text :: سایه وارونه

سایه وارونه

۶۷ مطلب با موضوع «text» ثبت شده است

بدترین دوران

فکر کنم لول آخر بازی خواب رو رد کردم و الان تموم شده که دیگه کاملا دارم ازش زده میشم. اصلا یه چنین چیزی هیچوقت به مخیلم نمیرسید که ممکنه یه روزی از خواب زده بشم! آخه مگه آدم از خواب هم زده میشه؟ حالا فوقش نخواد بخوابه یا نتونه ولی دیگه زده شدن اصلا یچیز دیگس! دقیقا مثل وقتیه که از کرانچی زده شدم، اونقدر خورده بودم که حتی بوش هم حالم رو بد میکرد چه برسه به مزه کردنش، الان هم به زور خودمو میخوابونم چون جسمم همیشه خستس و حتی مغزم با اینکه پر از چرت و پرته هم خستس ولی انگار دیگه نمیتونم وارد خواب بشم فقط دم درش میخوابم زیر پای رفت و آمد اوناییکه میرن تو و میان بیرون و به زور سعی میکنم واسه خودم رویا بسازم ولی این رویاها کجا اوناییکه ناهشیار واست میاره کجا. اون بیرون تو اون سرما زیر اون دست و پاها به لایه اول هم نمیرسی.

وقتی به لول آخر رسیدم فکر میکردم بهترین اتفاقیه که برام افتاده و به مرور دستم میاد چطور میشه باهاش کار کرد ولی زهی خیال باطل که اصلا این آپشن جای کار نداشت و شکنجه ی مطلق بود. یه هفته ی اول اینطور بود که وقتی خوابی که دیده بودم اونطور که میخواستم تموم نشده بود میتونستم یه لوپ درست کنم و کل داستانش رو بندازم اون تو و اونقدر تکرارش کنم تا بالاخره نتیجه ی دلخواهمو بهم میداد ولی مشکلش این بود تعداد این لوپ ها خیلی زیاد میشد و از یجایی به بعد انگار یادم میرفت خودم اون لوپ ها رو ساختم و میتونم تمومشون کنم و بجاش تکرار هزاربارشون کاملا شکنجه بود تا بالاخره یجوری بیدار میشدم.

تا یه هفته این لوپ سازی رو ادامه دادم و درسته شکنجه بود ولی وقتی توی موقعیتش قرار میگرفتم قبل از شروعش میزان لذت و شکنجش رو مساوی درنظر میگرفتم واسه همین هی شب بعد انجامش میدادم که دیگه بعدش واقعا کشیدم بیرون و بلافاصله بعد اینکه کشیدم بیرون انگار بازی هم تموم شد و از قلمرو خواب پرت شدم بیرون. توی خواب ها هیچ خبری از رویا نیست و در طولش فقط منم که توی تخت وول میخورم و خودمو میبینم که توی تخت وول میخورم و اگه سرمو برگردونم هیچی دور و برم نیس و انگار توی یه بیابونم. انگار کاملا بیدارم فقط جسمم رو بی حرکت نگه داشتم واسه ساعتها درحالیکه خوابم ولی انگار بیدارم و اون چیزاییکه اون تایم بهشون فکر میکنم خواب محصوب میشن ولی چون چیزای خیلی تخمی و روزمرن باعث میشن برگردم به همون به هیچی فکر نکردن که میشه همون هیچ خوابی ندیدن و خودمو در حال هی غلت زدن تحمل کردن تا بالاخره شارژ جسمم پر شه بتونم بیدار شم و از این عذاب راحت.

خلاصه که بدترین دورانمو میگذرونم. اگه این فرضیه ی قلمروی خواب رو نادیده بگیرم این فرضیه میاد رو که انگل مغزی گرفتم! هر چی هست کاملا تمرکزم رو ازم گرفته و نمیزاره هیچ پیشرفتی توی درسا داشته باشم و هی نمیخونم و هی به این فکر میکنم که باید بخونم پس چرا نمیتونم بخونم و هی میام بخونم ولی با همین فکر که باید بخونم نمیخونم و هی هم همش خستم و تا میام بخوابم ذهنم رو خالی کنم بیشتر بهش ور میرم و اگه بعد از ساعتها تلاش بالاخره خوابم برد اونقدر آشفته و بی کیفیته که با سردرد هم بیدار میشم. از اینها گذشته، نمیدونم چرا توی اون تایمی که سعی میکنم خودمو بخوابونم انقدر عصبانیم!

۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۶:۱۱ ۲ نظر

Castle

چند سال پیش با ریرا تو فاز این رفته بودیم که اگه میتونستیم اونجوری که میخوایم زندگی کنیم چه انتخابهایی میکردیم. فاز جالبی بود که بدون درنظرگرفتن اینکه نمیتونی، هر چیزی که میخوای رو انتخاب کنی؛ از مکان زندگی گرفته تا در کل آدمی که میخوای باشی.

یادمه اون آلمان رو انتخاب کرد من لندن رو و بعدش رفتیم تو گوگل ارث توی شهر میگشتیم و از محلی که خوشمون اومد یه خونه انتخاب میکردیم و کاملا به خودمون میقبولوندیم که اوکی این خونه ی منه بعدا به هر روشی شده میرم میخرمش یا توی گوگل استایل کابویی مورد علاقمون رو پیدا میکردیم یا یه همچین چیزایی.

الان که دارم بهش فکر میکنم اون خونه ای که انتخاب کردم قشنگ بود ولی نه به اندازه ای که وقتی بهش نگاه میکنم راضیم کنه. شاید بهتر باشه برم تو حومه و خونه ای به سبک قلعه های اروپایی قدیمی داشته باشم. برجک داشته باشه یچیزی مثل این دقیقا از این مدل گردا شبیه رخ شطرنج که اون چین های مربعی یه حس امنیت خاصی بهت میدن، فقط از سنگ های خاکستری و چوب درست شده باشه، حالا هر چقدرم کوچیک باشه هیجان داشته باشه نه مثل خونه های سبک مینیمال امروزی که انگار واسه ربات ها ساخته شدن و وقتی بهشون نگاه میکنی هیچی نمیبینی و از هر چیزی خالین.

۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر

چسب داری؟

Delusion Angel

میومد سرشو میزاشت رو طاقچه تهش میزد تو داد و بیداد که نزاشتی. خب نزاشتم که نزاشتم خوب بود بجاش با مخ میومدی پایین؟

اگه بودم نمیگفت یادته اون سه چار روزیکه وایسادی گوشه چرخ چرخوندمت چرخیدی چرخوندنت، میگفت سخت نگیر بزار یادت بره دیروزو فردات میاد جاش بشه تو مخیلت پسش نزنی بیان ورش دارن تو بمونی و هیچی.

تهشم معلوم نیس کی اومد یبار که صداشو از تو انداخته بود تو سرش زد خلاصش کرد ما موندیم و نزاشتنه.

دردش اینجاس اولش فقط آخرشو یادم نمیومد ولی بعدش لج کرد یه بار که تو باغ نبودیم پهناشو گرفت دستش ول داد از این سر تا اون سر و وقتی برگشتیم تو بگو یکی، هر چی بود و نبود پاک شده بود خورده هاش ریخته بود معلوم نیس کجا کی اومد جمع کرد ریخت کجا که نمیشه هم رفت پی‌ِشون. فقط انگار چرخه با خودکاره باید بگردم چسب پیدا کنم بزنم روش. چسب داری؟

۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۵:۱۴ ۰ نظر

انصراف

خب دیگه رسما انصراف دادم.

از روزیکه تصمیمش رو گرفتم تا الان انگار سالها گذشته. این از بین رفتن مفهوم روزها برام واقعا رو مخه. گاهی هر روز سه چهار روز طول میکشه و شب های وسطشون کاملا محو و بی معنی میشن، گاهی یه روز کمتر از چند ساعت بیشتر عمر نمیکنه.

فردای روزیکه تصمیمش رو گرفتم به مُ. گفتم و اون روز خب هیجان داشتم و قرار شد بعد مشاوره کامل در جریانش بزارم ولی دیگه باهاش حرف نزدم چون هیجانه رفت و جای اون هیجان رو فقط شک گرفته که اگه قبول نشم چی، اگه از معماری اصلا خوشم نمیاد و فقط توهم زدم چی، نکنه اگه واسه یچیز دیگه بخونم بهتر باشه، نکنه دوباره اون همه سال رو بگذرونم و بازم تهش هیچی نداشته باشم ولی بعد یادم میفته هدف اصلیم واسه این کار چی بود و بیشتر اون سالهایی که قراره گیرم بیاد واسم مهم بود.

ازونجاییکه ممکنه بعدا یادم بره دلیل اینکه چرا به بقیه دوستام به جز لیلون و مُ. و اون دوتا پسرا چیزی نگفتم، چون نتنها خودشون و نظرشون ذره ای برام مهم نبود بلکه کمکیم از دستشون برنمیومد و تا جایی که بشه پابلیک نمیکنم فعلا قضیه رو چون نیازی به هجوم کامنت های رنگارنگ چه بسا بازکیل ندارم و فقط باعث حواس پرتی و سردرگمی بیشتر میشن. حالا نه که اینا اهمیت زیادی برام داشتن یا حتی کمک کننده فقط چون واسه شروع یسری تایید اولیه میتونه چیز خوبی باشه ترجیح دادم چراکه نه بزار بگیرمشون.

اولش این حجم از پولی که قراره این وسط حیف بشه درکش واسم سخت بود و کمی ترسناک بنظر میرسید ولی کم کم باهاش کنار اومدم باتوجه به اینکه اگه میخواستم اون راه قبلی رو برم این پس اندازی که دارم کاملا میسوخت و هیچ استفاده ای ازش نمیکردم و اون همه مشغله فکری که اون زمان واسه ذخیرش صرف کرده بودم پوینت لس میشد ولی الان که قراره توی این مسیر از اون پول استفاده کنم بهم حس خوبی میده اگه حتی پدر گرامی هیچ هزینه ای نکنه و همش رو بخوام خودم بدم که فعلا حتی درخواستش ازش هم واسم سنگینه. خلاصه اینطور که حساب کردم هزینه انصراف به اضافه هزینه کتاب های کنکور به اضافه هزینه مشاور و یسری مخلفات دیگه یچیزی بالای ده یازده تومن پام میفته حالا شاید کمی بیشتر ولی تو بگو این عدد ذره ای واسم مهمه نه و واقعا خوشحالم اون زمان عقلم کشید پول پس انداز کنم بااینکه هدفم خونه بود ولی بازم برام مهم نیست داره از پول خونه میره چون میدونم اگه قبول شم دوباره میتونم شروع کنم کاره رو.

حالا از اینا بگذریم چیز عجیبی که از وقتی این تصمیمو گرفتم پیش اومده تحلیل لپتاپه! چند روز اول سیستمش کامل هنگ بود جوری که با هر کلیک سالها تو برهوت میرفت که خودش خود به خود خوب شد! بلافاصلش هندزفریم خراب شد و درنهایت اسپیکر لپتاپ =/ که داشت واسه خودش میخوند یهو قطع شد، کاملا بی دلیل، حتی نزدیکشم نبودم. قشنگ معلومه یونیورس پروسه بیا حالا که داره به اون پول دست میزنه کاری کنم تا تهش بره رو شروع کرده که من بعنوان ریپلای، انگشت وسط رو حوالش کردم و اون هدفون گنده رو به خرج ذره ای پول بی ربط تا اطلاع ثانوی ترجیح دادم.

کلاس ویولن هم شنبه بعنوان جلسه آخر میرم و دیگه کنسلش میکنم چون بخاطر ددلاین گذاشتن واسه تا فلانجا پیشرفت کردن بدرد هدف قبلیم میخورد که میخواستم تو مدت زمان محدودی که داشتم به اون سطحی که میخواستم برسم ولی الان عجله ای ندارم و همینکه دونستم بیسیک کار چیه خودم میتونم در راستای زمان بندیای خودم پیش ببرمش و نشه حواسپرتی و استرس زا.

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۳ ۰ نظر

wtf

ذهن بی جنبه به این میگن که طی بیست چهار ساعت گذشته فقط بافته و بافته و خودش شعورش نکشیده اوکی بزار آروم بگیرم دو دیقه کم تفت بدم و خاموش شه و دو بار فقط اون وسط درکل کمتر از سه ساعت بیهوش شده.

واقعا باید بخوابم چون نمیتونم به درستی این تصمیمای گنده ای که خودشونو به دیوارای مغزم میکوبونن اعتماد کنم.

۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر

افکار قبل خواب

داشتم واسه خودم تو بی انتهای تاریک ذهنم قدم میزدم و مثل هر شب به پارامتر خودکشی رسیدم ولی بجای هرشب که سناریوشو مرور کنم، فکرم رفت به اون سمتی که حالا مگه بعد مرگ برات ریدن و راست هم گفتم چون همچین زندگیم منزجرکننده نیست فقط تو این مسیری که هستم از هیچیش لذت نمیبرم و نخواهم برد و همه چی به یه ورمه و حوصلم سر رفته و تو فاز خیره به دیوار میگذرونم و با این شرایط ته تهش تا سه چهار سال دیگه عمر میکنم، بعد با خودم گفتم خب اگه بخوای کلا بزنی یه مسیر دیگه چی، تو که نمیدونی شاید تو جاده بغلی عمر مفید بیشتری داشتی. خلاصه همینجور واسه خودم تو اون حجم از سیاهی پرسه میزدم که پام گیر کرد به یچی و با صورت خوردم زمین، دیگه بلند نشدم برگشتم نگاه کردم دیدم یه جعبه سیاهه. درشو که باز کردم هورت کشیده شدم توش. چشم باز کردم هر طرف سر چرخوندم نوشته بود معماری. در همین حد بی منطق این ایده افتاد تو سرم و حالا مگه نصفه شبی ول میکنه. مجبورم کرد چشمامو باز کنم برم سرچش کنم که دیدم شت ارشدش از رشته های دیگه نمیگیره و پنچرم کرد. برگشتم بخوابم تا چشمامو بستم ذهنه شروع کرد تفت دادن که آره تو از سال دوم به فکر انصراف بودی و حالا مگه چند سالته و فکر کن چقدر میتونه لایف استایلتو تغییر بده و شاید آینده ای داشته باشه و شاید بشه باهاش اپلای کرد و اگه بخوای هر کاری میتونی بکنی و اینجور چرندیات دهن پر کن. مجبورم کرد تو همین ساعت تحقیقات میدانیمو شروع کنم و تا الان که یه ساعت از ایده گذشته اوناییکه منو میشناختن میگن واست سخت و گرون و بی آیندس و مهم تر از همه یه کراش زودگذره که تا چند روز دیگه خودتم ازش بدت میاد.

به هرحال تصمیم اینکه ارشد بخونم یا نه یا کلا از اول کنکور ریاضی بدم یا ول کنم درس رو و برم سراغ تغییر شهر و کار یا هر چیز دیگه میفته واسه تابستون و درسته از الان خوبه آپشنامو زیاد کنم ولی بازم دلیل نمیشد اد امشب که فرداش کلاس دارم گیر کنم تو اون جعبه سیاه و خواب بیخیالم بشه -_-

۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر

نمیدونم

نمیدونم شاید نیاز به یه پلن B دارم، شاید اون برنامه به بن بست خورده، شاید دارم احمقانه ترین حرکت ممکن رو میزنم که منتظرم دوباره قطارم راه بیفته. تازه به جایی رسیده بودم که میشد تا چند کیلومتر جلوتر رو دید و اگه خیلی چشماتو ریز میکردی بلکه اون ایستگاهی که توش بایستی پیاده میشدی رو. ولی از وقتی پل ریخت هی دارم این پا اون پا میکنم، هی پا میشم یه دور تو قطار میزنم، از پنجره سر و ته تونل رو نگاه میندازم بلکه راه باز شه بااینکه به وضوح دارم میبینم این ریل کاملا مسدود شده و دارن ریل جدید راه میندازن ولی حتی به اون مسیر جدید نگاه هم نمیکنم و زل زدم به خرابه های قبلی از بس غریبه. حتی متریالشم با قبلی فرق میکنه. مثل یه خارجی که نه زبونشو میفهمی نه میدونی چی میخواد فقط جلوت وایساده زل زده بهت و انتظار داره بدونی باید چه ریکشنی نشون بدی.

حوصلم به هیچ کاری نمیکشه، از فیلم و سریالهایی که میبینم خوشم نمیاد و عملا چیزی نمیبینم، پروژه های دانشگام روز به روز بیشتر روی هم جمع میشن ولی اصلا دلم نمیخواد انجامشون بدم، موضوع تنبلی نیست فقط نمیخوام، میزارمشون جلوم و مدتها بهشون خیره میشم ولی کاریشون نمیکنم، خیلی ساده فقط نمیخوام انجامشون بدم. هنوز چندتایی از کتابهای قفسه نخونده موندن. یکیشون رو دیروز برداشتم گذاشتم روی میز که جلوم باشه مودم بکشه بهش. امشب برش داشتم، از صفحه اول ورق زدم همینطور پوکر فیس تا شروع داستانش. خط اول؛ اوکی، خط دوم؛ i don't care. کتاب رو پرت کردم یه ور دیگه.

آره تو خلاقیتش رو داری، خوب مینویسی، پر از داستانی، چرا نمینویسی؟ سخت تر از این حرفهاس نمیشه نمیتونم. چندباری اومدم تلاش کنم نمیشه نمیتونم رو حل کنم دیدم اصلا به اینا نیست فقط دلم نمیخواد داستانهارو بنویسم. وقتی متن میشن احمقانه جلوه میدن و واسم ناراحت کنندس.

در مرحله ایم که هیچ ایده ای ندارم دارم چیکار میکنم و باید اصلا چیکار کنم. هر طرف نگاه میکنم پر از چیزاییه که نمیخوام و در جواب what is your dream هیچ جوابی ندارم و این چیز جدیدیه. پیشتر شاید پر از آرزو و رویا نبودم ولی حداقل یکی دو تا داشتم. اون یکی دوتا کل زندگیم بودن و همه چیم دور اونا میچرخید، کل هویتم، پوینت زنده بودنم. ولی الان انگار توی خلاءم و هیچی نیست، فقط فشارش هست. این بهم حس حماقت میده. تا به حال اینقدر حس حماقت نکرده بودم.

اوایل که این حس بودن توی خلاء اومد سراغم عصبانی بودم. الانم هستم ولی کمتر. اون زمان هر ثانیه با تک تک سلولهای بدنم عصبانی بودم ولی الان انگار به همینم عادت کردم، غالبا همون sad و گاهی یهو عصبانی. سم عادت پخش میشه و یادم میره واسه چی عصبانیم.

معمولا توی جمع ها اونیم که به دوستدار تنهایی میشناسنش و قبولش داشتم و بهش افتخار هم میکردم چون معتقد بودم آدم سالمیم که از بودن با خودم لذت میبرم ولی الان متوجه شدم کاملا بولشت بود و متاسفانه اصلا اینطور آدمی نیستم و فرو ریختم وقتی دیدم اون ویژگیم فقط واسه وقتیه که دورم شلوغ باشه و خودم بخوام اوقات تنهایی رو فراهم کنم وگرنه وقتی تنها میشم به طرز خطرناکی افسرده میشم. واسه همین کاملا اون تصمیمی که به محض اینکه بتونم یه خونه ی شخصی بخرم و تنها زندگی کنم بوسیدم گذاشتم کنار و گزینه ی حداقل یه همخونه تا تهش تصویب شد. از مُردن نمیترسم ولی نمیخوام اگه لحظات خوبی در ادامس از دست بدم حداقل تا یجایی. امید هم بد سمیه.

با یه یارویی تازه آشنا شدم. برام شخصیت جذابی نداره و اتفاقا پر از تضادهای رو مخیم ولی گاهی چیزایی میگه که بشدت روم تاثیر میزاره. نمیدونم این بخاطر وضعیت کلی این روزامه این حجم از حساس بودن یا اون واقعا میدونه چی بگه. دست میزاره روی فکت های شخصیتیم و هی ریشه هاشو میکنه. اون روز یادم نیست بحث سر چی بود ولی گیر داده بود تو خودتو سانسور میکنی. میدونستم درسته ولی از این عصبانی بودم که نباید کسی اینو بدونه یا به روم بیاره و واقعا خیلی بد برگشتم بهش. نمیشناسمش واسه همین نمیدونم چقدر بهش آسیب زدم فقط میخواستم از اینکه چیزی که نباید بدونه رو فهمیده بود و به روم هم آورده بود مجازات و خوردش کنم. این شاید مال یکی دو ماه پیش بود. امروز دوباره یادم افتاد و عذاب وجدان بهم دست داد ولی نه در حدی که بخوام عذرخواهی کنم چون ریکشنای اونم درست نبود و هی ادامه میداد با اینکه میدونست سودی نداره ولی به هرحال الان که بهش فکر میکنم بهتر میپذیرمش که پیشتر ناخوداگاه سانسور میکردم ولی الان که به وضوح میبینم دارم چیکار میکنم عصبیم میکنه و پوینت لس بودن این سانسور باعث شده بیشتر برم تو لاک خودم، از کساییکه خودم رو واسشون سانسور میکردم بیشتر از قبل فاصله گرفتم چون چیزی به جز مه نبودن. الان که مه رفته و پهنای اون خلاء بیشتر به چشم میاد اون پژواک خالی بودنی که تا دهن باز میکردم با همه ی گوشه هاش میخورد تو در و دیوار رو توجیه میکنه. احمقانس.

۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر