dream :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴۱ مطلب با موضوع «dream» ثبت شده است

It's not a safe place to be

یه جنگلی هست پر از حیوون‌های وحشی. از یه طرف حفاظ کشیدن تا وسطاش و از نزدیک چشمشون به روند زندگی اون حیووناست، از یه طرف دیگه لبه یه کوهستان بلنده. طرف‌های دیگش رو هنوز ندیدم یا یادم نمیاد ولی معمولا اول داستان حالا با هر سناریویی یا از درِ باغ‌وحشه اون توعم یا توی جاده‌ایم که لبه‌ی کوهستان بالای جنگل کشیده شده.

بعضی وقتا یکی از گونه‌ها زیادی قدَر میشه. میشه درنده‌ترین. راه میفته کل درنده‌های جنگل رو که براش شاخ و شونه میکشیدن رو حذف می‌کنه. اونقدر پیش میره که اون جنگل براش کوچیک میشه. میخواد کل دنیارو مال خودش کنه. همیشه اونیکه میزد بیرون خرس بود. فکر کنم یه سالی بود اونجا نرفته بودم. الان درست یادم نمیاد ولی یا پلنگ بود یا شیر. وقتی داشتیم توریست‌وار توی جنگل می‌چرخیدم گله‌ای ریختن سر اژدهای بی بال مشکی و دریدنش. به دقیقه نرسید یکی از آدمای باغ‌وحش از پشت بوته‌ها راهشو بهمون پیدا کرد و با ایما اشاره توجیهمون کرد برگردیم اونور حصار و برای اینکه به بقیه خبر بده پشت انبوه درختای سر به فلک‌کشیده گم شد.

حیوونا رم کرده بودن. از هر طرف فراری بودن که فقط به گله‌ی پلنگا برنخورن. چند قدمی حصار چندتا از پلنگا یه دسته توریست رو به بازی گرفته بودن، هی به سمت هم پاس میدادن و تهش تیکه پاره میکردن. که یهو چشمشون به ما که تا الان مثل سایه حرکت میکردیم افتاد.

گاهی میتونم در برم. یا همشون میمیرن یا مسیرشون منحرف میشه و هیچوقت متوجهمون نمیشن. گاهی هم نه.

۱۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر

Such hubris... and from one who bleeds so easily

Igor Bortnik

Би-2. Нашествие 2011. Live

توی دالون‌های طولانی با آرزوهام سایه بازی می‌کردم.

سایه‌های قرمز توی تاریکی می‌پیچیدن و به دنبال خودشون می‌کشوندنم. از این سو به اون سو میدویدم و خیالِ ردشونو تو هر پیچی سرک میک‍شیدم. دستمو جلوی نفس سردم تکون میدادم و به سقف میکشیدم.

با سرعت به دیوار کاهگلی کوبیده شدم و کف دستام خراشیده شدن. پیچیدم و به دنبالشون هزاران پله رو بالا‌ دویدم. سر از یه دالون دیگه درآوردم. سقفی به چشم نمیومد و از پیچ‌ها سوز میومد.
پیچید و پیچیدم.
صورت‌های خاکی روی صحنه‌ تئاتر سمتم گردن دراز می‌کردن و به روسی ازم ادامه داستانمو میخواستن.

۲۳ دی ۰۳ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر

چترت رو پارو کن

دیشب سر از جزیره ای درآورده بودم که یه سمتش شمال بود. خونه های نیمه باز روی شیب کوه سبز. رطوبت، موهام رو خیس کرده بود و کف پاهای برهنم رو خنک میکرد. هر دری از ویلای پر نور رو میبستم یه پنجره‌ای از یجاییش ول میشد و بادش میپیچید دورم. هر چی گشتم پیداش نکردم.
یه سمتش جنوب بود. هرچی کوه رو پایین‌تر می‌دویدم از نفس بارون می‌ریخت توی سرخی رگ‌های خورشید. بین لنج‌های درب و داغون دنبالش گشتم پیداش نکردم. توی غوغای بار بین الوار‌های آویزون از سقف دنبالش گشتم، پیداش نکردم.
یادم نمیاد دنبال چی میگشتم ولی هرچی پیدا کردم به جز اون.

۱۱ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر

هر روز که بیدار میشم یه دونه پیر تر میشم

من خودمم چهارمحالیم ولی از اون طایفه‌هاش که خودشونو حبس یه پشت کوهی کردن که هیچ زبونی جز فارسی رو نمیفهمن ولی فرحناز از اونان که ترکیبی زدن همه رو با هم میفهمن. یه کلاغی تو دانشکده داریم که گویشش واسه فرحناز خیلی شیرینه که با اون هیبت زرافه‌ایش دهن که باز میکنه انگار تُخسکی پنج ساله میشه با یه آبنبات چوبی دستش. البته این فقط واسه فرحنازه، جلوی من دهن باز میکنه انگار تراماهای زندگیم دهن باز کردن.
یه هفته‌ای بود که با هم بودیم. از اینکه چجوری باهاش سر از اینجا درآوردم مطمئن نیستم چون وقتی داشتیم آماده رفتن میشدیم میدونستم این یکی از بچه‌هایی که مینشستیم کنار خیابون آبنبات میخوردیم بود ولی تهش که برگشتم تو خونه و صفحه گوشیو خاموش کردم بعنوان پیام اخلاقی به دوربین نگاه کردم و به اینکه دیگه بامبل بسه فکر کردم.
تازه از دوندگی‌های که قاتلی که دنبالم بود خلاص شده بودم احتمال میدم واسه همین باچنین شخصیت پرتی از خودم بودم فقط نمیخواستم دیگه تنها باشم. در فرار بودن تنهایی سنگینی داشت، کسی نمیخواد خودشو درگیر کنه، اونقدر یجا نمیمونی که کسی باهات اخت بگیره و دلیل و دلیل و دلیل.
یادم نمیاد اولش چجوری شروع شد ولی چشم باز کردم هر یکی دوروز یبار خونه یه آدم رندوم بودم که قاتل نتونه ردمو بگیره. یه شب زیر تخت ملت خودمو مچاله میکردم و با هوشیاری تمام به خواب میرفتم یه شب دیگه کلکی سوار میکردم و با آغوش باز مهمون نوازیشونو نصیب منِ دغل‌باز میکردن. اونقدر در به دری کشیده بودم که یه شهر شل کردم. خسته شده بودم، غذا به زور پیدا میکردم چه برسه به هم‌صحبت. به خودم اومدم دیدم نشستم وسط یه اکیپی گوشه خیابون با صدای بلند میگیم و میخندیم و آبنبات چوبی میخوریم. زمان از دستم در رفت که یلحظه حس کردم قاتل بهم نزدیکه. به سرعت پاشدم خودمو از اونجا دور کردم. عصر شده بود، توی نقطه مقابل شهر تو کوچه‌ها قدم میزدم و خونه هارو واسه جای خواب اون شبم ورانداز میکردم. فردارو با همون حس نزدیکی به قاتل از خواب پریدم و دیدم بله صداش از توی خونه میاد که داره با صاحبخونه حرف میزنه. نفهمیدم چجوری از زیر گوشش در رفتم ولی همونو هم فهمید و دنبالم اومد. قدم به قدم، هر متر رو مثل هربار دنبالم اومد. به زور هوارو تو میکشیدم و پام لنگ میزد. تا توی خیابون دنبالم اومد. ماشینا به سرعت از کنارم رد میشدن و هنوز دنبالم میومد. دستمو جلوشون میگرفتم بهشون میکوبیدن که فقط وایسن و منو از لوکیشن دور کنن که دستم به یکی از این گشتا که داشت رد میشد خورد. فکر کردم بخاطر ترافیکی که ایجاد کردم شل کرده که دیدم کج کرد راست و وایساد. میدونستم غلطی نمیکنه فقط میخواستم دورم کنه که دیدم راننده حدودا سی ساله با ترس پیاده شد و کنار ماشین چنبره زد. قاتل از اون سر خیابون با نگاهش ردمو زد و همونطور که سعی داشتم تفنگ افسر رو بگیرم خودشو به ماشین رسوند. من اینور ماشین اون اونور ماشین، من اینور برو اون اونور برو. دیدم دارم اعصابشو خورد میکنم با این قایم موشکی که راه انداختم و تو یه لحظه که داشت لقمه حرصشو قورت میداد تفنگ رو نشونه گرفتم و بنگ.
اون بین رو درست یادم نمیاد ولی برگشته بودم خونه بروجن. کسی نبود کلاغ رو برده بودم. داشتیم آماده میشدیم بریم پیش اکیپ آبنبات‌خور. اولش فکر کردم هرکدوم مثل تیکه‌هایی از پارت اول با اتوبوس میریم که دیدم سوییچ پراید سفیدشو برداشت. همینطور که از پله‌ها پایین میرفتیم مکالمه پوینت‌لسی داشتیم که چیزی ازش یادم نمیاد درحدی که فکر میکنم توی ذهن خودم داشتم مکالمه پوینت‌لسی رو پیش میبردم و درواقع سکوت رو حمل میکردیم. کفشام پام نمیرفتن، همینطور که تقلا میکردم اون بیصدا از کنارم رد شد. بالاخره پوشیدمشون، کلید رو از روی پله‌ها برداشتم و از در بیرون رفتم. اومدم درو ببندم که جلال از در کوچیکه‌ی خونه اومد بیرون و رفت سوار ماشین بشه. یادم اومد تنها نبودیم و جلال و داداش کلاغ هم خونه بودن. همینطور که فکر میکردم کاش شعور داشته باشن جلو رو واسم خالی بزارن دیدم مثل همیشه لولاهای در از جاشون دراومدن. به زور و زحمت درو فقط قفل کردم و رفتم سمت ماشینش. داداش کلاغ جلو نشسته بود و جلال عقب. ماشینو روشن کرد و کمی جلو عقب که از پارک دربیاد. با همون سرعت که از پارک دراومد به مسیرش ادامه داد و از کوچه خارج شد. گفتم حتما شوخیشه الان برمیگرده، برنگشت. درو باز کردم برگشتم تو خونه. گوشیمو نگاه کردم دیدم خب خوبه حداقل گفته چش بوده قبل اینکه از همه جا بلاکم کنه. درست نخوندم
ولی از مدل شلوارم نوشته بود و آهنگایی که گوش میدم و یجوری ربطش داده بود یا منو یا خودشو به پسر زیر بیست سال، افسردگی، تهشم نوشته بود دخانیات مصرف نکن داوش!
همونو چشمامو باز کردم و پاشدم نشستم مبادا ادامشو به خواب برم.

۰۹ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر

بیچاره

میخواستم یچیز مهم به خودم بگم ولی یه باد وزوندم و صدام رو برد. دوباره گفتمش و گوشام رو کر کردم. تو چشمام خیره شدم و دهنمو بستم.

۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۴۴ ۰ نظر

A notion you've conceived

از روی تخت بلند شدم و ماهیت آهنگ که مثل یه طناب در هم تنیده بود شروع به بازشدنی فروپاشیده کرد و تغییر شخصیت داد. به زور میتونستم چشمامو باز نگه دارم. هوا غلیظ شده بود و رنگ‌ها به گستره‌ی بیابون باخته بودن. گاهی باد سنگین با طیف خفه‌ای آبی رنگ گوشه‌ی پرده بزرگ سینمایی رو کنار میزد و به عقب هلم میداد. نحیف‌تر از اون بودم که قدمی بردارم. دستم رو به توده هوا نرم‌تر پشتم داده بودم و از پشت پرده، شومی‌ای که مرگ تلألو بعدی بهم نشون میده رو منتظر بودم.

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر

بیدار شو

دست مشت کرده دور افسار گله‌ی سگ‌بچه‌های گرخیده. دست باز شده و سگی گریخته. سگ کلاغ شده و ارتفاع گرفته‌. پی کلاغ حجیم درِ چوبی را به کوچه هل میدهی. رد خون بالای جنازه زغالی‌‌اش را با چشم دنبال میکنی. سفیدی چشم خرس چشمت را میزند. دست مشت شده بیدارت میکند.

۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر

ترس، خودش رو در آینه دید

ارواح رو عاصی کنی یه لول دیگست، میره رو مخشون که تو گوه میخوری منو میبینی، تو شکار روزای ته کشیدن حوصله منی نه چیزی برعکس. ماهیت وجودی من به یه چرخش تو دور خودت نه که نباید بلکه گوه میخوره بستگی داشته باشه، اصن دهنتو سرویس میکنم همین که بتونم سر از حقه بچگانت دربیارم، صدا رو از دنیای دیگه برای شکارت به بردگی میگیرم، خودم رو میندازم لای چرخ‌دنده‌های چرخیدنت، محو میشم توی عصب چشمات و توی بیداری به صلابه میکشمت.

۱۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر

بالاخره این سرزمینو ترک کردم

همیشه وقتی میخوام با کلمه "من" یه جمله رو شروع کنم میام ادیتش میزنم به "آدمها". نمیدونم این چه تاثیری رو دیدم گذاشته ولی به قیافش نمیخوره تاثیر مثبتی باشه. ولی یچیزو خوب میدونم که اگه بگم "من آدم دروغ گوییم" نمیتونم ادیتش بزنم به "همه آدمها" یا بهتر بگم، نمیخوام ادیتش بزنم به همه آدم‌ها، میخوام یه سری چیزا رو بندازم گردن این صفتم که فقط مال خودم باشه. اگه اینم همگانی کنم بازم یه سری تقصیر بی‌صاحب رو هوا آواره‌ان که خب اذیتم میکنه. من دروغ گو‌ام. اکثر دروغ‌هارو هم به خودم میگم و اگه به کسی جز خودم برسونمش صرفا تکثیر همون دروغ اولی بوده که به خودم گفتم.
با خودم این جمله رو تکرار میکنم که اگه این جا رو برم دیگه برنمیگردم ولی میدونم دروغه، میدونم فقط لب و دهنم. به محض اینکه صبحش بشه پا میشم با تکرار همین جمله تو مغزم وسایلمو جمع میکنم و راهی ترمینال میشم که برگردم. و توی مسیر برگشت به شیشه اتوبوس خیره میشم و با ناراحتی به خودم میگم "دیدی اینو هم برگشتی دیدی نتونستی رفته بمونی تو هیچ وقت قرار نیس یه رفته بمونی همیشه مجبوری برگردی" و همه این جملات رو تو ذهنم تکرار و تکرار میکنم تا تصمیمی به یه رفتن دیگه.
نمیدونم دیروز بود پریروز بود بعد تحویل آخر که شبانه روزشو نخوابیده بودم رفتم خوابگاه و از ساعت 7ونیم عصر تا 10ونیم صبح فرداش خوابیدم و اگه بهترین خواب اخیرم رو ندیده بودم که اون حجم از شادی رو بهم بشونه به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم شرم بود. یادمه چند سال پیش هم یه حس برام واسه ماه‌ها خیلی بولد بود، فکر کنم عصبانیت بود. الان هم همینطوره منتها اون حسه شرمه . هیچ انگشت اشاره هم سمت کسی جز خودم نداره مهم نیس چیکار میکنم کجا میرم با کیم ساعت چنده هوا چطوره؛ ربط و بی ربط از هرچیزیم احساس شرم میکنم. حتی از اینکه خواب دیدم بالاخره این سرزمین رو ترک کردم هم احساس شرم میکنم، از این جهت که خب نکردی فقط خوابشو دیدی؛ حتی گفتن همین هم برام شرم آوره و میدونی چرا این چیزا الان تو این سن برام سخته؟ آره خودمم میدونم جاشون اینجای مسیر نیست ولی الان فهمیدم چون یجایی از زندگیم فکر میکردم بهترین آدمیم که میتونم تو این قالب باشم و تو اون تایم بیشترین افتخار رو به خودم میکردم و بهترین حس رو بابتش داشتم ولی الان انگار توی قالبم آب رفتم و این نیاز توم بوجود اومده که آدمای رندوم بهم باور داشته باشن و وقتی کسی این نیاز رو برام جواب میده بابتش خوشحال میشم که منو به جا آورده و بعد بهش بی توجهی میکنم انگار یه تعریف تو خالی بوده. میدونم که نیاز دارم به خودم باور داشته باشم ولی منتظر دستی‌ام که سمتم دراز شه، ولی خب همونو هم پس میزنم چون تنها کسی که نیاز دارم بهم باور داشته باشه خودمم. انگار زدم خودمو تیکه پاره کردم هر تیکم یه گوشه از اون قالب افتاده و جدا افتادنه اون تیکه ها بهشون  شخصیت مستقلی داده که باعث شده از تیکه کناریش به حدی شرم زده باشه که سعی در ترک کل قالب کنه و اگه یه تیکه خارج شه چی به سر من میاد؟

۱۳ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر

مهم نیست کجا باشی تهش همیشه همونجایی

ساعت ۴ونیم صبحه. مثل همیشه دعوا میکردن. من اونقدر دویدم که از خونه خارج شدم. فکر کردم صدای پای بچست که دنبالم میدوه ولی ریسک نکردم و با ترس پشت دیوار قایم شدم. در باز شد و از حرکات دستش بهم فهموند اون یکی دوباره افتاده. حرف میزد ولی پایین بود. بچه یه گوشه بود ولی نمیدیدمش. مجبور نیستی اینجا بمونی، این بار واقعی نیست، چشماتو باز کن.

۲۲ آبان ۰۲ ، ۰۴:۵۸ ۰ نظر