جایی که همه چیز پر رنگه.
سالهاس خواب دیدن لنگری شده که یادم نره زنده ام، در حدی که اگه شبی خواب نبینم و تجربه ی جدیدی رو اون تو نداشته باشم میفتم تو سرازیری و امان از وقتی که چند روز پشت سر هم خواب نبینم که میشم مثل مرگ مغزیا، میبینم ولی نمیبینم، زندم ولی زنده نیستم. مثل ویندوز که وقتی کلی برنامه با هم باز کنی هنگ میکنه و بعضی برنامه هارو نمیزاره ببندی تا ریاستارتش نکنی. وقتی خواب نبینم ریاستارت نمیشم، انگار زمان حرکت نمیکنه، انگار دارم از توی مغز خفه میشم.
البته خودم به سمی بودن چنین چیزی آگاهم و وقتهایی مثل این دوران کرونا که محیط زندگیم تغییر کرده و عملا یکساله توی زندانم و همه ی ارتباطم با احساسات basic قطع شده و کاملا در آستانه ی خاموش شدنم، هیچ حس جدیدی اعم از غم، شادی، از دست دادن، بدست آوردن، خواستن، هیجان حتی از جلوی در شهرم رد هم نمیشه. حالا درسته تا قبل اینم درک کاملی به هیچ کدوم از اینا نداشتم و هر چی بود فقط تظاهر بود ولی این حجم از هیچ حسی نداشتن این مدت خیلی تو ذوق میزنه و مثل قبل اونقدر سرم گرم نیست که نبینمش و باوجود غرق کردن خودم توی سریال باز هم دیتا کم دارم و این نبود دیتای کافی روی کیفیت خواب هام تاثیر گذاشته و کم پیش میاد مثل قبل خواب های خفنی ببینم که دست داستانهای نولان رو هم از پشت میبست.
البته الان که دارم فکر میکنم همین یکساله که وابستگیم به خوابهام به حداکثر رسیده و بدون اونا مختل میشم، تا قبل این بیشتر ازشون لذت میبردم اما الان کاملا معتادشونم که البته منطقیه باتوجه به اینکه وقتی خواب میبینم کاملا آزادی رو حس میکنم. واسه همین مرگ براثر غرق شدن رو اینقدر دوست دارم چون خواب دیدن برام مثل توی آب افتادنه و هر چی بیشتر تا ته کشیده میشم انگار آزادتر میشم.
وبلاگ عالی دارید
امیدوارم موفق باشید