Architecture :: سایه وارونه

سایه وارونه

۳ مطلب با موضوع «Architecture» ثبت شده است

Do you believe in this songs

TWD S04E05یجایی توی فصل چهار اپیزود پنج هرشل وقتی مگی بهش میگه من حواسم هست برو استراحت کن ازش میپذیره و میزاره مگی به جاش بجنگه و پا میشه و از سلول بیرون میاد. چشماش سیاهی میره و یادش میفته دکتر جوان توی سلول کناری مُرده. لنگ زنان. به روی تخت که نصف فضای دو در دو رو پر کرده میشینه، به یه چشم نیمه بازِ جوان که نیمه‌ی دیگه رو پر کرده چشم میدوزه. با پشت دستش چشم رو میبنده. لحظه‌ای مکث میکنه. تا پیشونیش میکشه و با تکونی رها میکنه. پسرک مُرده. جنگش رو خیلی زود باخته. هرشل پر از باور بود ولی یهو رها کرد انگار میخواست که کل وجودش از هر امیدی خالی باشه ولی گاهی توی نگاهش نمیتونست پنهانش کنه. سر مریضی‌‌‌‌‌ها دست از پنهانش برداشت و باهاش میخواست زندگی نجات بده. خیلی عجیبه که هرشلِ توی مغزم تنها کسیه که باور داره همه اینا ارزششو داره. جوان‌ و تازه نفس‌های وجودم به هیچی باور ندارن. وقتی امروز گفتم به بچه‌ها آموزش زنده موندن میدن و بهم گفت نه به بچه ‌ها آموزش زندگی کردن میدن، هرشلِ توی مغزم نشست یه گوشه برام زار زد. خیلی چیزا هست که الان نمیتونم درک کنم و از اینکه اون میدونه و نمیتونم بفهممش در عذابم. در جواب سوال و جواب‌های احمقانم بهم نگاه میکنه ولی چشماش هیچ معنایی نداره.

۰۲ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر

آشپزخانه

من زیاد اهل آشپزی نیستم و درحالت عادی زمان خاصی رو توی آشپزخونه سپری نمیکنم حالا اگه وقتی واردش میشم بهم حس حبس شدگی هم بده یه بهونه دیگه بهم داده که سمتش نرم.
از طرفی اونقدر هم خالی نمیتونه باشه که هیچ حسی ازش نگیرم و بی معنی بودنش همه غذاهام رو بی مزه کنه.
پس تم رنگیش نه میتونه کاملا سفید باشه نه تیره، مثلا چوب تیره شیکه ولی به چشم من فضارو کوچیک میکنه و جا نفس نمیده.
مثلا یه رنگ زنده مثل سبز آبی با یجایی مثل قاب پنجره ها چوبی تیره و دیوارها هم واسه تکمیل داستان یه کاری بکنن.
جزیره هر چقدر مفید و موثر باشه من هر برخوردی باهاش کردم نتونستم بپذیرمش و همش سر راه بود و جا رو برای پذیرا بودن هم من فضا میگیره و اگه بخوام ارتباطی بدم مهمونم رو میشونم لبه اوپن بجای اینکه بزارمش اون وسط و سرگردون دورش بچرخم.
موقع کارم هم تماشاچی نمیخوام و لذتی که از پروسه کار نیازه رو ازم میگیرن.
پس اگه جعیتی باشن و نخوام همه رو توی میان خانه بزارم و بعضی رو بفرستم توی حیاط، پس آشپزخونه رو هم میچسبونم به حیاط.
یه سری پنجره خوب و یه در هم سمت حیاط.
حیاطی که تو یه ضلعش یه در به آشپزخونه داشته باشه یه در به میان خانه.
پنجره بلند هم ویوی خوب میخواد حتی همون در به حیات رو هم من باز نمیبینم و پوشیدگیش رو داره ، شاید یه هاله هایی از نور رو راه میده تو و فقط واسه یه وایبی اونجاس، مثلا نصفش پایینش چوبی باشه و نفصش بالاش یه پرده که رنگی بپاشه تو یا طرحی ملیح.
بیشتر از شیک بودن میخوام یه داستان خودمونی داشته باشه.
و درنهایت اونقدر هم نمیتونه فضاش بزرگ باشه که وقتی اومدم تو هی از هر طرفش راه فرار داشته باشم.
یچیزی بین حبس و فرار.

- طرح 2

۰۵ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۲ ۰ نظر

غروب جمعه

از وقتی بچه بودم بعد از ظهرها همه میخوابیدن. بعد از ظهر جمعه‌ها از همه بدتر بود، چیزی واسه سرگرم کردنم نمونده بود و من تنهاترین بچه دنیا میشدم. بزرگتر که شدم همه غروب‌ها مثل هم نبودن؛ بعضی تیز و سرد بودن و می‌خواستن سرم رو ببرند، بعضی اونقدر نرم که گرماشون می‌تونست یه آغوش باشه که بشه توش حل شد، بعضی هم هیچ حسی نداشتن، هیچ معنی نمی‌دادن. بعد دیدم غروب جمعه هم یه چیزی مثل بقیه چیزهاست و معنی‌ای نداره مگه اینکه خودت بهش معنی بدی. از یه جایی به بعد غروب جمعه فرقی با بقیه ساعت‌ها نمی‌کرد. اول طراحی شیت موضوع بهم حس سکوت، انتظار و انزوا داد و می‌خواستم این حس‌ها رو با یه ایده‌ای حذف کنم ولی بعد دیدم اگه حذفشون کنم چیزی که ازشون می‌مونه اصلاً جادویی نیست. در حالی که غروب جمعه اونقدر جادوییه که بهت انواع حس‌های عجیب رو منتقل می‌کنه. هر خونه‌ای حقشه همه این حس‌هارو به چشم ببینه پس پنجره‌های بلند نیازه جوری که همه اون سکوت، غربت، تنهایی، گرما، سرما، هرچی که تو اون لحظه توی تو نیازه که رها بشه رو رها کنه. اگه می‌خواد سرمو ببره بزار ببره، اگه می‌خواد در آغوشم بگیره بزار بگیره، اگه با ترس ازش خودمو توی پستو قایم کنم هیچ کدومو ندارم و هر کدومش بهتر از هیچ چیزه.

- طرح 2

۳۰ مهر ۰۳ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر