توی دالونهای طولانی با آرزوهام سایه بازی میکردم.
سایههای قرمز توی تاریکی میپیچیدن و به دنبال خودشون میکشوندنم. از این سو به اون سو میدویدم و خیالِ ردشونو تو هر پیچی سرک میکشیدم. دستمو جلوی نفس سردم تکون میدادم و به سقف میکشیدم.
با سرعت به دیوار کاهگلی کوبیده شدم و کف دستام خراشیده شدن. پیچیدم و به دنبالشون هزاران پله رو بالا دویدم. سر از یه دالون دیگه درآوردم. سقفی به چشم نمیومد و از پیچها سوز میومد.
پیچید و پیچیدم.
صورتهای خاکی روی صحنه تئاتر سمتم گردن دراز میکردن و به روسی ازم ادامه داستانمو میخواستن.