text :: سایه وارونه

سایه وارونه

۶۷ مطلب با موضوع «text» ثبت شده است

Do you believe in this songs

TWD S04E05یجایی توی فصل چهار اپیزود پنج هرشل وقتی مگی بهش میگه من حواسم هست برو استراحت کن ازش میپذیره و میزاره مگی به جاش بجنگه و پا میشه و از سلول بیرون میاد. چشماش سیاهی میره و یادش میفته دکتر جوان توی سلول کناری مُرده. لنگ زنان. به روی تخت که نصف فضای دو در دو رو پر کرده میشینه، به یه چشم نیمه بازِ جوان که نیمه‌ی دیگه رو پر کرده چشم میدوزه. با پشت دستش چشم رو میبنده. لحظه‌ای مکث میکنه. تا پیشونیش میکشه و با تکونی رها میکنه. پسرک مُرده. جنگش رو خیلی زود باخته. هرشل پر از باور بود ولی یهو رها کرد انگار میخواست که کل وجودش از هر امیدی خالی باشه ولی گاهی توی نگاهش نمیتونست پنهانش کنه. سر مریضی‌‌‌‌‌ها دست از پنهانش برداشت و باهاش میخواست زندگی نجات بده. خیلی عجیبه که هرشلِ توی مغزم تنها کسیه که باور داره همه اینا ارزششو داره. جوان‌ و تازه نفس‌های وجودم به هیچی باور ندارن. وقتی امروز گفتم به بچه‌ها آموزش زنده موندن میدن و بهم گفت نه به بچه ‌ها آموزش زندگی کردن میدن، هرشلِ توی مغزم نشست یه گوشه برام زار زد. خیلی چیزا هست که الان نمیتونم درک کنم و از اینکه اون میدونه و نمیتونم بفهممش در عذابم. در جواب سوال و جواب‌های احمقانم بهم نگاه میکنه ولی چشماش هیچ معنایی نداره.

۰۲ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر

A fight against the devil

مثل وقتیه که درد داری. به چیزی نمیتونی فکر کنی جز همون درد. چشمت روی چیز دیگس ولی فقط کف دستای مرطوب و لزجش جلوی چشماتو میبینی که از پشتشون همه چی شطرنجیه. از اون همه دم و دستگاه توی کلت تنها چیزی که بعد از کلی انتظار تف میشه همون درده. کلی التماس کردم، دلیل و برهان آوردم که پاشو برو بیرون یه هوایی به سرت بخوره که اگه به عدد و ارقام هم باشه پنجاه درصد شانس بهتر شدن داری. نرفت. نشست و زل زد به اسکرین. ولش کردم رفتم. یساعت بعد هنوز همونجا بود، تکون نخورده بود. دوساعت بعد هنوز تو همون حالت. یساعت بعد که برگشتم صفحه لپتاپ رو بسته بود و به پهلو با چشمای باز به سقف خیره شده بود. نشستم کنارش.

+ هوا سرد خوبیه میخواستم برم سیگار بکشم.

- چرا نرفتی؟

+ میترسیدم نتونم خودمو برگردونم.

- نمیتونی تا ابد همینجا بمونی.

+ بقیه کجان؟

- خیلی وقته رفتن.

+ کجا؟

- نمیدونم ولی باید بری دنبالشون.

+ وقتمون داره تموم میشه. چرا خودت نمیری؟

- وظیفه توعه. من فقط یه پوسته‌ام. پاشو. پاشو تا یکی دیگه نیومده. بقیه انقدر مهربون نیستن. با ثانیه‌ به زنجیرت میکشن.

حرف و حرف و حرف. داستان ها قشنگن ولی زندگی ما یه داستان نیس، حداقل نه تا وقتی که گفته نشه. تا وقتی تو ذهن خودمونه فقط یه do-list تکراریه که قرارداد شده هر کی درست انجامش نده ضایعاته و از چرخه حیات خارج میشه و کم کم هم محو. ولی نمیتونم هم همینجا تمومش کنم. به چشم یه داستان هم زیادی خالیه.

داستان گفتن قشنگه، روحت رو نگه میداره، سرش رو گرم میکنه ولی کافیه یه نسیم ناملایم بوزه و سرشو برگردونه و یادش بیاد همش یه توهم بود و اون داستانِ اون نبوده. میدونم. میدونم که باید باور داشته باشم. باید به همه‌ی این توهم باور داشته باشم تا بتونم زندگی کنم. ولی لعنتیا سخته. هر چی ثانیه‌های بیشتری ازم میگذره سنگین‌تر میشم. تهش که پوسته‌ای هم برام نموند چیکار کنم؟ اونوقت کدوم تیکم بلندم میکنه؟ یجایی اون ته تها همشون زنجیر به پا، انبار شدن رو سر هم. وگرنه چجوری میتونستم انقدر سریع همشونو محو کنم. من میدونم. اگه خوب بگردم یجایی سرد و مرطوب، پر از مه، دم ساحل پایین‌ترین نقطه دنیا، یه قلعه هست، با هزاران سلول. پوسته‌های محو شده‌ام هم اونجان. نگهبانای دور قلعن. تنها چیزی که از قلعه میدونن صدای زنجیرهاس. روی زمین کشیده میشن و سکوت اقیانوس رو پر میکنن. میدونم اگه بزنم به دریا پیداش میکنم. تیکه‌های گمشدم که شبا وقتی سرگرم خواب‌هام بودم یکی یکی دزدیده شدن. کی تیکه‌های یه آدم رو میدزده؟ مگه یه آدم به جز خودش کی رو داره؟ کی میتونه انقدر بی‌رحم باشه؟

۲۰ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر

پوچ و مشوش

گاهی دلم می‌خواد زجه بزنم. می‌خوام صدای گریه‌م شنیده بشه. و بهم بگن اشکال نداره. می‌خوام یه نفر به کمرم بکشه و بگه من مقصر نیستم. نپرس تا کی میتونی همینو ادامه بدی؟ تا ابد. از الان تا ابد که فاصله‌ای نیست، کافیه نفستو نگه داری. مشکل، همیشه سر نخواستنش بود. ولی فقط گاهی، فقط گاهی، دلم می‌خواد قشقرق به راه بندازم، داد و بیداد کنم که درو برام باز کنن، بکشنم تو و بگن واقعی نبوده، داشتی جای اشتباهی رویا می‌ساختی. باورت شده بود؟ اسکلت کرده بودیم بیچاره.

۰۲ آذر ۰۳ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر

تنبک خونه

پشت گوشتم نشستم و نگاهمو می‌چرخونم. وزنشون استخونهای پشتم رو به پایین میکشه. صدای موزیک توی خلأ بینشون پیچیده و خودشو می‌کوبونه پستویی باز کنه ولی ضرباتش به دیواره‌های گوشتی و تنبکی بی‌معنی و محوش میکنه. معانی از تو و بیرون بالا پایین میشن و به اطراف هل داده میشن. یکم این نگهش میداره یکم اون. تهش انقدر دست به دست میشه که برمیگرده دست قبلی، قبلی، قبلی.

۱۹ آبان ۰۳ ، ۱۲:۵۸ ۰ نظر

راستشو بگو

فکر نکنم تاحالا کسی رو اونقدری که باید دوست داشته باشم، واسه همین نصف حرف‌هایی که میزنین رو نمیفهمم. ولی مگه میشه، منکه تافته جدابافته‌ای نیستم منم یکی‌ام مثل بقیه. دروغ میگین، بزرگش میکنین، شاعرانش میکنین، کف قلب شمام هم قد کف قلب منه، پایین‌تر نمیره. کف تر از این ندارم آخه، زیرزمین نمور تر از اینجا ندارم. خالیه لعنتیا. همتون دست به دست هم دادین که مهمل ببافین؟ واسه هم اساطیری.. ویت

۱۶ مهر ۰۳ ، ۰۸:۵۶ ۱ نظر

صداشو درنیار

هی فراموش میکنی آدما نیازی به تو ندارن. هر لحظه حس کردی کسی بهت نیاز داره در واقع فقط تویی که بهش نیاز پیدا کردی و توی نیاز خودت نیازهای اونو هم پیدا کردی ولی همه اینا فقط مال همون لحظست و به محض تموم شدنش اون زندگیشو ادامه میده و با فراخ از اون لحظه به بیرون میجهه ولی کافیه تو دل به اون لحظه ببندی و از توش پا نشی بزنی بیرون و اونوقت تو یه بازنده‌ای. خوابگاه نمونه کوچیک شده خوبی از اجتماعه از هر قشری از هر ذهنیتی از هر مسیری از هر دنیایی میتونی توش پیدا کنی و اگه حس کردی لحظه‌ای با کسی کانکت شدی نباید یادت بره اگه جای تو هر کس دیگه‌ای اون لحظه از اونجا رد میشد میتونست جای تو رو پر کنه. بهت بی ارزش کردن رو خوب یاد میده. شاید من از خانوادم یادش گرفته باشم ولی این همه سال از کنار داستانهای بقیه رد شدن تثبیتش کرد برام امیدوارم وقتی ته این ماه از اینجا میزنم بیرون دیگه پام رو تو هیچ خوابگاهی نزارم ولی اینم یاد گرفتم رو هیچ چیز نمیتونم حساب باز کنم. همه وقتمو صرف پیدا کردن کار میکنم و میخوام هر لحظه سرمو بکوبم به دیوار که کاغذرنگی بزنه بیرون و ضایعم کنه مثل همیشه و وقتی هم که میشینم فیلم ببینم، تنها کاری که مدت زیادی بهش عشق ورزیدم، زامبی‌ای تلقیم میکنه مثل همه زامبی‌های دورم، نشستیم و به یه صفحه خیره شدیم و اون صفحه میپیچه و میپیچه و میپیچه و مغزمونو خالی میکنه. اعتمادمو از خودم از دست دادم نمیتونم به عقایدم اعتماد کنم هر حرفی از دهنم درمیاد رو به سخره میگیرم و ارزشی برای چیزایی که باهاشون لحظه هامو پر میکنم قائل نیستم، ارزشی برای هیچ لحظه‌ای قائل نیستم. مزه‌ها بی مزه شدن، رنگ‌ها بی رنگ شدن، صدا ها، ارتعاش ها؛ بی معنی شدن. بی معنی شدم.

۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر

یه باخت هم به آسمون سرخ

حتی اگه درحال دیدن بهترین فیلم دنیا باشیم، رد خنده دوستا تار و پود یخی دورم رو ها کرده باشه، سرم رو پاهات باشه، دستت با موهام بیصدا ساز بزنه، صدات توی گوشم تک تک سلولهام رو به آغوش بکشه، اگه نگاهتو ازم برگردونی فقط آسمون سرخ بالاسرمونو میبینم. از همتون دور میشم. دور میشم دراز کش میشم روی سخت ترین صخره ی کوهستانی نم ناک که آسمونش از بالای نوک دماغت شروع میشه دهن باز کنی صدات آوار میشه رو سرت. اصلا خوب شدن چه شکلیه؟ وقتی همه هستن تو کجایی؟

۲۱ تیر ۰۳ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر

با خود غریبه شدن

هرچقدر قبلی رو خوب بودم الان بدم. اون تک لحظه که گاهی میلوله بین تاریکیم هربار یه قدم از خودم دورترم میکنه یادم میبره هر چی تا ثانیه قبلش جمع کرده بودم. دارم شر و ور میگم. میخوام بگیرم خودمو زیر چک و لگد یجایی روی یکی از پل‌ها وقتی نیمه شب چیزی جز چراغ ماشینا تا ته تخم چشمت راه نداره. لگد توی پهلو. لگد توی شکم. لگد توی صورت. اونقدر لگد بزنم که هر چی رو زیر ماشینا انداخته بودم یادم بیاد، باختم رو باورم بشه. اونقدر بزنم که پرت شم همونجایی که کل هویتم رو باد برده.

۲۰ تیر ۰۳ ، ۰۳:۱۸ ۰ نظر

Variants

آرامشم رو از دست دادم، نمیتونم خودمو بند یجا نگه دارم، هی میخوام پاشم و دنبال اتفاقات بگردم، دنبال اونجایی که چیزها یه شکل دیگست.
سختش نکن.
همه چی عوض شده. اولش از مزه‌ها شروع شد.
نه.

همه چی رو میخوام با هم انجام بدم هم بخونم هم بکشم هم فیلم ببینم هم ارتباط بگیرم هم کار کنم هم زندگی بیمصرف نداشته باشم. شاید تاثیر برنگشتن این تابستون به خونه الان معلوم نباشه ولی حس بهتر شدنم در آینده رو میتونم ببینم میتونم حسش کنم، میدونم اگه یه کم بگذره اگه دستم رو سمتش بگیرم میتونم لمسش کنم. زخم‌ها خودشون بسته میشن، روشونو گرد بیحوصلگی ایام میگیره و یادم میره این حس هارو. جاشونو میدونم چی میگیره، فرقشون وقتی بار اول بهشون میرسم واضحه. چیز خاصی نیستن ولی جدیدن. معمولی‌ان، خوبه، کافیه. شاید بعدش که خوب شدم بهت نگاه کنم. نمیدونم ولی الان حالم خوبه. فاز آدمای دورمم خوبه و ازشون وایب مثبت میگیرم هرچند دور از رادار خودم ولی تشعشعاتشون بهم میرسه گرم میشم. مثلا یکی شاید چند هفتست اومده و یه هفتست تازه باهاش چشم تو چشم میشم و بین جمعیت تشخیصش میدم و همین پریروز اسمشو از دهن یکی دیگه شنیدم، آسیه. این آدم از محض عبورش از کنارم بهم حس خوب داده فقط، با اینکه هیچ ایده‌ای ازش نداشتم و وقتی فهمیدم اسمش هم اینه برام منطقی‌ترین اسم ممکنه بود و اینجوری بودم که عه پس بخاطر این انقدر خوبه. عارف یه دوستی داشت که من هیچوقت ندیدمش، حتی داستاناش از اون هم یادم نمیاد فقط یه آسیه با یه وایب خوب از اون دوست یادمه. دوست دارم کسی ازم یاد میکنه این حس خوب رو ازم یادش بمونه، نه افسردگی ایامم رو. الان جاییم که فاصله آدما ازم در یه حده. کسی زیاد نزدیک نایستاده که افسردگی اون ایام رو به روم بیاره. همه چی رنگ بلوبریه و دست کسی به بدبختیات نمیرسه.

۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر

Je l’ai déjà fait

دیشب خوابم نبرد مهم نیست کجا بعنوان تخت موقتم حساب میشه وقتی حتی برای یه آخر هفته عوضش کنم شب اول به هر روشی از آروم گرفتن روش مقاومت میکنه. چشمام نمیتونن بسته بمونن و همه دقایق رو خیره به سقف هل میدم جلو. ساعت رو واسه پنج عصر کوک کردم، 3 ساعت زمان باقیست، سریع خوابم برد. ساعت شیش و نیم از صدای غُرهای هم اتاقی سر شلوار زیاد تنگ شدش توسط خیاط زمان و مکان با کمی تاخیر در برم گرفت. صفحه گوشی رو روشن کردم و با دیدن ساعت میخواستم از جا بجهم ولی نگاه دومم به تماس های نیومده افتاد. واقعا ناراحت شدم. حتی از روز دعوای اونا توی ماشین هم ناراحت تر شدم. البته اینکه اون روز کلا دکمه ی حس کردنم رو خاموش کرده بودم بحثش جداست ولی انتظار اینو نداشتم. فکر کردم امروز تنها نخواهم بود، میریم میزان و تا روز تحویل سوشال بارم پر میمونه ولی آره. رفاقت هامم منطقیه فرقی با بقیه جنبه های زندگیم نداشته باشه. خالی.

۰۳ تیر ۰۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر