بایگانی تیر ۱۴۰۳ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یه باخت هم به آسمون سرخ

حتی اگه درحال دیدن بهترین فیلم دنیا باشیم، رد خنده دوستا تار و پود یخی دورم رو ها کرده باشه، سرم رو پاهات باشه، دستت با موهام بیصدا ساز بزنه، صدات توی گوشم تک تک سلولهام رو به آغوش بکشه، اگه نگاهتو ازم برگردونی فقط آسمون سرخ بالاسرمونو میبینم. از همتون دور میشم. دور میشم دراز کش میشم روی سخت ترین صخره ی کوهستانی نم ناک که آسمونش از بالای نوک دماغت شروع میشه دهن باز کنی صدات آوار میشه رو سرت. اصلا خوب شدن چه شکلیه؟ وقتی همه هستن تو کجایی؟

۲۱ تیر ۰۳ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر

با خود غریبه شدن

هرچقدر قبلی رو خوب بودم الان بدم. اون تک لحظه که گاهی میلوله بین تاریکیم هربار یه قدم از خودم دورترم میکنه یادم میبره هر چی تا ثانیه قبلش جمع کرده بودم. دارم شر و ور میگم. میخوام بگیرم خودمو زیر چک و لگد یجایی روی یکی از پل‌ها وقتی نیمه شب چیزی جز چراغ ماشینا تا ته تخم چشمت راه نداره. لگد توی پهلو. لگد توی شکم. لگد توی صورت. اونقدر لگد بزنم که هر چی رو زیر ماشینا انداخته بودم یادم بیاد، باختم رو باورم بشه. اونقدر بزنم که پرت شم همونجایی که کل هویتم رو باد برده.

۲۰ تیر ۰۳ ، ۰۳:۱۸ ۰ نظر

Variants

آرامشم رو از دست دادم، نمیتونم خودمو بند یجا نگه دارم، هی میخوام پاشم و دنبال اتفاقات بگردم، دنبال اونجایی که چیزها یه شکل دیگست.
سختش نکن.
همه چی عوض شده. اولش از مزه‌ها شروع شد.
نه.

همه چی رو میخوام با هم انجام بدم هم بخونم هم بکشم هم فیلم ببینم هم ارتباط بگیرم هم کار کنم هم زندگی بیمصرف نداشته باشم. شاید تاثیر برنگشتن این تابستون به خونه الان معلوم نباشه ولی حس بهتر شدنم در آینده رو میتونم ببینم میتونم حسش کنم، میدونم اگه یه کم بگذره اگه دستم رو سمتش بگیرم میتونم لمسش کنم. زخم‌ها خودشون بسته میشن، روشونو گرد بیحوصلگی ایام میگیره و یادم میره این حس هارو. جاشونو میدونم چی میگیره، فرقشون وقتی بار اول بهشون میرسم واضحه. چیز خاصی نیستن ولی جدیدن. معمولی‌ان، خوبه، کافیه. شاید بعدش که خوب شدم بهت نگاه کنم. نمیدونم ولی الان حالم خوبه. فاز آدمای دورمم خوبه و ازشون وایب مثبت میگیرم هرچند دور از رادار خودم ولی تشعشعاتشون بهم میرسه گرم میشم. مثلا یکی شاید چند هفتست اومده و یه هفتست تازه باهاش چشم تو چشم میشم و بین جمعیت تشخیصش میدم و همین پریروز اسمشو از دهن یکی دیگه شنیدم، آسیه. این آدم از محض عبورش از کنارم بهم حس خوب داده فقط، با اینکه هیچ ایده‌ای ازش نداشتم و وقتی فهمیدم اسمش هم اینه برام منطقی‌ترین اسم ممکنه بود و اینجوری بودم که عه پس بخاطر این انقدر خوبه. عارف یه دوستی داشت که من هیچوقت ندیدمش، حتی داستاناش از اون هم یادم نمیاد فقط یه آسیه با یه وایب خوب از اون دوست یادمه. دوست دارم کسی ازم یاد میکنه این حس خوب رو ازم یادش بمونه، نه افسردگی ایامم رو. الان جاییم که فاصله آدما ازم در یه حده. کسی زیاد نزدیک نایستاده که افسردگی اون ایام رو به روم بیاره. همه چی رنگ بلوبریه و دست کسی به بدبختیات نمیرسه.

۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر

Je l’ai déjà fait

دیشب خوابم نبرد مهم نیست کجا بعنوان تخت موقتم حساب میشه وقتی حتی برای یه آخر هفته عوضش کنم شب اول به هر روشی از آروم گرفتن روش مقاومت میکنه. چشمام نمیتونن بسته بمونن و همه دقایق رو خیره به سقف هل میدم جلو. ساعت رو واسه پنج عصر کوک کردم، 3 ساعت زمان باقیست، سریع خوابم برد. ساعت شیش و نیم از صدای غُرهای هم اتاقی سر شلوار زیاد تنگ شدش توسط خیاط زمان و مکان با کمی تاخیر در برم گرفت. صفحه گوشی رو روشن کردم و با دیدن ساعت میخواستم از جا بجهم ولی نگاه دومم به تماس های نیومده افتاد. واقعا ناراحت شدم. حتی از روز دعوای اونا توی ماشین هم ناراحت تر شدم. البته اینکه اون روز کلا دکمه ی حس کردنم رو خاموش کرده بودم بحثش جداست ولی انتظار اینو نداشتم. فکر کردم امروز تنها نخواهم بود، میریم میزان و تا روز تحویل سوشال بارم پر میمونه ولی آره. رفاقت هامم منطقیه فرقی با بقیه جنبه های زندگیم نداشته باشه. خالی.

۰۳ تیر ۰۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر