزی نگم که ربطی بهش نداشت. نفهمیدن من هم ربطی بهش نداشت ولی حس کردم بهتر از مثل بز بهش نگاه کردنه چون بهم نگاه میکرد و ازم جواب میخواست. بعدِ اون دوباره از چیزی که ازش دیدم و واکنشی که دادم پیش خودم یاد کردم و نتونستم بازم درکی ازش داشته باشم. وقتی بهش میگفتم "نمیفهممت نمیدونم" توی ذهن خودم کاملا به حالت سرزنش گرانه بود و بااینکه به شدت سعی داشتم جلوشو توی لحنم بگیرم فکر نمیکنم کاملا موفق بوده باشم برای همین کوچکترین کمکی براش نبودم و احتمالا بدترش هم کردم، حتی به جایی که داشت خودش رو بیمار میخوند دامن زدم بااینکه میدونستم نباید، ولی توی ذهنم هیچ جواب دیگه ای براش نداشتم و هرچی بود صرفا حدس و گمان بود که به درد استفاده تو اون لحظه نمیخورد.
اینکه میگم نتونستم به "درک"ی ازش تو اون لحظه برسم الان، بعد چهار روز به ذهنم رسید. نه از این دید که راه حلی برای اون لحظه باشه، صرفا از این دید که تو اون لحظه، آ. برای من یه ظرفیت بود، مثل یه کوزه. چیزی که براش اتفاق افتاده بود برای من اینطور تعریف میشد که وقتی به لبه ی کوزه برسه، به سادگی لبریز بشه. تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم ماهیت ماجرا بود، اون مایعی که تنها آسیبی که میتونه به کوزه بزنه خیس کردنشه و وقتی ترس رو تو نگاه آ. میدیدم به تنها چیزی که میگفتم نمیفهممت اون ترس بود. فکر میکردم آ. داره از مایع میترسه و باورش نمیکردم و اون ترس رو ازش نمیپذیرفتم.
الان که فکر میکنم، اون از ماجرا نمیترسید بلکه وقتی مایع به کوزه وارد شده بود وقتی به لب اون رسیده بود بجای لبریز شدن به در مخفی ته کوزه فشار آورده بود و همه ماجرا ریخته شده بود توی یه دنیای ناشناخته تاریک. نمیدونم توی ذهن اون این تاریکی چطور معنا میشه ولی شاید از تنها چیزی که میترسه ناشناخته بودن اون دنیاس و کافیه بپذیرتش تا با باور بهش، دیگه ترسی نداشته باشه. حالا برای خودم حرفم این بود من برای آ. توی ذهن خودم یه ظرفیتی تعریف کردم که بر اساس اون درکش میکنم. وقتی ذره ای پاشو از ظرفیتش جلو تر گذاشت ورای هویتش برای من بود و دچار سردرگمی شدم. خیلی راحت میتونم این دید رو بپوشم و پا بزارم روی دیدی که از تک تک آدمهای دورم دارم و رنگ حماقته که شُره میزنه. درمورد آ. هنوز هم نمیدونم واکنش چی میتونست باشه یا حتی چی باید باشه ولی اینو میدونم، میخواستم به عادت همیشه بدون اندیشیدن مصرفش کنم، گفت و شنودمون رو توی سینی آماده تحویل نگرفتم و جبهه گرفتم، حداقل، یا حتی، برای خودم.
توی سر کلاس با کیارستمی میگفت "این روزها پیش از آنکه داستانی را به روی کاغذ بیاورم، در سرم تصویر تقریبی از برخی چیزها دارم، انگار دارم فیلمی را که هنوز نساخته ام در ذهنم می بینم". وقتی بهروز مجبورمون کرد خودمونو درگیر سناریو سازی و فیلم سازی کنیم به هر چیزی برمیخوردم برام یه سکانس تازه بود. ازش شات هایی که میپسندیدم رو دستچین میکردم و توی ذهنم ناخوداگاه داستانی سر هم میکشیدم. به این فکر میکنم تو توی هر مسیری به زور نگه داشته بشی درنهایت مسافرش میشی، درسته اولش خلق ایده برامون سخت بود و هیچ کانکشنی بین خودمون و چیزی که ازمون میخواستن نمی دیدیم ولی به مرور هر چیزی که می دیدیم اول یه ایده و بعد هرچیزی که باید می بود، حداقل واسه من که اینطور بود. طرف میومد میگفت سلام، ترتیب پردازش مغزم برای ریپلای به طرف اول پردازش ایده ای برای فیلمی که میساختم بود و بعد از اون جواب سلامش صادر میشد. درنهایت فیلمی که ساختم یک فاجعه بود، ولی فاجعه ای بود که میتوانستم پیش خودم هم که شده بپذیرم دوستش دارم، حتی برای مدتی کوتاه.

۲۳ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر

بالاخره این سرزمینو ترک کردم

همیشه وقتی میخوام با کلمه "من" یه جمله رو شروع کنم میام ادیتش میزنم به "آدمها". نمیدونم این چه تاثیری رو دیدم گذاشته ولی به قیافش نمیخوره تاثیر مثبتی باشه. ولی یچیزو خوب میدونم که اگه بگم "من آدم دروغ گوییم" نمیتونم ادیتش بزنم به "همه آدمها" یا بهتر بگم، نمیخوام ادیتش بزنم به همه آدم‌ها، میخوام یه سری چیزا رو بندازم گردن این صفتم که فقط مال خودم باشه. اگه اینم همگانی کنم بازم یه سری تقصیر بی‌صاحب رو هوا آواره‌ان که خب اذیتم میکنه. من دروغ گو‌ام. اکثر دروغ‌هارو هم به خودم میگم و اگه به کسی جز خودم برسونمش صرفا تکثیر همون دروغ اولی بوده که به خودم گفتم.
با خودم این جمله رو تکرار میکنم که اگه این جا رو برم دیگه برنمیگردم ولی میدونم دروغه، میدونم فقط لب و دهنم. به محض اینکه صبحش بشه پا میشم با تکرار همین جمله تو مغزم وسایلمو جمع میکنم و راهی ترمینال میشم که برگردم. و توی مسیر برگشت به شیشه اتوبوس خیره میشم و با ناراحتی به خودم میگم "دیدی اینو هم برگشتی دیدی نتونستی رفته بمونی تو هیچ وقت قرار نیس یه رفته بمونی همیشه مجبوری برگردی" و همه این جملات رو تو ذهنم تکرار و تکرار میکنم تا تصمیمی به یه رفتن دیگه.
نمیدونم دیروز بود پریروز بود بعد تحویل آخر که شبانه روزشو نخوابیده بودم رفتم خوابگاه و از ساعت 7ونیم عصر تا 10ونیم صبح فرداش خوابیدم و اگه بهترین خواب اخیرم رو ندیده بودم که اون حجم از شادی رو بهم بشونه به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم شرم بود. یادمه چند سال پیش هم یه حس برام واسه ماه‌ها خیلی بولد بود، فکر کنم عصبانیت بود. الان هم همینطوره منتها اون حسه شرمه . هیچ انگشت اشاره هم سمت کسی جز خودم نداره مهم نیس چیکار میکنم کجا میرم با کیم ساعت چنده هوا چطوره؛ ربط و بی ربط از هرچیزیم احساس شرم میکنم. حتی از اینکه خواب دیدم بالاخره این سرزمین رو ترک کردم هم احساس شرم میکنم، از این جهت که خب نکردی فقط خوابشو دیدی؛ حتی گفتن همین هم برام شرم آوره و میدونی چرا این چیزا الان تو این سن برام سخته؟ آره خودمم میدونم جاشون اینجای مسیر نیست ولی الان فهمیدم چون یجایی از زندگیم فکر میکردم بهترین آدمیم که میتونم تو این قالب باشم و تو اون تایم بیشترین افتخار رو به خودم میکردم و بهترین حس رو بابتش داشتم ولی الان انگار توی قالبم آب رفتم و این نیاز توم بوجود اومده که آدمای رندوم بهم باور داشته باشن و وقتی کسی این نیاز رو برام جواب میده بابتش خوشحال میشم که منو به جا آورده و بعد بهش بی توجهی میکنم انگار یه تعریف تو خالی بوده. میدونم که نیاز دارم به خودم باور داشته باشم ولی منتظر دستی‌ام که سمتم دراز شه، ولی خب همونو هم پس میزنم چون تنها کسی که نیاز دارم بهم باور داشته باشه خودمم. انگار زدم خودمو تیکه پاره کردم هر تیکم یه گوشه از اون قالب افتاده و جدا افتادنه اون تیکه ها بهشون  شخصیت مستقلی داده که باعث شده از تیکه کناریش به حدی شرم زده باشه که سعی در ترک کل قالب کنه و اگه یه تیکه خارج شه چی به سر من میاد؟

۱۳ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر

نمیشد دوسش نداشت، اون تنها موجود زنده ی اونجا بود

مهم نیس کیه و چی گفته، تنها چیزی که ازش یادم میمونه آخرین چیزیه که بهم گفته؟ بی طرف نگاه کردن به خودت کمی سخته وقتی نمیدونی داری به چی نگاه میکنی. دو خط نوشتم پاک کردم، بهم حالت تهوع میداد چون کسی رو منشن کردم که حس کردم با اسم بردن ازش تکثیرش میکنم، با  هر بار دوباره خوندنش یبار دیگه بهش جون میدم. دوست دارم یادم بره دارم از کی میگم،  از چی میگم. اونقدم بد نیس چیز ی از سال پیش میخونی و اونقدر ازش فاصله گرفتی یا توش پایین رفتی که یادت نمیاد از کجا اومده و بنظرت نوشته غریبی میاد انگار از کسی هست که یه زمانی تو بوده ولی الان رفته و از پشت سرشو نگاه کردن حالش بهم میخوره. یکی از همینا اخیرا رفت روسیه، البته نمیدونم، آخرین باری که دیدمش میخواست بره . با اونقدر مصمم بودن مسلما تا الان رفته یا حداقل تو راهه، زل زده به محو شدن کوه ها ومحتویات دم پاشون توی هم و به سر و صدای قطار خو گرفته. میگفت به این باور رسیده فقط زمانهایی وجود داره که کسی صداش بزنه. همون  لحظه که هوا  رو پس میزنه و اسم تو رو نفس میکشه، همون لحظه که تصمیم میگیره خودش نباشه و تو باشی. My Brilliant Friend رو دوست دارم، زمانی اینو فهمیدم که از خودشو دار زدن مادرشون شُکّه شدم. ولی دیدی بازم چیزی نگفتم نشخوار کردم، شاید هم گفتم، دیگه نمیدونم کی نشسته داره حرف میزنه.

۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۲۲ ۰ نظر

دیروز یه تایتل خوب تو ذهنم بود

از گوشه پنجره سوز میاد مستقیم میخوره به کلم، هی از این پهلو به اون پهلو. نمیگم بیخیالی‌ای که میگفتم ادعاس ولی هرچی هست سوراخ داره، ازونورش سوز میاد، اصلا یادم نمیاد شب اول جایی خوابم برده باشه. ازونور ر. فوشه میکشه ازینور این تخت کناریه درد و دلاشو اونقد بلند میگه که مرزای قلمرو خوابشو میدره. "به خدا خیلی سخته" آره عزیزم سخته، میفهمم، شایدم نمیفهمم، هنوزم مطمئن نیستم هممون یکی‌ایم یا صرفا توهم خودمه. حس میکردم زیاده ولی نشمرده بودم، ۶ ساال، ۶سااله تو خوابگام، ۶ فاکین سال. حس حماقت بهم میده. اون نور حال هم از بالای در راهشو پیدا کرده تو تخم چشمم که بگه آره حق داری واقعا هم حماقت داره. شروع کردم به نوشتن کلی حرف داشتم ولی کلمات ازم در رفتن تو سوراخ سمبه‌های مغزم قایم شدن. برن گم شن اصن هیچی گفتن نگفتن نداره.

۰۳ دی ۰۲ ، ۰۳:۳۲ ۰ نظر

حال کثافتیه

هواپیمای کوچیک به سمت پنجره اومد و منفجر شد. چشمام رو باز کردم و پرده‌ی کیپ شده دست انداخته بود گردن نور رو میکشید که دهن باز نکنه تو اتاق. حال کثافتیه. هی هم بدتر میشه. به رو خودت نمیاریش، پا میشی میری کوچه‌های سال پیش رو گز میکنی، ذوق میریزی بیرون واسه آدمای جدید که ذوقتو بخرن بعد برمیگردی میبینی با اونیکه سال پیش کوچه‌ها رو گز میکردی واسش ذوق میساختی که بخرتش با نگاهی به سنگینی همون ذوقا از کنارت رد میشه. درستش میکنم. بهش گفتم دوشنبه بیا حرف بزنیم. نمیخوام دفعه بعد که دارم ذوقی سر هم میکنم یکی جوری که میخوام نگاهم نکنه و وانمود کنه بین الان و سال پیش فرقی هست. معلومه که فرقی نیست، همه چی همونه، فقط هی کثافتش بیشتر بهت میشینه. پا شدم رفتم سر کوهِ این پشت، دهن باز کردم راه نفسم باز شه، هوای کرِم قهوه‌ایش دست انداخت دور گردنم اونقدر کشید که چشمام خمار شد، شهرِ افقی عمودی شد، آخرین ردیفِ چراغها، خاکِ روی سر یه دنیا زیرشون شدن. پلک زدی؟ هنوز یه ربع مونده بود ذغالِ نفس‌ها تنِ روز رو به کثافت بزنه برگشتم بالا یه پلک زدم، با همون سرعتی که باز کردم بمب‌های قد تایتان خرامان رو چراغای خاموش نشستن. یه دوتا پلک دیگه زدم میبینم صدا میاد از اون ته که بیا بریم ابیانه. گفتم میام، ولی نمیخواستم بیام، ابیانه هم یه دهاتی مثل بقیه دهاتاس. حالت که کثافت باشه دهات و پارتی نداره واست. تو بگو پاشو برقص، چشمامم میبندمو میرقصم برات، ولی دیگه کاستوم پارتی هم اگه واست بیام یه دور میرم غلت میزنم رو خون که اگه پاشمم کاستومش واسم بمونه. خوشم نیومد، دارم شِر میگم. شاعرم نیستم یه دوتا قافیه بندازم پشت‌بند آهنگایی که میندازه تو پیویمون. قشنگی ولی دوری، دستم به دستت نمیرسه بگیرمش. بجاش غ. رو شیر کردم بره بشینه جلوی طرفش خودشو به چشمش بیاره. نشست ولی لب که باز نکرد هیچ سر بلند نکرد خالی از پوینت بودنِ فاصله رو ببینه. دلم سوخت براشون. بچه‌های امروز تو هر چی جلو رفته باشن تو عشق و عاشقی بی‌عرضن. دل سوختم رو واسه آ. باز کردم شیر شد به سوسنش نخ داد. سوسنش گرفت، ولی، بچه‌های امروز تو عشق و عاشقی بی‌عرضن. اگه ابیانه جور شه میرم، چه فرقی داره، دهات هم دهاته.

۲۰ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۸ ۰ نظر

اگه باورم نکنی دیگه نمیخوام ببینمت

وقتی چاقو رو روی سینم میکشید توی فضای خالی هوا و هوا معلق شدم، پرنده های کوچیک خودشونو به دیوارهای نامرئی میکوبیدن و از توم رد میشدن، صدای دریا میومد، شایدم نمیومد، ولی کوچکترین صدایی از پرنده ای درنمیومد، فقط خودشو میکوبید، پلک میزدی هوای رد شدنش ازت رد شده بود و به کوبش رسیده بود. فقط صدای کوبیدن و رفتن میومد. حالا یه پلک بزن موج بعدی، موج بعدی، موج بعدی. وقتی به پیچ بعدی برسیم دیگه نمیترسم، حالا که مطمئن شدم جات امنه، تو هیچوقت چنین چیزی نمیگی، این تو نیستی، حالا که مطمئن شدم اینجا نیستی از هیچی نمیترسم.
به قلبم رسید، وایساد. بهم زل زد و گفت این که خالیه. میگفت رکب خورده ولی من بودم که رکب خورده بودم، من بودم که باورش کرده بودم. گفت بدون قلبت نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی. از کجا بدونم قلبم کجاست وقتی حتی نبودشو حس نکرده بودم. گفت دست کسی نیست، به کار کسی نمیاد، هیشکی یادش نمیمونه تا ته نگهش داره، یجایی وسط راه انداختیش. تا قلبت نباشه نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی.
چاقو رو توی غلافش کرد و بدون اینکه طنابهام رو باز کنه صندلی آهنی رو توی استخر هل داد. با هر تقلایی که حباب های هوای بیشتری از دهنم بیرون میومد از وضوح تصویرشون بالای سطح آب کمتر میشد. به کف که رسیده بودم قبرستونی که روش فرود اومده بودم به وضوح دیدم. پوکه های خالی از دنیای روی سطح به پایین پرت میشدن و مسیر تا کف رو خرامان طی میکردن که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتن. حداقلش وقتی نفرات بعدی به اینور پرت میشدن شفافیت آب اونقدر قوی بود که خونشونو بخوره نه مثل بارون دیروز که توی خفگی خورده شد و همه جارو صورتی کرد. از اصفهان بدم اومده، دهن فاضلاب خوردشو باز کرده و همونطور که گرمای نفسش داره خفم میکنه به سمتم میاد که منم بخوره منتها اونقدر لفتش میده که دارم باور میکنم همینم زود باور کردم و فقط داره با دهن باز نفسشو میکشه. فصل دو Queen of the south رو تا اینجا خیلی دوست داشتم، تِرِسا هواش تازست.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر

the tombs of the living

مثل اینه توی خالی تاریک خودت خرامان قدم میزنی یهو یه تیر آتشین از ناکجا میخوره بهت، خب درد داره دیگه، وقتی حتی نمیفهمی چطور نتیجه بلند کردن یکی جوابش باید این باشه میخوای همونجا خودتو از معامله حذف کنی. داشتم با میم. حرف میزدم یه لحظه از دستم در رفت در جواب سوالش حقیقتم رو گفتم و درسته ریکشن بدی نداد ولی همین بلند گفتنم حس انزجار بهم داد که هستیِ چندش چرا راستشو گفتی چرا بچه مردم رو معذب کردی الانکه پاشه بره حقته سست عنصر بی خاصیت.
آره خلاصه که توی لوپی گیر کردم که اگه چشمامو ریز کنم آدماش هم اونقدر عوض نشدن. یادم نمیاد پریشب به چی فکر میکردم که یهو حس کردم از بیرون چقدر جوونم ولی از تو چقدر حس پیری دارم انگار میلیونها ساله اینجام، نیاز داشتم از بیرون هم همونقدر سن داشته باشم همونقدر پیر، همونقدر چروکیده.
کلی حرف داشتم این مدت ولی هیچکدومو یادم نمیاد حتی میخواستم بنویسمشون تو دفترچه ای ولی هیچ ایده ای ندارم چی بودن که حاضر بودم بخاطرشون ورقی رو سیاه کنم.

۲۸ مهر ۰۲ ، ۱۵:۱۹ ۰ نظر

شاید واسه رفتن باید تکه تکه بود

سال پیش پنجره حموم سمت کوه باز میشد. زیر آب داغ وایمیستادی و سرمایی که سنگینیش رو به مرز گرما و سرما میکوفت ضربان قلب روحت میشد. از یه جایی به بعد هر بار پنجره رو باز میکردم یکی از تپش‌های ویو محو میشد. یه شب پنجره رو باز کردم دیگه هیچی بیرون نبود. یه آخر هفته رفتم تهران وقتی برگشتم گفتن نگهدارنده آهنی اونقدر زنگ زد که بالاخره شیشه باز شد و تبدیل به میلیونها هیچی شد. گفتیم بیان عوضش کنن کل پنجره رو پوشوندن که حموم ویو نمیخواد.
امسال پنجره حموم سمت شهر باز میشه. نه صدایی داره نه هوایی، مثل اینکه داری به یه نقاشی با تم غالب طوسی نگاه میکنی با بویی همون رنگ.
فکر نکنم برگشته باشم انگار خودم پیچ قبلی زده به چاک، از خاطراتم کپی‌ای بی‌کیفیت گرفته انداخته تو یه کلون و فرستاده راهی که تا اینجا اومده رو تموم کنم.

۰۷ مهر ۰۲ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر

من اتفاق افتادم

میگن لحظات شادتن، ولی اونا نیستن. وقتین که تو کنجِ تاریک ترین اتاق، تو بغل بالشت کز کردی، ثانیه‌ای رو دنبال رد خودت تو فیلم جلوت به ثانیه بعدی میچسبونی که نمیخوام بشکونمش نمیخوام بفروشمش میخوام هیچیم که نباشه زندونیم که باشم فقط من باشم و سازم. اینجوری حتما زنده بودنم میرزه. میرزه که چشمامو تو تاریکی باز کنم، میرزه اگه میخوام هرچی هوا دم دستم میاد بدم تو و با داد بدمشون بیرون، ولی قورت قورت از اون تو قلبم طناب بندازه دور هر اکسیژن و رگها رو بسیج کنه بکشن که بازدمی ساکت از آب دربیاد. 
کاش میتونستم این روزا رو تعریف کنم ولی از اون چیزایین که تو گروه بدها جات میدن اونم نه بدی‌ای که حالتو جا میاره صرفا یه بد معمولی که همین معمولیم تعریفش اذیتم میکنه. دروغ چرا اذیت نه، شرم. این روزا بیشتر از منشا رفتارای بقیه سر درمیارم که دقیقا چه حسی داشته که چنین کاری کرده. قبلا همیشه با خودم مرور میکردم که هر کاری میکنه حتما یه دلیلی پشتشه ولی الان انگار یه قدم عقب‌ترش هم میبینم. تلاشی بابت کشفش نمیکنم فقط به چشمم میاد، البته امروز یه حسی داشتم که دیگه قرار نیس چیز جدیدی ببینم فقط چیزای قبلی کامل میشن. حس میکنم اینو از سن داراشون زیاد شنیدم که سکانس بعدی یچیز جدید میبینه که خودش فکت قبلیشو نقض میکنه! زندگیِ لحظه‌ای چیز احمقانه‌ایه، وقتی پاتو تو لحظه‌ بعد میزاری همه‌ لحظه قبلیت میمیره. اگه اونقدر برام مهم بود میرفتم درمیاوردم تاحالا چند بار مُردم. The perks of being a wallflower رو بار اول خیلی دوست داشتم، فکر کردم از اون چیزاییه که همیشه قراره همینقدر دوسش داشته باشم، فرداش که دوباره دیدمش فهمیدم بخشی از اون حس بخاطر عنصر سوپرایزش بود، ولی خب فقط بخشیش. مثلا اینکه این فکر به ذهنم رسید که بچه‌هایی که الان میشناسم هیچوقت هستیِ پنج سال پیش رو نمیشناسن. هیچوقت. اون هستی خیلی باحال بود، نترس‌ترین آدمی بود که میشناختم، پر از سرخوشی، پر از له‌له واسه راه های نرفته، حالا حداقل در حد خودش. حیف که هیچوقت ندیدنش. همین فکراس فیلمارو قشنگ میکنه که درسته لاین آخر رو چارلی وقتی دست امید رو گرفته بود گفت

I know there are people who say all these things don't happen. And there are people who forget what it's like to be 16 when they turn 17. I know these will all be stories someday. And our pictures will become old photographs. We'll all become somebody's mom or dad. But right now these moments are not stories. This is happening. I am here and I am looking at her. And she is so beautiful. I can see it. This one moment when you know you're not a sad story. You are alive, and you stand up and see the lights on the buildings and everything that makes you wonder. And you're listening to that song and that drive with the people you love most in this world. And in this moment I swear, we are infinite.

 دقیقا اونجاش که

But right now these moments are not stories. This is happening. I am here

اعترافش سنگینه، ولی راست میگه؛ من توی تاریک‌ترین نقطه‌ جهانمم و هر ثانیه‌ام رو به انکارش میگذرونم ولی، این یه داستان غم‌انگیز نیست، من، توی همین لحظه، همینجا، اتفاق افتادم. همه‌ی من همینه، همینجا، توی همین لحظه.

۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر

رویای ستاره‌های کور

از بس لیوان خالی قهوه رو بو کشیدم میخوام بالا بیارم، همیشه تهش همینطور میشه. از یه دری رد میشم، پشت سرم محو میشه، پیاده‌رو رو‌به‌رو اشباع‌تر از خاکی و خاکستری نمیشه. به هر دو سر راه نگاه کنی چیزی از همزاد هم بودنشون کم نمیکنه. یبار سمت در محو‌شده رو گرفتم. اونقدر رفتم که دیگه یادم نمیومد از کدوم طرف اومدم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، از جام تکون نخورده بودم. چطور ممکنه، اون همه نفس پس صرف پیمودن کدوم راه شده بود؟ غم انگیز بود. نشستم لب پرتگاه، پی چشم‌های خالیِ روبه روم. نفس‌ها سنگین بود از غوغای سراب‌های پشت سر. از دور شبیه سراب نبودن، خودشونو رویا میخوندن، رویا، چه اسم قشنگی. نفس زندگیشون گوشه‌ی چشمم رو سرد میکرد، بوی گرمشون شونه‌هام رو سنگین. پنج سالم بود که به سمتشون دویدم. دویدم و دویدم، سر کوهی رسیدم. رسیدم؟ چقدر دیگه مونده؟ چیزی رو‌به‌روم نبود. پس رویا کو؟! چرا شونه‌هام به سنگینی نفس اژدهاست؟ سرم رو برگردوندم و رویا رو سالها قبل راهی که بودم دیدم. ردش کرده بودم. کِی، پس چرا ندیدمش؟ دیدنی نبود، حمل‌کردنی بود. سر کوه بلند روی سنگ سختی نشستم، پی چشم‌های خالیِ رو به روم. دست بردم بار دوشم رو زمین بزارم، جز زخم‌های سر باز چیزی پیدا نکردم. خستم بزار کمی بخوابم. رویای رو به روم، غبارِ از هم پاشیده شد و قلبِ خوابم رو گرم کرد. زندگی‌ای بعد چشمام رو باز کردم. نه خبری از کوه بود نه رویای دور. وسط پیاده‌رو قدیمی، لب پرتگاه بی‌چشم بیدار شدم.
پرتگاه کور بود ولی چشمای من هنوز ور دیگه‌ی پیاده‌رو رو ندیده بود. راه رو پیش گرفتم و رفتم و رفتم و همون داستان قبل رو با رویایی دیگه به خواب بردم. تعدادش از دستم در رفت ولی اونقدر برگشته بودم که به کوری پرتگاه رو‌به‌روم شده بودم.

[بکگراند: آخرین‌های پلی‌لیست تلگرام]

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر