Movie :: سایه وارونه

سایه وارونه

۳۵ مطلب با موضوع «Movie» ثبت شده است

Dexter

تقریبا شیش ماهه دارم Dexter رو میبینم و وقتی شروعش کردم به هیچ وجه فکر نمیکردم اینجور دوسش داشته باشم آخه اصلا بهش نمیومد، گفتم حالا ندیده این همه نظرات متضاد ازشو جدی نگیرم ولی همون اپیزود اول اصلا برام چیز جذاب که نه ولی جالب اومد. درظاهر یه ژانر جنایی بود ولی نگاهش پخته تر، عمیق تر و وسیع تر بود و مدام دوربین رو میچرخوند که خب حالا از دید این، قضیه چه شکلیه، اوکی این یکی چطور، این چی و این روراست بودن و تا ته یه چیز رفتنش بدون اینکه بگه خب دیگه بسه خیلی به دلم نشست و هی دنبال خودش کشوندم، انگار به مرور ریشه کرد توم و رشد کرد و الان چیزایی که اوایل برام ازش خسته کننده بود هم دوست داشتنیه و کاراکتری نیست که تو دنبال کردن روزمرش بی تفاوت باشم و اینکه کاری کرد به چنین جزئیاتی اهمیت بدم خودش خیلیه و اهمیت دادنه از این نیومد که اوکی بزار روندشو تحمل کنم شاید یه روزی به دلم نشست که این سبک از فیلم دیدن همیشه و همه جا حال منو به هم میزنه و هیچوقت با خودم کنار نیومدم انجامش بدم چون آخه نه از سر بیکاری فیلم میبینم نه بیحوصلگی نه کسی اسلحه گذاشته رو سرم بگه ببین ببین هر چی هس ببین!. جادوی سینما اونقدر چیز خفنیه که من اگه بخوام همه سبکهای زندگی ای هم که دوست دارم تو فیلمها ببینم بازم عمر کم میارم واسه همین اگه چیزی رو دنبال کردم فقط واسه این بوده که خودش دستمو گرفته دنبال خودش کشونده و واقعا چنین ویژگی ای تو کمتر سریالی پیدا میشه و تو همین تیپ سریالاس که تو عمیقترین حسها رو تجربه میکنی و زمانی که صرفش کردی منطق پیدا میکنه.
Dexter S9
دکستر رو هنوز تموم نکردم و تازه فصل 7 رو دیروز شروع کردم ولی ازونجاییکه فصل نهش بعد این همه سال تازه اومده ترس اینکه داره تموم میشه به جونم افتاد و اومدم بیام تا اینجاشو سیو کنم بلکه با مرورش کمتر بخوام برم جلو و بزارم بپزه.
یکی از چیزایی که باعث شد دکستر رو ادامه بدم حس بیش از اندازه ی همدردی باهاش بود. اصلا بار اول که این حس رو ازش گرفتم باورم نمیشد که واو فکر نمیکنم تا حالا از کسی بیان این حس رو بلند شنیده باشم و شنیدنش چنان حس خوبی میداد که زبان قاصره از بیان.
یا اونجاهاییش که نمیتونست به یکی اعتماد کنه با تک تک سلولهام حس میکردم مثلا اون دوران که Miguel Prado هی تلاش میکرد به دکستر نزدیک بشه حالا جدای اینکه باورش نمیکردم، هربار هم که میدیدمش معذبم میکرد حالا مهم نبود چی میگه چی میخواد، فقط حضورش باعث میشد معذب بشم و فقط میخواستم یارو بره دور شه از بس که این حسه سنگین بود و بارش واقعا اذیتم میکرد. حتی زمانیکه دکستر بالاخره خواست که بهش اعتماد کنه ببین دیگه درجه بی اعتمادیم در چه حدیه که من هنوز راضی نشده بودم و باورش نداشتم، تا دقیقا زمانیکه چاقو رو فرو کرد تو بدن یارو و هرچقدر دهن دکستر باز مونده بود دوبرابرش دهن من باز مونده بود که واو واقعا دروغ نمیگفت و دنبال رفاقت بود! و بااینکه میدونستم قراره دردسر بشه ولی همینکه تا قبل از اون زمان دروغ نمیگفت واسم کافی بود.

Lumen رو من واقعا دوسش داشتم و درسته وقتی رفت زیاد آسیب جدی ای به قلبم وارد نکرد ولی بودنش با دکستر واسه اینکه دیگه مجبور نبود تظاهر کنه قلبم رو گرم میکرد. حتی تا قبل اینکه دست Lila از جهات دیوونه بودن رو بشه بشدت تمایل داشتم دکستر باهاش بمونه ولی به محض اینکه اولین نشانه هاش رو شد ذره ای اون نوع دردسر واسه دکستر نمیرزید، حالا واسه دکستر هم نه اون آدم واسه هیشکی نمیرزید. البته با ریتا مشکل جدی ای نداشتم ولی خیلی دلم میسوخت واسه دکستر که باید اونقدر زیاد به کسی که ادعای عشق بینشونه دروغ بگه و بنظرم خوب شد ریتا رو حذف کردن و انگار اینجور بود که معلوم نیس این کاراکتر دقیقا به چه کاری میاد و اگه میخوان هم روح تازه ای تو دل سریال بدمن هم از شر این خلاص شن یه تیر دو نشونش کنن چون واقعا با حضورش سریال هیچجوره جلو نمیرفت.
Debra

اون اوایل هم Debra خیلی رو مخم میرفت جوری که LaGuerta رو میفهمیدم ولی دبرا هر حرکتش بیش از حد واسم لوس بود ولی ببین کاراکتر چطور رشد کرده که دیگه اینم دوست دارم و واقعا حضور برایان خیلی کم بود، خیلی کم، هر چی بگم کم، کم گفتم.سیزن 6 بااینکه موضوعش برام جذاب نبود ولی با حس خیلی عجیبی تموم شد حالا رسوایی اپیزود آخرش که هیچی که من اولش نیشم باز شد بعد بغضم ترکید چون کاملا حس کردم یهو همه چی از هم پاشیده شد ولی اتمام اپیزود11اش با یه حس توصیف نشدنی ای همراه بود که هرچی بیشتر تو ذهنم تکرارش میکنم رنگ و گرمای اون شعله هارو بیشتر حس میکنم و خیلی خفن تونستن اون حس هارو به تصویر بکشن و به این میگن جادوی سینما که اینچنین به افکار لباس میپوشن مخصوصا وقتی دکستر اون کلام آخر رو گفت انگار صداش از درون میومد. و وقتی فکر نمیکردم هیچی دیگه از این دنیا نمیخوام و حس تجربه نشده ای نمونده و چاه له له واسه لذت خطر دیگه جا نداره که گفت نه وایسا ببین چجور انتهات رو واست به تصویر کشیدم تو اپیزود بعد که اون چنین وسط دریا سرگردونه و هر چی تو سرش میگذره دقیقا همونه که باید که واو این واقعا فیلمه یا زمان جوری چرخیده که مغز آپلود شده ی مارو دارن میسازن؟!

جلوتر رفتم شاید باز برگشتم..

[یک ماه و 24روز بعد]
Dexter S9دکستر دبرا رو رها کرد و اون سکانس به حدی بهت حس اینکه تو هم باید رها کنی میداد که من که نتونستم بلافاصلش برم سیزن بعد مخصوصا که اون همه سال باید اون بین فاصله میفتاد و منم واسه اینکه بتونم گذشت اون سالها رو درست درک کنم دیگه ادامه ندادم و رفتم واسه هواخوری و تو اون مدت اصلا حس نمیشد ولی وقتی برگشتم معلوم شد چقدر دلم براش تنگ شده بود از اون حجم از ذوقی که قبل دیدن هر اپیزودش داشتم.
اوایل فصل دقیقا همونی بود که میباید و مثل گذشته هوای همون حفره ی خالی قلبت رو که باید گرم میکرد مثل اون خاکسترهایی که رو سر اون شهرِ خفه میباریدن.
بیشترین ذوق رو سر انتخاب لوکیشن داشتم چون میامی واقعا چیزی نبود که بتونه منو جذب کنه درسته با داستان همخونی داشت ولی با من نه و همش میخواستم از اونجا بزنه بیرون ولی فکر کن درنهایت هیچ جا هم نه، اونجا، با اون سرمای فلج کننده و برف خفه کنندش دقیقا برعکس میامی که گرماش تو رو خفه میکرد سرمای اونجا بقیه رو انگار این داستان دوباره منگنه کوب رو برداشت و منو با خودش منگنه کرد و رضایت بود که از من میریخت آخه خودتون میدونید دیگه آدم چقدر کم پیش میاد یچیزی واقعا براش لذت داشته باشه از بس هی یجایی میلنگه و آره تا قبل اینکه سریال شروع کنه به جمع شدن همه چی داشت خوب پیش میرفت حداقل واسه ی من. مثل اون سکانس خرس که واقعا باورم نمیشه یه سریال چقدر خوب تونست اون حجم از محتویات مغز منو ساپورت کنه! قبلا راجع به هیستوری مغزم با خرس نوشتم و ازونجایی که تو این سریال از همون اول خودم رو در قالب دکستر دیدم مثل یه بازی کامپیوتری که کاراکتری که انتخاب میکنی چیزیه که سازنده ساخته بعلاوه جاهایی که تو میبریش و اکسسوری هایی که براش انتخاب میکنی اینجا هم محتویات ذهنی من به محض آپلود خودم تو سریال با محتویات ذهنی دکستر قاطی شد و از همین جهتم میگم این سریال به حد زیادی محتویات مغزیم رو خوب ساپورت میکنه که وقتی تعداد نقاط مشترک بیش از حد زیاد بشه دیگه هرچقدرم اونا گند بزنن به داستان چیزی واسه تو عوض نمیشه فقط نهایتش اون جزئیات رو شیفت دیلیت میکنی.

Dexter S09مثلا از چیزایی که من سر فرصت وقت میزارم کامل از حافظم پاکش میکنم اون جوجه آنجلاس! آخه آدم حرصش میگیره دکستر به اون عظمت لیاقتش نبود چنین جوجه ای بی حیثیتش کنه مخصوصا وقتی خودشون واسه این جوجه یه دیوار گذاشتن که ساده ترین نخ هارو نتونسته به هم وصل کنه تا یکی ازاونور دنیا با یه بار شنیدن کِیس بهش چنین چیز واضحی رو یادآور بشه که دیگه اینو همه میدونن که تو وقتی یه دیوار از عملا یه پرتره داری غیرممکنه بیشتر از یه خالق داشته باشه بعد میان حل چنین شخصیتی رو میدن به این! شرم! اونم فقط با یه سرچ گوگل؟! واقعا شرم!

Dex S9
درمورد پایان هیچ نظری ندارم چون هیچ حسی نسبت بهش ندارم!
تا قبل اینکه Harrison به تک تک کساییکه مردن اشاره کنه کاملا رو این نظر بودم که اونا تقصیر دکستر نبودن حتی هربار که دکستر واسه خودش مرور میکرد، ولی بار آخر تو اون سکانس نمیدونم شاید از لحن حرفش بود یا چی ولی یهو حس کردم انگار دیواری که از انکار ساخته بودم و پشتش به هربار منشنشون خودم رو قانع میکردم نه تقصیر اون نیست اونم یه قربانی بود یهو فرو ریخت و حس کردم باید ول کنه و دست از فرار برداره چون اگه هیچ کاری هم نکنه تهش یکی میمیره و به اندازه کافی مُردن! واسه همین بنظرم، منطقی بود.

۰۲ دی ۰۰ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر

Merlin

Arthur & Gguinevere

اونقدر غم انگیز تموم شد که بلافاصله کل سریال رو حذف کردم فرار کردم ولی غمش دیگه نشست کرده بود رو قبلیا.

حرفمم نمیاد فقط کاش انقدر زود تموم نمیشد کاش آرتور رو اونطور از مرلین نمیگرفتن کاش میتونستم واسه خودم یجایی تا اون آخر پیدا کنم توش ولی آخر داستان هیچی کم نداشت حتی وسط راه هم نمیتونستی توش دست ببری از رابطه ی مرلین و آرتور بگیر تا لنسلات و گوئن یا گوئن و آرتور یا مورگانا و... هرکار میکردم نمیتونستم درست حسابی خودمو یجای داستان جا بدم و آپلودم کلی داستان فرعی جدا میخواست واسه همین بیخیالش شدم که از فضای همون آدما دور نیفتم و کلی کاش دیگه مخصوصا وقتی نمیدونی کجارو اشتباه رفتی که تهش اون شد.

Gwen & Lancelot 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر

Peaky Blinders

Peaky Blinders - Grace

این روزا که پشت هم سریال حوصله سر بر و بیخود به تورم میخوره بشدت هوایی شدم قدیمیام رو ریواچ کنم ولی تازه که شرلوک رو دوباره دیدم و اصلا مثل قبل بهم نچسبید دیدم نه الان وقتش نیست و اینجوری حسی که دفعه قبل از اون سریال گرفتم رو فقط خراب میکنم مخصوصا میخواستم Peaky Blinders رو قبل اینکه فصل شیشش بیاد دوباره ببینم ولی هر چی بیشتر بهش فکر کردم اصلا نتونستم خودمو راضی کنم دوباره ببینمش و بیشتر هم دلیلم ناامید بودن ازش بود حتی الان پشیمونم چرا وقتی Grace مُرد ادامش دادم بااینکه همه چیش عوض شده بود و بشدت هی ضعیف و ضعیف تر میشد و واقعا همراه با Grace، این سریال هم برام مُرد. فکر نمیکنم تا حداقل پنج سال دیگه اگه بودم بتونم ریواچش کنم و حتی اون زمان هم فقط تا مرگ Grace.

 اینا به کنار موسیقی فیلم واقعا چیز دوستداشتنی بود و یادش بخیر یه مدت روی اون آهنگی که Grace توی بار برای Thomas خوند بدجور قفلی زده بودم و تا هرچی کار از اون بند ندیدم ول نکردم و چه لول هایی از علاقم به اون سبک موسیقی که آنلاک نشد.

۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر

Sherlock

تا جاییکه شمارشش دستمه این هفتمین باریه که شرلوک رو میبینم و هنوز که هنوزه مثل بار اول میسوزونه!

دیگه مثل دفعات قبل حرفم نمیاد راجع بهش ولی اینو میزارم اینجا که اگه حرفی بود بیام همینجا بزارمش.

۲۹ تیر ۰۰ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر

The Flash

یجایی تو سریال Flash باید تو یه اتاق پر از فایل دنبال یه بخصوصش بگردن که اینکار دو روز طول میکشه و بری با کمال میل میگه انجامش میده درحالیکه اصلا این نکته رو لحاظ نکردن که درسته اون این کار رو تو مدت زمان کمتری از بقیه انجام میده ولی توی زمان خودش هر چقد که سرعتش زیاد باشه فقط نسبت به بقیس و واسه ی خودش ماهیت زمان به همون شکل میگذره و همون دو روز واسش طول میکشه و نادیده گرفتن این قضیه توسطشون باعث شده جدای حوصله سر بر بودن دائمی سریال، رو مخ هم پیش بره.

۰۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر

The Magicians

The Magicians

تا اینجا که سه فصل اومدم جلو نتونسته ذره ای علاقه نسبت به داستانش توی من ایجاد کنه و فقط باعث شده به مرور بیشتر ازش بدم بیاد. از اول هم اصلا به دلم ننشست و صرفا دیدم اوکی درسته برداشته هر چی فیلم و داستان تو این باب بوده کپی زده یه مخلوط بدمزه تحویل داده ولی بازم موضوع جالبیه و قرار نیست اونقدرا تکراری بشه. که با هر چه پیش تر رفتن نتنها تکراریشون کرد بلکه احمقانه. الان که تازه فصل سه ام و نصفش مونده هر چی مجیک کاری دارن رو میزنم جلو دیگه وای به حال بعدش.

سریال مشکل زیاد داره ولی اونیش که بیشتر رفته رو مخ من اینه انگار نویسنده یه تینیجر بوده که خب دیدید تینیجرا اکثرا چیجورین دیگه، زیاد به خودشون زحمت نمیدن درمورد چیزایی که فکر میکنن به بقیه توضیحی بدن و خیلی خودشونو سر میدونن و اصطلاحا کسی لیاقت وقت باارزششون رو نداره و تو دنیای اونا نود درصد ادما ماگلن:))). نویسنده هم یا عقلش همونقدره یا واقعا همونقدره که انگار برداشته یه مشت سرتیتر نوشته و با خودش گفته دیگه اگه خودشون اون سرتیترا رو تا ته نمیرن مشکل از من نیست مشکل از اوناس! مثلا فلان مجموعه سکانس رو نوشته -مرگ پنی(دوس دختر/کتابخونه) یا یه مجموعه سکانس دیگه رو نوشته -برگشتن الیس(کوئنتین/نفین وار) و اینارو همینطوری داده کارگردان و به روی خودشم نیورده که مشکلی داره اصلا و کارگردان هم دیده اگه به روی نویسنده بیاره اون فکر میکنه خنگی چیزیه که نمیفهمه و با همین روند پیش رفتن و دقیقا همینطور کلمه وار داستان رو به تصویر کشیدن که حتی تصورشم وحشتناکه دیگه تو فکر کن با شور و هیجان میای یه چنین سریالی رو شروع میکنی و انتظار داری حالا که منباشون همون چیزای قدیمیه منتها درهم حداقل چیز جذاب و ارزشمندی باشه ولی میبینی اونقدر ریدن که حتی اگه کوبید دوباره از اول ساخت هم درست نمیشه چون اصلا سریال داستان نداره فقط یه سری سرتیتره که به ته هر فصل که رسیده بزرگ نوشته پیچش داستانی که معنی خاصی هم نداره فقط اومده اون سرتیترا رو کمیت نرده ای حساب کرده و همه رو اون ته با هم جمع زده میانگین گرفته!

مورد دیگه که حتی اگه داستانی رو تعریف میکردن هم خودش یه مشکل جدا محصوب میشد اینه که به اسم، این ایکس تا کاراکتر با هم دوستن ولی درواقع هیچ کدوم به هیچ جای هم نیستن از کوچکترین مسائل تا بزرگترین مسائل خودشونو از هم جدا میدونن و هیچ اهمیتی به همدیگه نمیدن حتی اگه مرگشونم برسه سر همون از هم سواستفاده هم میکنن مثلا الان رو مرگ پنی ام و واسه این بدبخت تو این پروسه هیچ کس تره ای خورد نکرد انگار نه انگار اونطور جون میداد حتی دوس دخترشم که اونطور واسش میگشت فقط از سر زیر دِینش بودن بود!

خلاصه که wtf این چه طرز فیلم ساختنه؟! مشکلتون با این فانتزیات چیه میاید اینطور ننگی میزارید روشون!

البته چیزی که بین کوئنتن و الیوت بود هرچقدرم بد تعریفش میکردن نمیشد دوسش نداشت که همونم دوامی نیاورد.

۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۶ ۰ نظر

Atypical

معمولا این تایپ سریال جز موردعلاقه هام نیست و اصلا جذبشون نمیشم ولی این نتنها حوصلم رو سرنبرد بلکه بعنوان بار اول دوسشم داشتم و حالا که تموم شده دلم براش تنگ شده ولی مطمئن نیستم واسه بار دوم دیدن هم همین حس رو داشته باشم و فکر میکنم خیلی حوصله سر بر خواهد بود.

۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر

The Walking Dead

The Walking Deadبعد دو سال دوباره شروعش کردم. دو ماه و خورده ای از تموم شدن Supernatural گذشت ولی نتونستم چیز جدیدی شروع کنم و هنوز تو اون دنیا سر میکنم، با این وجود بیشتر از این هم نتونستم بی سریالی و خیره شدن کل روز به دیوار رو تحمل کنم و مودم رو همراستا با شروع دوباره ی walking dead دیدم.
این بار فرق میکنه. همون سریاله ولی کاملا میشه تفاوت نگاهم با بار اول رو تشخیص داد. بار اول خیلی از رفتاراشون خیلی بد رو مخم میرفت و حرص میخوردم که چرا اینو میگه چرا اینطور رفتار میکنه ولی الان درک میکنم، نه بخاطر اینکه جریان داستان رو میدونم چون یکی از مزیتهای کم حافظه بودن اینه دوباره همه چیش برام تازگی داره، فقط بهتر درک میکنم و حق میدم و این تفاوت حسهایی که الان با قبل میگیرم برام جالبه که آدم تو چنین مدت نه چندان کوتاهی چقدر میتونه تغییر کنه. این بار بیشتر سعی میکنم تک تک حسهایی که اون تو رد و بدل میشه بگیرم بلکه منم بتونم حس کنم از خشم و نفرت بگیر تا ترس و عشق و.. .

یادمه دفعه اول که اینو میدیدم بعد تموم شدن سریال The Originals بود و چون واسه آپلود خودم تو walking dead کاراکتر کم داشتم و تنها بودم کلاوس رو هم با خودم اون تو آپلود کردم و دیگه همون تو موند ولی برام جالبه وقتی doctor who رو میدیدم هیچوقت نیاز ندیدم کس دیگه ای رو اون تو اضافه کنم و همیشه همه چی سرجاش بود تااینکه اونم مُرد و وقتی supernatural رو شروع کردم نه تنها دوباره doctor رو زنده کردم بلکه هر چی کاراکتر از قبل داشتم هم ریختم تو این سریال و فکر اینکه الان میتونم اون همه کاراکتر خفن به walking dead اضافه کنم و قراره کلی بهم خوش بگذره بهم حس خوبی میده.
بنظرم اینکه همه نیازهامو از طریق سریالهام دریافت میکنم هم چیز خوبیه هم بد. خوبه چون حداقل زنده نگهم میدارن و بده چون خیلی از زندگی واقعی و معمولی دورم میکنن و توقعم اونقدر بالا میره که وقتی میخوام برگردم دیگه جا نمیشم، همه چیه اینور از یادم میره و هیچ کاری از دستم برنمیاد، دست از تلاش برای فرار برمیدارم و به همه چی قانع میشم فقط واسه اینکه بتونم اون تو بمونم.

مثلا براساس همین walking dead بارها و بارها این سناریو رو مرور کردم که اگه چنین چیزی اتفاق بیفته چقدر چیز خوبیه چون دیگه راحت میتونم هرجایی میخوام فرار کنم و چقدر ساده دوروبریام رو میکشم تا دست و پا گیرم نشن.

دیروز به دوستی میگفتم تو که شرایطش رو داری برو از اون ون‌هایی که خونه‌طورن بگیر بزن به جاده و واقعا نمیتونم درک کنم چرا اینکارو نمیکنه. من اگه جای اون بودم لحظه ای درنگ نمیکردم و واسه داشتن چنین چیزی هر کاری میکنم. یعنی حاضرم تو راه جون بدم خوراک گرگ‌ها بشم ولی مجبور نباشم یه روز دیگه این دیوارارو دورم تحمل کنم.

The Walking Dead

Walking Dead پر از کاراکتراییه که به هیچ جاییت نیستن حتی اکثر کاراکترای اصلی هم ممکنه به هیچ جاییت نباشن ولی ته فصل شیش خیلی عذابه حتی واسه بار دوم.
از وسطای فصل پره از قولهایی که نمیشه، وعده هایی که نمیشه، مخصوصا اون چیزی که بین ابراهام و ساشا شکل گرفت و داغش واقعا رو دل من موند درحالیکه مرگ کاراکتری مثل گلن بااینکه اپیک بود ولی بین گرد و خاک ورود خفن‌کاراکتری مثل نیگان دیگه برای من که مهم نبود. حتی اون سکانسی از فصل یادم نیس چنده که ریک گلوی نیگان رو کنار درختی که شیشه های رنگی بهش آویزونه میبره و مگی جیغ میکشه he killed Gellan من تنها واکنشم بهش این بود که shut up shut up shut uppp، nobody's care چون از لحظه ورود نیگان تنها چیزی که خواستم بر وفق مراد اون پیش رفتن اوضاع بود حالا مهم نیس چی، فقط وفق مرادش باشه.

اپیزود آخر فصل شیش و یک فصل هفت، اون سکانس جولان نیگان غمش لحظه ایه و به محض تموم شدن اپیزود وقتی برمیگردم بهش فکر میکنم دیگه بغضی ندارم که همونم بار دوم دیدن اپیزود اول فصل یک غمش بیشتره چون گلن که نه خودش برام مهم بود نه مگی و اتفاقا همیشه از مگی بدم میومد و بار اول فقط داستان ابراهام غم‌انگیز بود ولی بار دوم چون نیگان رو میشناسی دیگه معنی تک تک حرفاش، حالت چهرش رو میفهمی، میدونی پشت حرفاش چی خوابیده. خودم با هر جمله ای که نیگان میگفت قلبم به درد میومد.

رابطه ی ریک و نیگان هم سم خوبی بود و اگه بخاطر نیگان نبود من که دیگه برنمیگشتم دوباره ببینمش. البته دروغ چرا بیشتر دلم واسه زامبیا تنگ شده بود:)

Negan

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۳۵ ۰ نظر

A Star Is Born

A Star Is Born

Bradley Cooper - Black Eyes         

Bradley Cooper - Alibi

Cast - I Love You (Dialogue)

Lady Gaga - Always Remember Us This Way

۲۰ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۵۲ ۰ نظر

This is us

This is us

تا به اینجا یک فصل و خورده‌ایش رو جلو اومدم ولی هر چی بیشتر پیش میره واقعا اون چیزی که باعث میشه یه سریال خوب باشه رو نداشته. آره خوش ساخته و کم پیش میاد سریالی این مدلی خوش ساخت باشه و تنها دلیل تا اینجا اومدنم هم همینه ولی اصلا دلم باهاش نیست.

از اونجایی که قبل شروعش واسم با Shameless مقایسش کردن باید بگم Shameless یه سر و گردن بهتر از اینه، چه از نظر قدرت داستانی چه حرفهایی که واسه گفتن داره چه بازیگرا و این درحالیه که خود Shameless یکی از رو مخ ترین سریالهاییه که دیدم از نظر بزرگ کردن چیزای احمقانه و حوصله سر بر بودن.

از جایی که من دارم میبینم این سریال اومده مشکلات زندگی آرمانی رو شرح داده که آره از هر نوع لجنی میتونه پا بگیره ولی از همون لجن فقط یه نخ گرفته و هی همونو بالا پایین میره و تنها چیزی که به چشم من میاد اینه که این حجم از بزرگ کردن مشکلات زندگیِ -i'm sorry for this, but- گوگولی مگولی از یجایی به بعد فقط باعث میشه بخوام بالا بیارم که اوه مای گاد بکشید بیرون دیگه! واسه همین میشه گفت تا به اینجای کار که هیچ حرفی واسه گفتن نداشته و فقط تمام تمرکز و انرژیش رو گذاشته روی برانگیختن احساسات مخاطب به طرز خیلی ضایع و توهین آمیزی حتی که خب اگه چیزی نداره حداقل یه مشت زده باشه و مخاطب توهم برش داره که وقتی تونسته مثلا هر اپیزود اشکمو دربیاره حتما خوبه دیگه! مخصوصا واسه من تا به اینجا سر اون اپیزود ۸ فصل دو که کوین برمیگرده به دبیرستانش و ماجرای ضربه ی زانوش رو تکمیل میکنن و واقعا بازی با احساساته وقتی میگه؛

He's down, folks. Ladies and gentleman, Pearson's down. He's not getting up. His knee is wrecked. He's not coming back from this one, folks. It is over for Kevin Pearson. Will he get up? He will. Ladies and gentleman, he will. He'll get up. Kevin Pearson will walk again just in time to bury his beloved father."

و واقعا منو به فکر انداخت که کاش لااقل وقتی استعدادهای من ازم گرفته میشد میخوردم زمین کاش وقتی اون لحظه داشتن اونارو ازم میگرفتن این ضربه خوردن رو حس میکردم نه وقتی چند سال ازشون گذشت یهو به خودم بیام ببینم اونا تنها چیزایی بودن که داشتم و حتی وقتی داشتن ازم میگرفتنشون حواسم نبود.

البته یه حُسنی داره اونم اینکه یه چنین زندگی های پرفکتی رو با جزئیات خوبی به نمایش گذاشته که آدم دوست داره بشینه ببینه اگه اونم میتونست تلاش کنه و درنهایت نتیجه بگیره و از این لجنی که توش دست و پا میزنه خودشو بکشه بیرون اون نتیجه چه شکلی میشد چون این حالت آرمانیش باعث میشه مثل اکثر داستان ها هی نخوای بگی من هیچوقت اینقدر مزخرف رفتار نمیکنم یا اینقدر تو یه چیز بد نیستم یا اینقدر درک و شعورم پایین نیست یا حداقل تلاش میکنم آدم خوبی باشم و وقتی اینجور کامل بودنها و یا حتی تلاش برای کامل و خوب بودن ها و نزدیک بودنها به خواسته ی ذهنیت رو میبینی و باعث میشه حداقل اون حس رضایت رو تا حدودی به چشم هم شده دیده باشی و این خوش ساختی اینجا خوب به چشم میاد.

اما باز هم بهم ثابت شد باوجود لذت بخش بودن حدودیِ این زندگی های پرفکت هر لحظه از هر سکانس ازشون اینجوری بودم که "من هیچ وقت خانواده تشکیل نمیدم" و تعریفی که از خانواده به مرور ارائه شده چه اونایی که خانواده ی بد محصوب میشن چه اوناییکه پرفکت حتی ذره ای به اون چیزی که واقعا میخوام نزدیک هم نیست و همه ی اون لحظات عاشقانه ی به اصطلاح پرفکت و پر از شادی واسم عذاب مطلق محصوب میشه.

خیلی هم سعی میکنن دیالوگهای تاثیر گذار و گنده بگن ولی خب فقط دست و پا زدنه و باعث میشن آدم فقط بخواد بزنه جلو و شاید یکی از پنجاه تا از این دیالوگها ممکنه به دل بشینه مثلا من اینو دوست داشتم:

It's a funny thing, when you think about the time.
In my experience, there's no such a thing as "a long time ago."
There's only memories that mean something and memories that don't.

(4فروردین) تا اپیزود 2 فصل 4 بیشتر دانلود نکرده بودم، همونارو دیدم و دیدن سریال رو متوقف کردم. دقیقا یادم نمیاد از کجاش دیگه داشت حوصلم رو سرمیبرد ولی از وقتی جریان آتش سوزی خونه و مرگ جک رو تکمیل کرد دیگه نمیخواستم ببینم و هر چی از اون به بعد دیدم رو دور تند بود یا میزدم جلو که فقط ببینم داستان چطور داره پیش میره ولی بعد اینکه داستان مرگ جک رو کامل کرد دیگه چیزی واسه ارائه نداشت و بدی هایی هم که تا قبل این به چشم نمیومدن خیلی بزرگ دیده میشدن و همه چیش دیگه داشت حالم رو بهم میزد و سریال با صورت زمین خورد که البته منطقیه وقتی از همون اولِ سریال همه چی رو روی مرگ جک ساخت و پیش برد وقتی یارو رو کشت دیگه تنها چیزی که مخاطب رو به سریال پایبند میکرد و براش مهم بود این بود که چرا جک مرد رو ازش گرفت و من به شخصه دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه سریال نداشتم چون حتی اون چیزایی که بنظرم آرمانی و قشنگ میومدن بعد مرگ جک دیگه فرو ریخته بودن و کیفیت سابق رو نداشتن و کم کم دیگه داشت از همونا هم بدم میومد و فقط ضعفاشون رو میدیدم.

یجاییش هم کوین رو توی یکی از خوابهام دیدم و بعد اون کمی داشت ازش خوشم میومد ولی کافی نبود تا پای سریال نگهم داره و خلاصه که اینم شد یکی از سریالهایی که نصفه ولش کردم.

دانلود سریال:

 عزیزی که حداقل ده سال بعد -میگم ده سال چون انگار جدیدا تغییرات سریع تر از قبل داره پیش میره و ممکنه قبل انقراض یه تکونی اینجا بخوره- داری اینو میخونی بدون که دانلود فیلم و سریالها این دوره از چیزی که باید سخت تره. سایت ها یکی بعد از دیگری دارن سانسور میشن و میرن زیر رادار، سرعت نت به طرز احمقانه ای هر روز کند تر میشه و استفاده از تورنت یه عمر طول میکشه، سایت هایی که با اشتراک خریدن کارت رو راه میندازن بد نیستن ولی به شرطی که نتت یاری کنه فیلترشکنت وصل شه که اگه وصل شد یکی دو عمر هم دانلود با vpn طول میکشه و اوناییم که vpn نمیخوان تازه داغ دلت سر اون حجمی که بابتش قد خونت پول دادی باید بعلاوه قیمت اشتراکت کنی تازه میشه.خلاصه که اگه اون موقع وضعیت بهتره خوشا به سعادتت اگه هم بدتره که اشکالی نداره به این فکر کن تهش همه میمیرن و این وسط زیاد مهم نیس چی به چیه.

و فعلا از اینجا بدون vpn دانلود میکنم و تا به اینجا سانسوری نداشته: هارمونی

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر