یجایی توی فصل چهار اپیزود پنج هرشل وقتی مگی بهش میگه من حواسم هست برو استراحت کن ازش میپذیره و میزاره مگی به جاش بجنگه و پا میشه و از سلول بیرون میاد. چشماش سیاهی میره و یادش میفته دکتر جوان توی سلول کناری مُرده. لنگ زنان. به روی تخت که نصف فضای دو در دو رو پر کرده میشینه، به یه چشم نیمه بازِ جوان که نیمهی دیگه رو پر کرده چشم میدوزه. با پشت دستش چشم رو میبنده. لحظهای مکث میکنه. تا پیشونیش میکشه و با تکونی رها میکنه. پسرک مُرده. جنگش رو خیلی زود باخته. هرشل پر از باور بود ولی یهو رها کرد انگار میخواست که کل وجودش از هر امیدی خالی باشه ولی گاهی توی نگاهش نمیتونست پنهانش کنه. سر مریضیها دست از پنهانش برداشت و باهاش میخواست زندگی نجات بده. خیلی عجیبه که هرشلِ توی مغزم تنها کسیه که باور داره همه اینا ارزششو داره. جوان و تازه نفسهای وجودم به هیچی باور ندارن. وقتی امروز گفتم به بچهها آموزش زنده موندن میدن و بهم گفت نه به بچه ها آموزش زندگی کردن میدن، هرشلِ توی مغزم نشست یه گوشه برام زار زد. خیلی چیزا هست که الان نمیتونم درک کنم و از اینکه اون میدونه و نمیتونم بفهممش در عذابم. در جواب سوال و جوابهای احمقانم بهم نگاه میکنه ولی چشماش هیچ معنایی نداره.