Movie :: سایه وارونه

سایه وارونه

۳۵ مطلب با موضوع «Movie» ثبت شده است

it will be like our friendship never happened

دیشب اولین شبی بود که بعد یه هفته بارون نمیومد لام. میگفت تو محلشون صدای تیر و تفنگ میومد ساعت یک رد شده بود پنجره روبه حیاطو باز کردم بوی خوبی میومد بوی یخیِ تازه که دهنتو باز کنی قورتش بدی گَرد بی‌هویتی بهش نچسبیده بگات بده بدجور هوس سیگار کردم حال شبایی رو داشت که عین. رو همراهی میکردم که بعد از شام پشت علوم نخی دود کنه و تا مدتها فقط بشینیم به سیاهی رو به رومون خیره بشیم و دود داغ بدیم تو. ته پست قبلی از فصل آخر The Leftovers گفتم فقط یه اپیزود دیگه ازش مونده که اینم امشب میبینم کار به چراهای رفت و آمد کوین بین دنیای بعد مرگ و قبلش ندارم ولی اگه من با همه چی‌ای که الان هستم میفهمیدم نمیتونم بمیرم واقعا وحشت میکردم و جدای رفتن و مدام برگشتن، از اینکه میمیرم و دوباره تو یه دنیای دیگه بیدار میشم بیشتر وحشت میکردم حالا ازونجاییکه تاحالا تافته‌ی جدابافته‌ای نبودم- وای چقدر تو این خراب‌شده از هر گوشه‌ایش یه صدا میاد شات آپ شات آپ شات آآآآپ. آروم باش صدای موزیک هنوز تا ته نیست نفس عمیق هوووف بهتره. آره داشتم میگفتم که- میتونم مطمئن باشم من اگه بمیرم حداقل دوباره برنمیگردم همینجا و معنی مُردن رو تیک میزنم ولی اگه چشمامو تو یه قبرستون دیگه باز کنم حالا چه بهشت و جهنم رو بورس چه هر خراب‌شده یا اتوپیای کوفتی دیگه واقعا سقف جنون رو لمس میکنم که بسه دیگه بزارید موشک‌ها ببارن بزارید سیاهی همه جا رو بپوشونه بزارید سکوت نفس‌هارو ببلعه بزارید نبودن‌ها خط پایان همه بودن‌ها باشن.

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۹ ۰ نظر

راکد

دیشب به دیدن یکی از بیخود ترین سریال‌های اخیرم پایان دادم و خودمو از لجنی که دو فصل دیگه ازش مونده بود کشیدم بیرون حالا اگه ازش علاقه‌ای توم روییده بود راحت‌تر میکندم چون بالاخره ترس از خراب شدن جلوه‌ای توی ذهنم رو داشتم ولی تا اینجا دنبال کردنش فقط برام از روی بی‌حوصلگی بود انگار وسط یه خیابون شلوغ وایساده باشی و یکی بیاد دستتو بکشه ببره و نه برات مهم باشه کجا میری نه چرا میری که بالاخره حرکت بهتر از یجا موندن و دفن شدن زیردست و پاهاس. از اولش جاهایی که به جاییم نبود رو میزدم جلو ولی فصل ۵ این زدن جلوها به سه‌چهارم کل اپیزود کشیده بود و فقط داستان مرکزی رو دنبال میکردم. مثلا اوایلش یکی از اکت های آزاردهندشون که کم‌کم دیگه برام عادی شد یه سکانس درمیون یکی از دوتا پلیساش دست به کمر میشدن و شروع به اُرد به هر کی جلوشون بود که شاید بگید این جزئی از طنز در لفافشونه ولی باید بگم خیر، نبود. امان از وقتی هر دو دست رو کمرشون میزاشتن اصن تضاد جدیت توی چهره و بدنشون فحشی  مستقیم خیره به چشمانم بود که تویی که داری اینو میبینی آره ما دنیای سریال رو به قهقرا بردیم و کاری از دست توی ناچیز برنمیاد حالا ببین و بسوز و من باز هم ادامه میدادم حتی وقتی نشسته بودن و موقع دیالوگ گفتن دست به کمر میشدن.
در کل داستانهای پراکنده‌ای که میسُرایند و به قولی ویژگی سریالشون بود ترکیبی از supernatural و Once upon a time بود ولی احمقانه‌تر از هر دو دیگه تصور کن کپی روی اون داستانهای بارها نقل شده و میلیاردها از روشون کپی خورده چی درمیاد. مثلا طرف پلیسه ولی توی هر کیسی که برمیخوره یه موجود جدید کشف میکنه و خب بابا حداقل یه دوتا ایده‌ی بک‌آپ واسه ساختن سریال به این درازی میذاشتین کنار که اولی کم آورد هی از رو همونم کپی نزنین و حتما اینم تهش معلوم میشه شهر به این کوچیکی که همشون جک‌جونور از آب درمیان مثل vampire diaries قدمت تاریخی‌ای توی تجمع این موجودات داره!
از کاراکتر اصلی هم نگم براتون که تعریفی دقیق از شِفته بود و کاملا یه بازیگر هندی با همون اداها که باید زور میزدی واسه قانع کردن خودت سر نشستن چنین شیر برنجی البته این تهش که کمی غم روی کاراکتر نشسته بود و سنش بالاتر کمتر به چشم میومد ولی بازم غیرقابل انکار بود و کشوندنش به سمت دکستر و دین‌وینچستر فقط دست و پا زدن بود.
یادم نیست کجاش ولی یه سکانس داشت نیک رفته بود خونه یه زنی که یجورایی سایرن خشکی بود و به هرکی دست میزد طرف رو دلباخته ی خودش میکرد که حالا با اینش کار ندارم ولی زنه دیوارای خونش پر از تابلوی نقاشی بود. اولش بنظرم زیاده روی اومد ولی بیشتر که نگاه کردم دیدم چرا که نه اگه اینطور فکر کنی که هر نقاشی دریچه و پنجره ای به دنیای توی نقاشیَس و تو اون دریچه رو هر وقت بخوای میتونی سرتو برگردونی و واردش بشی واقعا ایده ی جذابیه و اگه روزی خونه دار شدم سعی میکنم چنین دریچه هایی تهیه کنم. مثلا نقاشی ای که پشت نیکه رو نگاه کن چقدر خفنه و مهم تر از اون تضادش با نقاشی پشت دختره رو که اون تضاد چه به شکل گرفتن دنیایی منحصر به فرد توی هر قاب قدرت داده!


خلاصه که چیز خاصی نداشت که نشه از جاهای دیگه گیرشون  آورد؛ اسمش Grimm بود و سمتش نرین.
این مدت یه چند تا دیگم دیدم که زیاد حرفی ازشون ندارم مثل loki یا اون wandaفلان و یه کمدی هم بود که حتی اسمشو یادم نمیاد با اینکه تهش یه ماه پیش دیدمش ولی حداقل اینارو تا ته دیدم البته لوکی افتضاح نبود اوکی بود انتظار خاصی ازش نداشتم واسه همین ازش لذت متعادلی بردم به جز اپیزود آخر از اولش تا ته.


از اینا بگذریم این مدت زیادم دربه در نبودم و The Leftovers رو داشتم. بهش نمیاد و خیلی ملو شروع میشه با یه ایده ی معمولی ولی هر چی پیشتر میره به چشمت میاد البته که تا ته فصل دو خیلی جاهاشو میزدم جلو و مطمئن نیستم همه ی اون بیحوصلگیم واسه اون سکانس های رد کرده کاملا مال خود داستانه بوده یا سریالای موازی ای که باهاش پیش میبردم و ازشون بی حوصلگی ای که میگرفتم رو به چشم میدیدم و باید یادم بمونه به پای سریالی نشینم و بسوزم و اگه نمیخوامش ولش کنم قبلنا راحت تر ول میکردم ولی الان سِر شدم و از گشتن خسته و اگه چیزی یه درصدش هم بهم بخوره همونجا میشینم ولی فصل سه ش رو نمیشد زد جلو که هر ثانیش وزن خاصی داشت اما بازم نمیتونم بگم دوسش داشتم فقط بعضی جاهای داستان بی شک رسوخ کردن مثل اون سکانسی که مت با جمعی از ارازل دین مقدسش جلوی خونه گروهی ای که پتی و لوری بودن جمع میشن و شروع به موعظه میکنه و لوری با دلی پر میزنه بیرون و میاد جلوی مت وایمیسته توی چشماش با چشمای پرش زل میزنه و فقط سوت میزنه که اون جیغ سوت اونقدر لب به لب با همه حرفای گفته و ناگفته پر بود که کاش میشد ماهم این روزا حرفامونو با همین حرکت میزدیم و اونا هم میفهمیدن و کار هیچوقت به این همه سرخی نمیکشید.

۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۷ ۰ نظر

سیاهش کن

Narcosاگه تاریخ به اندازه‌ کافی کش بیاد حداقل یبار دنیا میفته دست زن‌ها. یعنی فکر کن هر ترازویی کجه اون سمتی کج میشه و احتمالا این دوره از اجتماعات کوچیک و بزرگ زیر‌زمینی مردها واسه بازپس‌گیری جایگاهشون رو کفه ترازوهه سوراخ سوراخ میشه و قائدتا زن‌های اون تایم که یبار طعم قدرت رو چشیدن باز خم نمیشن و ازونجاییکه تکنولوژیاشون تقریبا دیگه با هم برابری میکنه کارشون میکشه به جنگ‌های انسانهای اولیه‌طور که این‌طرف اونارو شکار میکنن و اون‌طرف اینارو. یجایی اون وسطا که مردها تونستن کنترل اکثر فضاهای باز رو دست بگیرن و زن‌ها اکثر فضاهای بسته رو، زندگی رو واسه بی‌طرفهای این خزعبلات جهنم میکنن و اون بیچاره‌ها عملا هیچ‌جایی از هیچ طرف امنیت ندارن حتی اگه‌ هم‌جنس باشن هم بعنوان موش آزمایشگاهی اسیر میشن. دیشب با شین‌ِ دو. و لام. و دوس‌پسرِ لام‌. زدیم بیرون واسه جمع کردن مایحتاج یجاهایی از مسیر ماشین دوس‌پسرِ لام. خراب شد و گفت میره مکانیکی پیدا کنه ما هر چی منتظر شدیم این نیومد بیخیالش شدیم خودمون یه مسیری رو پیش گرفتیم در پی آذوقه. اونقدر رفتیم تا تاریک شد و دریغ از یه نخود و تا چشم کار میکرد هیچی نبود جز گرد مُرده از هر طرف که نمیدونم چجوری به خودمون اومدیم دیدیم سر از یه بیمارستان درآوردیم پر از هم‌جنس‌هایی مثل خودمون که محو زیبایی اون بیمارستان شده بودن یچیزی مثل کلینیک خانواده اصفهان که قبلنا خیلی سرسبز و خفن و پر از مجسمه‌های جک و جونورای هیجان‌انگیر بود منتها اینجا هیجانش واقعی بود از دیواراش که آکواریوم‌هایی پر از نهنگ بودن بگیر تا درهایی وسط آکواریوم به اتاق‌هایی که توشون یه جنگل جا شده بود که واردش نشده اول مست بوش میشدی و منم ذوق زده از پیدا کردن اون جنگله و آهو و گوزناش گوشیمو درآوردم ازش عکس گرفتم و وقتی عکسشم مست‌کننده بود گفتم اوکی پس بزار فیلم بگیرم بیهوش‌کننده از آب دراد که دیدم گوشیم داره یه اتاق طوسی خالی رو نشون میده، گوشی رو آوردم پایین جنگله سر جاش بود، گوشی رو باز آوردم بالا اتاق خالی! از ترس به لکنت افتادم ولی دوزاریم که اینجا یکی از تله‌های هم‌جنس‌های جنگندمون واسه سوژه‌های آزمایش‌هاشون و دوست‌پسرِ لام. یا از خودشونه یا تاحالا کُشتنش افتاد و با دو رفتم گوشی رو دادم به اون دوتا فیلم رو پلی کردم و بدون اینکه چیزی بگیم همزمان به سمت در خروجی بدون اینکه کسی رو مشکوک کنیم که احتمالا فقط خودمونم اونجا بودیم و اوناییکه میدیدم هم فقط تصویر بودن حرکت کردیم که یه دفعه مدیر و ناظم سال آخر راهنماییم از پشت صدامون کردن و از خواب بیدار شدم!

شاید بگی چرا همش خواب‌هات یه لحظه مونده به آخر تموم میشن شایدم نگی ولی اگه بگی دلیلشو خودتم میدونی پس الکی همونم نگو چون اگه بیفتم سقط شم ذهنم تجربه‌ای از بعد مرگ نداره و حرفی واسه گفتن هم نداره واسه همین تصمیم میگیره بزنه تو جاده‌ی محبت و پایان باز تحویل بده ولی اگه یادت باشه یبار تعریف کردم که ذهنم اون دورانی که چند پله آخرِ گرفتن مدرکش توی خواب‌سُرایی رو طی میکشید دامانشو جمع کرد که فراتر بره بلکه خودشو به بعد مرگ هم برسونه که متاسفانه وقتی میکُشت کاراکترم رو تبدیل به روحش میکرد ولی بازم کم نیورد و توی همون خواب تلاش خودشو میکرد قوی‌تر ضربه بزنه که مرحله‌ی روح‌شدگی رو رد کنه ولی بجاش یه روح دیگه میداد بیرون میفرستاد کنار قبلی وایسه به تماشای تلاش‌های پی‌در‌پی‌اش که دیگه بعد یه صدتا روح‌زایی کشید بیرون و روحارو ریخت تو زنبیل و تو افق محو شد.

اگه جویای حال این روزهام باشی باید بگم که اطلاعی ندارم چون حالی ندارم فقط لحظه‌شماریِ یکی بعد اون یکی رو میکنم مثلا الان لحظه‌شماری میکنم همه بخوابن برم توی پذیرایی پرده‌هارو رد کنم در و پنجره‌هارو باز کنم ماه و یه پنج شیش‌تا ستاره و صدای باد و نوازشش رو پیدا کنم هندزفری رو بزارم آهنگ paint it blackاز Rolling stone رو پلی کنم و خودمو بندازم تو سناریویی و باهاش برقصم. البته لحظه‌شماریِ پس‌زمینم که به‌طرز مجنون‌کننده‌ای بلنده اومدن نتایجه که بااینکه میدونم هفته‌ی آخر این ماه میان ولی از بس هیچ‌کاری دیگه‌ای ندارم که بکنم داره عقلمو زایل میکنه.

راستی چند روزه Narcos رو میبینم و بااینکه به ژانرش نمیاد ولی باهوشه و دوسش دارم پر از ریزه‌کاری‌های فکرشده و نگاه‌هاییه که سالها عبادت میطلبن که معایبشو تااینجا خوب تونسته بپوشونه واسه روزی یه اپیزود.

و یادت باشه از این به بعد چشماتو باز کنی روی قوطی رو بخونی که اگه فانتا باشه هر چند بار دیگه هم تستش کنی نتیجه همونه و از زخم دهنش فراری نیست، بفهم.

۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر

ما همه ایم

لپتاپم مدتیه خرابه و از بعد اینکه سریالای تکراریمو دوباره شروع کردم و تموم کردم با چندتایی موندم که اونقدر ندیده بودمشون که وجودشونو یادم رفته بود؛ فعلا You رو میبینم. هنوزم حوصله سر بر، آجر به آجرِ داستان رو کلیشه‌ها بردن بالا و از هر جایی تونستن اسکی رفتن و فیک بودنش خیلی تو ذوق میزنه جوری که هیچ حسی ازش نمیگیری حتی وقتی پسره از پشت قفس شیشه‌ای با صدای لرزون داد میزنه واسه عشقی که بهت دارم هیچ مرزی رو رد نکرده نمیزارم و دختره میگه ولی من هیچ‌وقت هیچ عشقی بهت نداشتم، چشمای گرد شده‌ی پسر هیچ حسی بهت منتقل نمیکنه جز اینکه چه قیافه کیوتی داره!
دیدی یه حرفی از ته حلقت میاد بالا و با تمام وجودت مطمئنی دروغ نیست و حقیقت داره و چند روز بعد یچیز دیگه از همون مسیر میاد که کاملا پتک میشه رو قبلی و یه قرِ کاملا متفاوت میده؟ کدومش درسته؟ ما با خود چند ثانیه قبلمونم نمیتونیم به توافق برسیم چرا انتظار داریم با یکی که کلا تو یه کله‌ی دیگه زندگی میکنه بتونیم بیشتر از یه ثانیه سر کنیم که تو ثانیه‌ی بعد کلا یکی دیگس و خودمونم یکی دیگه‌ایم، ما همه‌ایم؟ ما همه‌چیز و همه‌کَسیم؟ ما همه یه‌چیز و هیچ‌چیزیم! دختر سنگدل قبل اینکه پسر رو توی قفس شیشه‌ای حبس کنه خودش زندونی اون قفس بود که از عشقی که روزی به پسر داده بود سر از اونجا درآورده بود و وقتی داد میزد هیچ‌وقت عشقی نبوده دروغ بود فقط به‌محض‌ ورودش به قفس دیگه نبوده و گذشته رو قربانی حال کرد بخاطر مرزهایی که دیگه نمیخواست برای پسر رد کنه. من اگه بودم وقتی میگفتم درکت میکنم واقعا درکش میکردم، میزاشتم واسم خون بریزه، میزاشتم آدم بده‌ی همه‌ی ماجراهای عالم باشه همونطور که خودم همونکارارو براش میکردم. سینمای امروز اونقدر بخاطر ترس از نقد چنین عشقی رو فقط تو داستانای تخیلی چپونده که بعد یه مدت نتونست درش بیاره و عشقی که تا قبل اون میتونست جنگ به پا کنه واسه جا شدن توی بسته‌بندی پاستوریزش لبه‌هاش تراشیده شد و جاشو معلوم نیس به چی داده، و واسه اینکه مطمئن بشن خدشه‌ای به جایگاهشون پشت اکت‌های به پا کردشون وارد نمیشه تهش مثل You عشق رو تاکسیِ روانیِ ماجرا میکنن که باهاش از جنایتی به جنایت دیگه میره!
اینا چیه اسمشو میزاریم عشق؟! شرق که کل لاو استوریاش تجاوزن غرب هم همه رو کرده تو فیکشن، اصلا چیزی به اسم عشق بی حد و مرز وجود داشته یه زمانی یا همش حرف و حدیثه؟ دیدی میگن بهترین لاو استوریا توی جنگ نوشته شدن، شاید بخاطر اینه که اونجا راحت‌تر میتونن سر ببرن وقتی مسئولیت اون سر بریده رو به حساب برپاکننده‌ی جنگه میزارن.
ازین بگذریم یادته چند وقت پیش میگفتم من اگه زندگی میکنم بخاطر اون فلان غمس اگه میمیرم بخاطر همون غمس ولی الانکه اینجور نیس حتی اون غمه رو هم یادم نمیاد چی بود مزه چی میداد و تا دوباره نبینمش نمیشناسمش پس احتمالا بین اون غم لحظه‌ایه یسری لحظات قطاری پشت هم رگاز شدن که تو هر کاری میکنی فقط واسه اینه که حوصلت سر نره، هر کاری، من به شخصه بشریت رو با خاک یکسان میکنم اگه بهم بگن در ازاش دیگه هیچوقت حوصلت سر نمیره. تو سیکل‌های تو در تویی که فقط ادای پیچیدگی درمیارن درحالیکه همگی خاله خان‌باجین رو چجوری تحمل میکنی؟ نگو نمیخوام جوابتو بدونم.

۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۳ ۰ نظر

and the city

s.ex and the city به جز اینکه کلا تو یه دنیای دیگس ولی واقعا تو یه دنیای دیگست؟!
توی فصل3 درمورد گذرکردن از کسی که ازش خوشت میومده و حالا به هر دلیلی نشده بحث میکنن و حالا هنوز تا ته اون اپیزود ندیدم و حوصلمو سر برد ولی بحثشون سر میزان زمانی که طول میکشه که از یکی بکنی بود یعنی حتی اینکه کسی هیچوقت نتونه از یکی گذر کنه مسئله هم نبود توی صحبتشون و متفق القول بحث سر بازه زمانی بود!
یعنی انقدر زندگیای ما تو این کشور بی ارزش و ناچیز شده که حتی نمیتونم تا ته عمرمون از کسی که تو شونزده سالگی دیدیم دل بکنیم؟ یعنی توی پنجاه سال متوسطی که عمر میکنیم فقط یکی دوسالشو زندگی میکنیم و ازون به بعد فقط افسوس میخوریم؟ یعنی انقدر زندگیمون فقط تکرار عادات شده که حتی اگه کسی حتی تلاش کنه خارج از این توهم از زندگی فکر هم بکنه واسه بقیه غیرقابل هضم باشه؟! انگار داره با یه زبون دیگه حرف میزنه! اوکی من کاری به بقیه ندارم فقط خودمو مثال میزنم که از آخرین رابطم سالها میگذره و بااینکه دیگه چیزی ازش یادم نمیاد ولی هنوز که هنوزه نتونستم وقتی میرم میشینم سر یه دیت تک تک جزئیات طرف رو با چیزی که از قبلی یادم مونده یا واسه خودم ساختم و دیگه فرقشم نمیتونم تشخیص بدم مقایسه نکنم و تهش طرفت هرچقدرم به دلش بشینی این دست دست کردن تو واسه اینکه بالاخره دست از مقایسه برداری و همونیکه جلوته رو ببینی خستش میکنه و میره و تو میمونی و آنالیز نصفه نیمت و بیا روراست باشیم تو وقتی شروع کنی به مقایسه دیگه نمیتونی دست برداری و هیشکی تا ابد منتظرت نمیمونه. حالا کاش فقط خودم بودم تا جاییکه من میبینم همه اینجا همینجورن. یعنی واقعا داریم زیاده روی میکنیم؟ باید گذر کنیم؟!

۱۳ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۰۵ ۱ نظر

Grey's Anatomy

چیزایی که گاهی میان رو سطح رو میخوام یه گوشه بنویسم که بعدا روشون درست حسابی کار کنم ولی بهتر از اینا خودمو میشناسم و میدونم اگه الان نگمش دیگه هیچوقت نمیگم.
Grey's Anatomy رو میبینم که احتمالا منِ سه سال پیش تاییدش نمیکنه ولی منِ سه سال پیش خیلی وقته مُرده جنازشم انداختم دور.

احمقانه بنظر میاد ولی شعله‌ای که روشن میشد و گُرش میگرفت به تک‌تک سلولهای قلبم عمر و قوارش فرقی با شعله روشن شده از دوتا کاراکتر موردعلاقم از پشت مانیتور نداره و حالا هرچقدر میخوام انکارش کنم.
و الان یادم افتاد یه مدت حس میکردم دیگه هیچی رو حس نمیکنم و هیچوقت قرار نیست دیگه هیچ درکی از حسی داشته باشم منتها یادم نمیاد اینیکه الان هستم اونیِکه معنی حس‌هارو یادش اومده یا اونیکه که اونقدر تظاهر کرده که یادش رفته داره تظاهر میکنه؟!
آلزایمر بد چیزیه، واسش فلسفه نبافید و گل و بلبل بهش نبندید. برگردی عقب و چیزی نبینی همه چی رو پوینت‌لس‌تر از چیزی که هست میکنه.

Human beings need a lot of things to feel alive..

soundtrack این فیلمه خیلی بیخوده و اصلا از قدرتی که آهنگ قوی میتونس به سکانس‌ها بده استفاده نکردن مخصوصا که قابلیتش رو داره حتی زمانیکه موزیک درست حسابیه کوچیکترین ربطی به چیزی که داره روش پخش میشه نداره!
کرم داشتن دنی رو کشتن اوکی ولی اگه واقعا میخواستن کرمشون موثر واقع بشه باید دوروبر ایزی رو هم خالی میکردن. کشتن دنی وقتی دور ایزی پره از کساییکه براشون مهمه و میدونن چجوری حالت رو خوب کنن که دوباره پاشی فقط کشتن یارو رو پوینت‌لس کرد چون واقعی نیس. کدوم زندگی‌ای تو وقتی نیاز داری دورت پره از حمایت‌گرایی که جوری که باید دستت رو بگیرن؟! اگه به داستان رو تخیلی تعریف کردنه که دنی رو برگردونید که تو داستانای تخیلی همیشه کاراکتر به این قشنگی رو یجوری چند وقت بعد با جادو جمبل برمیگردونن. چقدر صبر کنم برش میگردونید؟

۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۴۱ ۰ نظر

Normal People


اولین اپیزود رو با این ذهنیت شروع کردم سریالی که اسمش این باشه حتما میخواد از کلیشه‌های برعکسش بگه یا میخواد ثابت کنه آدم عادی‌ای وجود نداره ولی هرچه پیشتر رفت دیگه این تصورم ازش از یادم رفت و توی فضای بین دوربین و کاراکتر گیر کردم که نمیزاشت اگه میخواستی هم به چیزی به جز چیزی که داره بهت نشون میده نگاه کنی طوری که اگه لحظه‌ای سرت رو برگردونی یا پلک بزنی کلی از ماجرا عقب میفتی که اون نیم نگاهی که اومد و رفت خودش پر از حرف بوده.
اولش خیلی همه چی گوگولی و لطیف بود تا اینکه کم‌کم تار و پودای دارک خودشونو نشون دادن. نمیگم سریال فوق خفنی بود چون چرت و پرتای رو هوا زیاد داشت که پشتشون منطق درست حسابی‌ای نبود و خودشم چون میدونست اینو رو سطح فقط باهاشون بازی میکرد از کات‌هاشون بگیر تا حرفایی که هیچوقت به هم نمیزدن تا واکنش‌هاشون؛ واسه همین چیزی که باعث شد دوسش داشته باشم رابطشون نبود، بیشتر از جوری که درداشون، حس‌هاشون رو توصیف میکرد لذت بردم. البته لذت واژه‌ی اشتباهیه، بیشتر جذب شدن بود انگار زبونشون واسم قابل درک باشه و نتونم نادیدش بگیرم و راحت برم اپیزود بعدی و همون نیم ساعت اونقدر با احساساتت بازی میکرد و هَمِت میزد که یه اپیزودش واسه یه روزت کافی بود.

نمیدونم فقط بخاطر فشارایی که رومه چنین اتفاقی برام افتاد و این فقط کبریت آخر رو کشید یا خودش هم قصدش همین بود چون هانی هم مودی که بعد این داشت رو انداخت گردن pmsاش ولی واسه من چند روز گذشته همه چی یجورغریبی بود.
از اونکه بهم گفت داری پر از استرس و نحیف میشی و هرچی بیشتر بهش فکر میکردم میفهمیدم درسته ولی کاری از دستم برنمیاد واسه توقفش بگیر تا صبحش که اپیزود 9 اینو دیدم و دیدم و هی باز دیدم مخصوصا اون سکانس عکاسی تلفیق شده با حرفای کایل و اون پیانو و پس‌زمینش صدای جنگی که اون دوتا راه انداخته بودن و تمومی نداشت و اونقدر برام زیادی بود که فقط زدم بیرون و تا ساعتها عقربه‌ها رو گوشه‌ی پارک هل میدادم جلو تا دیشب که به قدری پایین بودم که حس میکردم دارم غرق میشم و حتی نمیتونستم تکون بخورم و سطح نیدی بودنم اونقدر زد بالا که لینک ناشناس گذاشتم توی توییتر که ملت فقط بیان یه چیزی بهم بگن مهم نبود چی که بعضی معامله به دست اومدن، بعضی بدتر از خودم درحال تقلا، بعضی اما مهربون بودن و کم‌کم زنجیر کف اقیانوسه شل کرد گذاشت بیام رو سطح و یادم بره زنجیری هست و خوابم ببره.
امروز بهترم.

درسته اذیت کرد ولی رفت توی مورد‌علاقه‌هام چون نیازه یادت نره که اگه بره تو هیچی نیستی و این تا جایی که تونست حس‌ها رو خوب به تصویر کشید.

و امان از این.

۲۰ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر

Altered Carbon

هفت اپیزود ازش دیدم ولی اصلا نمیدونم دارم چی می بینم از بس همه چیشو تغییر دادم حتی نمیدونم ارزشش رو داره ادامه بدم یا نه فقط میدونم نمیتونم داستانی که سر هم کردم رو ول کنم. شخصیت ها، بکگراندها، دیالوگ ها، حتی روند داستان کاملا عوض شده. گاهی به خودم میام و چیزی که میبینم رو میبینم و میبینم چقدر چرته، چقدر فیکه و باز برمیگردم تو قالبی که خودم ساختم و واقعیتش وسطای هر اپیزود میتونم صدای چرخ دنده های مغزم رو بشنوم از حجم دیتایی که همزمان هم میگیره هم جایگزین میکنه هم تحویل میده. تنها چیزیش که قانعم کرد روش چنین چیزی بسازم لوکیشن هاش بود. مثل یه خواب تو بیداری میمونه.

۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر

Babylon Berlin


مسلما اگه کس دیگه ای این سریال رو بهم معرفی میکرد هیچوقت نمیدیدمش یا اگه سری هم بهش میزدم به محض دیدن اولین صحنه ی آزاردهندش از بدبختیِ زندگی ای ادامه نمیدادم ولی ازونجاییکه خودم شانسی مسیرم بهش خورد و چیزی واسه اثبات به کسی نداشتم یا حتی به خودم، گفتم نه صبر کن درست نگاه کن زل بزن به اون بدبختی ها درسته خیلی وقته هرجهتی بودن برعکسشو نگاه کردی ولی انگار دلت تنگ شده بود واسه صحنه ی آشنایی، واسه قاب گسی از مرگ رویا.
اپیزود اول رفت و منم دو به شک دنبالش تااینکه تو اپیزود دوم دست انداخت تو سینم قلبم رو مچاله کرد با اون موسیقی غم انگیزش.

از هر جهتی شیفته ی کاراکتر Svetlana شدم از سیماش بگیر تا صداش و مهم نیس دست به چه عمل شنیعی میزنه در هرصورت من ناخوداگاه طرف اونم ولی بازم هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم سریال رو بزارم توی دسته ی مورد علاقه هام. چیزایی داره که خیلی راحت میزنم بره جلو مثل سیاست های تهوع آورشون و هیچ علاقه ای به دنبال کردن ماجراهای این وسط ندارم که همیشه همینن و تکرارشون حشو محصوب میشه دیگه برام بااینکه جون میگیرن ولی همیشه همون داستان همیشگیه و آدم دلش نمیکشه این لوپ باطل رو هم به واقعیت ببینه هم رو پرده.

و البته یکی دیگه از دلایل راه ندادنش تو دایره ی فیوریتهام اینه که پر از حفرس. یه داستانی رو شروع میکنن و همونجور ولش میکنن به امون معلوم نیس کی و انتظار دارن مخاطب بهش پایبند بمونه اونم وقتی خودشون به محض خلق اون داستان نخش رو رها کردن و اغراق نیست اگه بگم سریال پر از این نخ های بر باده.
Babylon Berlin S02E08شمام متوجه شباهت بیش از حد Edgar با Elijah شدید؟! چون من اولش انکار میکردم که بتونم روی این کاراکتر و داستانش تمرکز داشته باشم و هی پرش ذهنی به اون یکی نداشته باشم ولی وقتی Charlotte رو اونجور کلاسیک شکنجه داد دیگه مقاومت رو نه تنها بی فایده دیدم بلکه بنظرم واسه سیو توی ذهن خودم اینو همون الایژا درنظر بگیرم توی طول اون مدتی که Marcel حافظش رو قفل کرده بود کارآمدتره و عمق داستان رو حداقل تو این مرحله از سریال بیشتر میکنه و حالا اگه دیدم پیش زمینه ی خودش بهتره یکاریش میکنم.
امروز فصل سه رو شروع کردم و درسته انتظار چندانی ازش نداشتم بعد آخرین قسمت فصل قبل که واو و اینش رو خیلی دوس داشتم که گره ها رو جوری باز کرد که دل آدم رو نزد و اصلا انتظار نداشتی گره ای اونجا باشه چه به باز شدنش!

Babylon Berlin S02E8Bruno دقیقا تا قبل اینکه بترکه مدام منو دچار سردرگمی کرد و هردفعه که میگفتم اوکی این بالاخره فهمیدیم فازش چیه کاری میکرد که همه کارای گذشتش رو زیر سوال میبرد مثلا نه از اون حد از رفاقتی که پای Gereon موقع کش رفتن فیلم ها وسط گذاشت و دوتایی رمبو وار زدن تو دلشون  نه اون حجم از بی تفاوتی واسه کشتنش یا اونجوری که واسه شارلوته مایه گذاشت من گفتم حالا دیگه دوستشم نباشه حداقل دشمنش نیست ولی وقتی اونقدر راحت قصد جونش رو کرد من اصن فرو نشستم که فاک خب ما از کجا بفهمیم تو ذهن اونیکه دست دوستی دراز کرده کی واقعا دوستی ای در کاره!؟ این چه وضعشه آخه؟! من خیلی وقته پذیرفتم هیچ ارزشی وجود نداره ولی اینکه اینجا گذاشت تو قالب داستانی بعضی چیزارو باور کنیم و بعدش بیاد با پتک بکوبه تو سرمون بگه نههه دروغه، چنین چیزی وجود نداره آدم ساده، کمی سنگین بود و دقیقا همین کار رو با Greta و Fritz هم باهامون کرد و دروغ چرا من وقتی دوست فریتز اومد جلوی در و گرتا اونطور موافقت کرد واسه هرکاری شک به جونم افتاد نکنه یارو نمرده باشه و اینا همه نقشه باشه که البته که همین بود ولی بازم نمیتونم اینو بزارم پای سادگی گرتا چون درسته پسره رفتارای آزارگرانه زیاد داشت ولی منم توی اون رابطه بودم شکم به چنین چیزی نمیرفت این خیلی تاریک تر از تخیلات یه پارانوئیده. Babylon Berlin S2E8
ولی فکر کن شارلوت واقعا میمرد! منکه به امید اون اپیزودی رو به اپیزود بعدی میکشونم اگه اون میمرد دیگه نمیدونم چیو میخواستن جایگزینش کنن مثل Stephan که یهو حذفش کردن و من واقعا نمیفهمم چیکاره اون داشتن وقتی میتونستن واسه ادامه ی داستان هر کسی رو اونجا قربانی کنن و حیف کردن واقعا.
Babylon Berlin S02
سریال رقص خیره کننده ای داره و نصف حرفاش رو با صدای اون میزنه. از سکانس های بزرگیش مثل اپیزود 2 فصل اول روی Zu Asche Zu Staub بگیر تا این خورده ریزه های توی خوابشون.
جذابیت این سکانس به اینه که کاراکتر Helga تا به این جای داستان صرفا با دهن بقیه شکل گرفته و ما چیز درست حسابی ای از آمد و شدهای توی مغزش نداریم و اینا بجای دیالوگ دادن بهش یه گوشه از حوادث اون مغز رو واسه ما پلی میکنن و وای که من عاشق این ایده شدم و خیره کننده تر از اون کیفیت ساختش و انتخاب داستانش. این فکر که توی آرامش و سرخوشی با دلی آسوده با صدای لطیف موسیقی زیر گوشت با نیش گشاد چشماتو باز کنی و اون نور امید پهن شده باشه تو سرسرات و دست تو دست یار روزتون رو از جنس بی نیازی بچینید رو هم خیلی چیزهارو درمورد هلگا روشن کرد که اگه درآینده کاری ازش خلاف چارچوبهای تا به اینجا تعریف شده سربزنه دلیلش از کجاست.

Babylon berlin Svetlanaپلی لیست تا به اینجا خفنش رو لا به لای همون پلی لیست تلگرامم میزارم که زده نشم ازشون و هی نیام اینجا مستقیما و پشت هم گوششون بدم:
Severija - Szomuru Vasarnap (Gloomy Sunday) (Russian Version: Vaskresenje)

The Bryan Ferry Orchestra - Bitter Sweet

Severija - Zu Asche, Zu Staub (Psycho Nikoros)

۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر

let go

یجایی توی سریال Gossip Girl جنیِ ۱۵ساله واسه معرفی برندش مراسم یکی از بیلیونر هارو به هم میزنه درحالیکه خانوادش در به در دنبالش میگردن و سعی دارن جلوی هرکاری قصد داره رو بگیرن و من ۲۴ساله که این سر دنیا نشستم و فیلم رو نگاه میکنم اونقدر از واکنش حضار وحشت دارم که نتونستم سکانس رو کامل ببینم و زدم جلو تا ببینم واکنششون مثبته یا منفی.
فکر میکنم همه یه لیستی حالا روی کاغذ هم نه توی ذهنشون از چیزایی که از زندگی میخوان دارن. به مرور بعضی تیک میخورن، به مرور بعضی خط میخورن بخاطر کنار اومدن با واقعیات، به مرور بهش اضافه میشه تا یجایی که دیگه بهش چیزی اضافه نمیشه و دونه به دونه تیک میخورن یا خط. یکی میگفت خواستن همیشگی آدمیزاد باعث افسردگیشه، نمیگم غلط میگفت چون آدم از هر چیزی میتونه افسرده بشه چه از داشتن چه نداشتن ولی حداقل میتونم بگم واسه منی که از وقتی یادم میاد افسرده بودم از وقتی دیگه چیزی نخواستم این یه مورد بدتر شد.

اینقدر بافتم که بگم با اینکه از لیستم به تعداد انگشتای یه دست هم نمونده ولی هنوز هم اونقدری که باید بی پروا نیستم درحالیکه نباید چون به معنی واقعی کلمه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم و این ترس از نبایدها هیچ منطقی نداره. باید ول کنم. البته میدونم باید ول کنم فقط منتظرم این یه سال هم بگذره چون مطمئن نیستم تهش قراره اون مورد تیک بخوره یا خط به هرحال

That's the trouble with hope, it's hard to resist.

فقط این یه سال مثل بقیه چیزایی که ازشون نفرت داری به طرز شکنجه واری رو دور کند میگذره و باعث میشه هر لحظه بیشتر و بیشتر واسه آزادی له له بزنم. مثل وقتی برف میباره و تا چشم کار میکنه هیچ صدایی نمیاد و زمان وایساده؛ خیلی سنگینه.

۲۷ دی ۰۰ ، ۰۴:۲۲ ۰ نظر