لباسم به تنم زار میزنه، شبیه آوارهایم که دو دقیقه قبل از حال رفتنشه. همه چی انگار بهِم آویزون شده مثل یه چوب لباسی کهنه خاک گرفته گوشه یه انباری گند گرفته با بوی نفت. حالم از خودم بهم میخوره. از کثافتی که توشم، از کثافتی که تبدیلم کرده. چشمام رو میچرخونم و فقط کثافت میبینم. دماغم امروز انواع خاطرههای بچگیمو از پشت پنجره بو کشید و مغزم همه رو به اسم کثافت لیبل زد و واسم پخش کرد. از خودم خسته شدم. جدی میگم. از تکرار و تکرار همه چیز خسته شدم، از تک تک نگاههام، از واکنشهام از حسم، از رفتارم از.. از خودم، خسته شدم. از تکرار هر روزه کشیده شدن تو باتلاقی که خود دیروزم ساخته خسته شدم. چیزی باهام نمیمونه، همه چیز با سرعت از کنارم رد میشه. به هر چی دست میبرم لحظهای بهم آویزون میشه، شبیهش میشم، ولش میکنم، به اعماق فرو کشیده میشه و ثانیه بعد همه چی از یادم میره و دوباره از اول، دوباره از اول هزاران رویا ساختم و خراب کردم. خسته شدم. به تاریک روشن شدن لاشه نور چراغ ماشینا از پشت درختا روی کف پیاده رو خیره شدم و وانمود کردم قشنگه، وانمود کردم اونقدر قشنگه که خودم باورم شد میخواستم گوشیمو دربیارم عکس بگیرم ازشون ولی به خودم اومدم که چی میگی مگه بار اولته این حس، این صحنه، این سناریو. اینم یکی از بارها و بارها تکرار خودته. این تویی که گوشه خیابون به تکرار مردن و زنده شدن نور خیرهای. باور کن خودتو دیگه. خستم کردی.