Book :: سایه وارونه

سایه وارونه

۸ مطلب با موضوع «Book» ثبت شده است

میخوام همه چی رو عوض کنم. کل داستان رو پاره کنم از اول بنویسم.

For Ghazal

You need to let Powder die. So the fear of pain will no longer control you. You’re strong now. Just like you were always meant to be. Jinx is perfect.

تو میتونی سالها کار کنی ولی هیچکاری نکرده باشی. از اینجا شروع شد که صبح وقتی چشمامو باز میکردم به این فکر میکردم که چطور از این ساعت تا وقتی قراره پاشم برم بدوم روزمو پر کنم. هفته‌های آخر تابستون از اون هفته هایی بود که هر روزش یه پوئن منفی منحصر به فرد حساب میشد که نگاهت به خودت رو هر بار به شیوه جدیدی میکوبید و حقیرانه‌تر میساخت. واسه این کل روز منتظر بودم برم بدوم که اونو کار مفیدی میدیدم خیال برم داشته بود چون دوتا آدم حسابی روزشونو اینجوری شروع میکنن اگه من اینطوری تمومش کنم ذره‌ای از حال خوبشون بهم بماسه. ولی کم کم دیدم اینکه خودتو خسته کنی صرفا خیال هم برت میداره که کاری کردی درحالیکه فقط رفتی خودتو خسته کردی. نمیدونم چقدر شد ولی دیگه اون حس سبک بالی رو ازش نمیگیرم و حس فیک بودن غالب شد بهش. سه ماهی شده که دیگه ندویدم. هفته پیش دلم تنگ شد ولی یاد این حس افتادم و هوسش به نتیجه نرسید و ازم گذر کرد. همون تایمی هم که میدویدم، قبل از اینکه بیهودگیش توی صورتم بکوبه، داستان‌هاییم که احتیاج به کمی اکشن داشتن منو هل دادن. ولی وقتی داستان‌ها محو شدن منم وایسادم. این هوس دوباره امتحان کردنش هم بعد اینکه Arcane رو شروع کردم به سراغم اومد و وقتی داستانش برام حوصله سر بر شد دیگه نمیخواستم بدوم. تا ته اپیزود پنج بیشتر برام جذابیت نداشت.

این مدت فقط از همین کارایی کردم که هیچی نبودن یکیش همین کادوی غزل. وقتی تموم شد خوشحال شدم چون برای لحظاتی بنظرم تموم شده بود و سالها بود چیزی رو که شروع کرده بودم تموم نکرده بودم. لحظاتی کوتاه و شوقی رضایت بخش. به دقیقه نکشید کوچکی کار برام بولد شد، نیازهاش پررنگ شدن و لحظاتی بعد آشغالی توی دستم داشتم که حالم بهم میخورد حتی بهش نگاه کنم. شاید اگه دلیلم برای انجامش صرفا به گرفتن حتی تظاهر خوشحال بودن از غزل بود به نتیجه‌ای رسیده بودم اما نه. فقط میخواستم ایده‌ش رو به هر روشی شده از ذهنم بیرون بیارم که فقط اون تو نباشه، دیگه نمیشد نادیدش گرفت. سیلکو هم همینو از جینکس میخواد ولی اینو نمیگه که اون سیلکویی که مُرده جنازش توی هر نگاهش شناوره . ترس از درد هیچوقت نمی‌میره. ما تا ابد بردگان دردیم. بارها میکُشیم و خودمونو روی هم انبار می‌کنیم. درسته، چاره‌ای جز این کشتار دم به دم نیست. بالاخره یجوری باید باور کنیم که فرار کردیم.

گاهی صداشونو میشنوم. من رو گم میکنم. بین جنازه‌ها دست به میشه، دهن به دهن میشه. تهش یادم نمیاد کدوم آخریم بود.

۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر

اگه یه روز پاشم ببینم رفتی ناراحت نمیشم

لحظه قبل از هشیاری آوازی بی موقع خفه شده بود. انتلکت بازی؟ نه ولی اگه ادامه پیدا میکرد هنوز خواب بود. لباش از سرما به هم چسبیدن. تلاشی برای باز کردنشون نمیکنه. به سراغ چشماش میره. همیشه همینطوری باز میشدن؟ وزن پلک‌هاش روی صورتش سنگینی میکنه. دست می‌بره درجه اکسیژن پشت گوشش رو بالا می‌بره. یک، دو، سه. ریه‌ش خودشو باد می‌کنه و عین یه بادکنک کل بدنش رو از زمین می‌کنه و به کف تخت می‌رسونه. بوم. فنر موهاش از هم باز شدن و سعی در گسستن ریشه‌هاشون دارن. عضلاتشو به همه جهات می‌کشه و صدای ترق و توروقشون محله رو از خواب بیدار میکنه. همهمه‌ها ثانیه‌ای به اوج می‌رسه و ناگهان می‌خوابه. همه میدونن صدای چیه. کم کم هوای پشت پلک‌هاش رنگ می‌گیره. زرد، سبز، آبی، صورتی؟ این دیگه چیه؟ آهان. سیاهچاله رو که از دیشب روشن کرده بود تازه گرم شده. دو درجه از اکسیژن کم میکنه و بادش میخوابه. دستش رو جلوی صورتش میاره و های جونداری رَوونه دماغ و لپ‌های سرخ شدش می‌کنه. بالاخره به روز جدید افتخار دیده‌شدن میده. و همه چیز تاریکه. خودشو از زیر تخت به بیرون می‌کشه و نور خیره‌کننده سبزآبی دیوار‌های خالی اتاق رو رنگ میزنه. به سمت پنجره نیمه‌باز می‌ره و به جان‌پناه زنگ‌زده آهنیش تکیه میده و اتاق رو وارسی میکنه. موجودی سیاه از زیر پاهاش خودشو به سمت دیواری که داره به رنگ جدیدش عادت می‌کنه به بیرون کشیده و به وسط دیوار نرسیده شبیه ناظرش شده. تکون نمیخوره، مگر به اجازه‌ای. منتظر اشاره ‌ایه تا به حرکتش ادامه بدهقبل از فرار، دنیاش دست خودش بود اما حالا هرچه ناظر می‌خواد، همونه.

جریان هوایی از گوشه چشمش رد میشه و به دنبالش موجود سیاه رو فراموش می‌کنه. ردشو میزنه و زمان کش میاد. فوکوس نگاهش لنگه کفش روی میز رو به دام میندازه. با یه جهش به سمتش میره و جلوش می‌ایسته. خم میشه و دستشو تا آرنج توش میکنه. کافی نیست. برش میداره و وارونش میکنه. کافی نیست. گوشه لبش کمی تکون میخوره و کسی از توی چشمش به بیرون چراغ میندازه. یه قدم به عقب میره و ناگهان لنگه کفش رو به هوا پرت میکنه.

کفش اوج میگیره. از کنار خاک‌های هوا رفته میگذره، نمیرسه. از کنار قاب‌های خالی می‌گذره، نمیرسه. مرز محکمی که سبزآبی بین خودش و سیاهی کشیده رو رد می‌کنه، نمیرسه. از حرکت انعکاسش توی چشمان خیره از پستو‌ها که از پشت سیاهی سرک میکشند رد میشه و نمیرسه. خسته میشه، سقف جدید میسازه و روش سقوط می‌کنه. و چیزی رو از دهنش به بیرون تف میکنه.
دستش رو دراز میکنه و بدون ذره‌ای خطا رژ لب زرشکی روی پوست گرمش میشینه. به لنگه کفش که هنوز روی سقف نشسته نگاه میکنه و  رژ لب رو توی جیب شلوارش می‌زاره.

به سمت پنجره برمیگرده و از پله‌های آهنی توی تراس نیم در نیم متر خودشو بالا می‌کشه. پله اول. پله دوماز پشت سیاره‌ها صدای شیهه به گوشش میرسه. پنج پله دیگه مونده. دستش رو به کناره‌های پله سفت می‌کنه، از تعادلِ جای پاش مطمئن میشه، چشماش رو می‌بنده و بدنشو رها می‌کنه. سر سنگینش روی گردن فنریش به پشت میفته و لشکر موهای مجعدش به تعقیبش. بوی بارون میاد. خنکاش به دور کمرش میپیچه و تابش میده.

پله‌ها رو تموم می‌کنه و لب بام می‌شینه، گیتارشو از جیب پشتش درمیاره و باهاش سقف رو خط‌خطی می‌کنه. بوی بارون میاد. ابرهای لال داستانی پر تحرک میگن که امون به موندنشون نمیده. رژ لب رو از اون یکی جیبش بیرون میاره، درش رو باز می‌کنه و کنارش می‌زاره، جلوی لب‌هاش می‌بره و از روی خط‌خطی‌ توش زمزمه می‌کنه. کلمات از دهنش خارج میشن و به جداره‌های براق رژ لب می‌چسبن. دریغ از صدایی. همیشه همینجور می‌خوند؟ بیصدا اونقدر می‌خونه که شجریان رو باز می‌زان و باز می‌کُشناونقدر می‌شینه که همه بیدار می‌شن و باز می‌خوابن. صاحب شیهه‌ها نیومد که نیومد. بی‌رغبت میشه. دستشو می‌بره خودشو کوک میکنه. یه دور، دو دور سه دور. میاد ول کنه که.. پیتیکو پیتیکو غزل غزل. لباش انقدر از هم باز می‌شن که لباسشو قرمز میکنن. کسایی که توی چشماش به بیرون چراغ میندازن دو برابر میشن.

کوک رو به بیرون سیاره پرتاب می‌کنه و از پله‌ها به پایین می‌دوه. از بیرون پنجره به اتاق دو در دوی بی در جست می‌زنه و رو به روی سیاهچاله صورتی به زانو درمیاد. بدون لحظه‌ای مکث دست راستش رو به درونش فرو می‌برهبا چشماش دو بار دایره فرضی‌ای دور اتاق می‌کشه و بعد از ثانیه‌ای از حرکت می‌ایسته. دستشو به بیرون می‌کشه و به‌دنبال اون شال گردنی آبی کشیده می‌شه. از روی زانوهاش پا می‌شه و به سمت یکی از دیوارهای خالی می‌ره و با سر انگشت چیزی روش می‌نویسه. یه قدم به عقب برمی‌گرده و منتظر به دیوار خیره میشه. کم کم رنگ و رو از دیوار می‌ره و خالی‌تر از قبل می‌شه. کمی به دیوار نزدیک میشه و کسی دیگه هم از توی دیوار بهش نزدیک میشه. کمی شبیه همن، ولی خودش اینطور فکر نمی‌کنه. شال آبی رو دو دور، دورِ گردنش میپیچه ولی بازم از هر دو طرف روی زمین کشیده می‌شه. بنظرش شایسته موقعیت میاد. با نزدیک شدن صدای شیهه‌ها موهای پشت گردنش سیخ می‌شن. یه دور دیگه یکی از آویخته‌شده‌ها رو دور گردنش می‌پیچه و سیخ‌های جوان رو به خواب می‌بره. صدای خر و پفشون کل محله رو از خواب بیدار میکنه. همهمه‌ها ثانیه‌ای به اوج می‌رسه و ناگهان می‌خوابه. همه میدونن صدای چیه.

صاحب شیهه‌ها رسیدن. شبه توی دیوار پشتشو بهش می‌کنه و ازش دور میشه. می‌ایسته و برای لحظه‌ای سرشو سمتش می‌چرخونه و وسط کمون ابروهاش توی هم فرو می‌رن. بنظرش عجیب میاد. سرشو برمیگردونههمه چی در سکوت اتفاق میفته. تنها صدای دنیا مال صاحب شیهه‌هاست. صداشونو می‌شنوه ولی نمی‌بینتشون، احتمالا بخاطر بارونه. اونقدر سنگینه که کلاغ‌های سقف همگی زیر لحاف‌های محله غرق شدن و نوک‌هاشون به زیر الوارهای کشتی حامل رنگِ دنیا فرو رفته و قیریه که ول شده تو چش‌چال یه کهکشان. قیر گرم لزج که تو هر داستانی کف پاهاش چسبیده. جون گرفته و هیولای گوشه سقف‌هاش شده.

صاحب شیهه‌ها با اسمش بازی ‌می‌کنن. دیگه وقت رفتنه. به سمت تخت میره و بهش خیره می‌شه. سرشو میچرخونه، چشماشو ریز می‌کنه و تا آخرین پستو رو از صدا چک می‌کنه. هنوز تنها صدا مال صاحب شیهه‌هاست. دستاشو به آهستگی به بالای سرش می‌بره. پلک‌های سبکش رو روی هم می‌زاره. نوک پای راستش رو به زمین میچسبونه و پاشنه‌ش رو بالا میده. با طمأنینه به دور خودش می‌چرخه و پشت به تخت بی‌هویت از حرکت می‌ایسته. لب‌هاش رو از هم باز می‌کنه و تا آخرین ذرات هوای دنیا رو به درونش می‌کشه. و ول می‌کنه.

اعضا و جوارحش پودر می‌شن توی هم فرو می‌رن طوفان می‌شن و بیرون شلیک می‌شن. بر روی تخت سقوط می‌کنه و ازش رد می‌شه. و همه چیز از حرکت می‌ایسته. نگاه‌ها به تخت خالیه. اون رفته.

-برای تولد غزل

۲۸ آذر ۰۳ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر

بدبخت

خط به خط کتابی که میخونم رو دوست دارم. زندگینامه داستایفسکی از هنری تراوایا ترجمه هروی. از ول شده‌های روی میزهای کتابخونه دانشگاه پیداش کردم. جلد اصلی رو نداره، مال سال شصت و نه چاپ اولشه و کاهی برگه‌هاش از رنگ و رو رفته. میترسم بیشتر از چهل و پنج درجه بازش کنم انگار دزدکی میخونمشون. نمیدونم قلم مترجمه یا نویسنده ولی به دلم میشینه واسه همین دو ماه گذشته و تازه هفتاد صفحه از پونصد و چهل رو جلو اومدم. هر خطش گیرم میندازه که صحنه‌سازی رو به به، شیوه داستان‌گویی رو به به. اینجا میگه "در داروویه(ده پدر داستایفسکی) در حال بیکاری و نومیدی عیب‌های درونش آزادانه جلوه‌گر می‌شدند." جوری فلاکتش رو با احتیاط به‌سمت شاعرانگی میرونه که آدم دلش گرم میشه، میخواد بشینه پای داستانش و دستشو بزاره زیر چونش. یجای دیگش داستایفسکی شونزده ساله برای برادرش از شاعران و نویسنده‌هایی که میخونه مینویسه "Phèdre را خوانده ای؟ برادر اگر تو معتقد باشی که این عالی‌ترین طبیعت واقعی در هنر نیست در این عقیده تنها هستی." در این عقیده تنها هستی. واو. ببین چجوری میگه. در این عقیده تنها هستی. از توی روحم نسیم رد میشه وقتی توی مغزم تکرارش میکنم، آروم میشم اصن، حالم جا میاد، دنیام از زمین بلند میشه و گِل‌هاش توی آبی محو میشن. در ادامش میگه "Corneillie را چطور؟ Le Cide را خوانده‌ای؟ بدبخت آن را بخوان. آن را بخوان. و درمقابل کرنی به زانو بیفت. تو به اون توهین کرده‌ای.." بدبخت، آن را بخوان.
البته انگار یچیز دیگه هم هست که من معانی رو جوری که بیشترین درد رو بشونه می‌پذیرم. به حدی کمتر از اون علاقه‌ام رو از دست  میدم و توی لوپ "خب که چی" فرو میرم. شاید این کتاب چیز خاصی نباشه و منم که دراماتیک میخونمش. بدبخت، آن را بخوان. بستگی داره چجوری بخونیش. شاید. شاید هم کلمات دقیقا با همون غلظتی که باید باشن هستن و هنوز به اندازه کافی دراماتیک نیستم تا روزگارم رو با محتواتر بگذرونم.

۲۸ آبان ۰۳ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر

We were walking by the cliffs, She was behind me and vanished

توی سفر اتفاقی برای آ. افتاد که نتونستم اون موقع درکش کنم. تنها واکنشی که بهش میدادم این بود که "نمیفهممت و نمیدونم" و مدام تکرارش کردم، بیشتر هم برای خودم که چیزی نگم که ربطی بهش نداشت. نفهمیدن من هم ربطی بهش نداشت ولی حس کردم بهتر از مثل بز بهش نگاه کردنه چون بهم نگاه میکرد و ازم جواب میخواست. بعدِ اون دوباره از چیزی که ازش دیدم و واکنشی که دادم پیش خودم یاد کردم و نتونستم بازم درکی ازش داشته باشم. وقتی بهش میگفتم "نمیفهممت نمیدونم" توی ذهن خودم کاملا به حالت سرزنش گرانه بود و بااینکه به شدت سعی داشتم جلوشو توی لحنم بگیرم فکر نمیکنم کاملا موفق بوده باشم برای همین کوچکترین کمکی براش نبودم و احتمالا بدترش هم کردم، حتی به جایی که داشت خودش رو بیمار میخوند دامن زدم بااینکه میدونستم نباید، ولی توی ذهنم هیچ جواب دیگه ای براش نداشتم و هرچی بود صرفا حدس و گمان بود که به درد استفاده تو اون لحظه نمیخورد.
اینکه میگم نتونستم به "درک"ی ازش تو اون لحظه برسم الان، بعد چهار روز به ذهنم رسید. نه از این دید که راه حلی برای اون لحظه باشه، صرفا از این دید که تو اون لحظه، آ. برای من یه ظرفیت بود، مثل یه کوزه. چیزی که براش اتفاق افتاده بود برای من اینطور تعریف میشد که وقتی به لبه ی کوزه برسه، به سادگی لبریز بشه. تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم ماهیت ماجرا بود، اون مایعی که تنها آسیبی که میتونه به کوزه بزنه خیس کردنشه و وقتی ترس رو تو نگاه آ. میدیدم به تنها چیزی که میگفتم نمیفهممت اون ترس بود. فکر میکردم آ. داره از مایع میترسه و باورش نمیکردم و اون ترس رو ازش نمیپذیرفتم.
الان که فکر میکنم، اون از ماجرا نمیترسید بلکه وقتی مایع به کوزه وارد شده بود وقتی به لب اون رسیده بود بجای لبریز شدن به در مخفی ته کوزه فشار آورده بود و همه ماجرا ریخته شده بود توی یه دنیای ناشناخته تاریک. نمیدونم توی ذهن اون این تاریکی چطور معنا میشه ولی شاید از تنها چیزی که میترسه ناشناخته بودن اون دنیاس و کافیه بپذیرتش تا با باور بهش، دیگه ترسی نداشته باشه. حالا برای خودم حرفم این بود من برای آ. توی ذهن خودم یه ظرفیتی تعریف کردم که بر اساس اون درکش میکنم. وقتی ذره ای پاشو از ظرفیتش جلو تر گذاشت ورای هویتش برای من بود و دچار سردرگمی شدم. خیلی راحت میتونم این دید رو بپوشم و پا بزارم روی دیدی که از تک تک آدمهای دورم دارم و رنگ حماقته که شُره میزنه. درمورد آ. هنوز هم نمیدونم واکنش چی میتونست باشه یا حتی چی باید باشه ولی اینو میدونم، میخواستم به عادت همیشه بدون اندیشیدن مصرفش کنم، گفت و شنودمون رو توی سینی آماده تحویل نگرفتم و جبهه گرفتم، حداقل، یا حتی، برای خودم.
توی سر کلاس با کیارستمی میگفت "این روزها پیش از آنکه داستانی را به روی کاغذ بیاورم، در سرم تصویر تقریبی از برخی چیزها دارم، انگار دارم فیلمی را که هنوز نساخته ام در ذهنم می بینم". وقتی بهروز مجبورمون کرد خودمونو درگیر سناریو سازی و فیلم سازی کنیم به هر چیزی برمیخوردم برام یه سکانس تازه بود. ازش شات هایی که میپسندیدم رو دستچین میکردم و توی ذهنم ناخوداگاه داستانی سر هم میکشیدم. به این فکر میکنم تو توی هر مسیری به زور نگه داشته بشی درنهایت مسافرش میشی، درسته اولش خلق ایده برامون سخت بود و هیچ کانکشنی بین خودمون و چیزی که ازمون میخواستن نمی دیدیم ولی به مرور هر چیزی که می دیدیم اول یه ایده و بعد هرچیزی که باید می بود، حداقل واسه من که اینطور بود. طرف میومد میگفت سلام، ترتیب پردازش مغزم برای ریپلای به طرف اول پردازش ایده ای برای فیلمی که میساختم بود و بعد از اون جواب سلامش صادر میشد. درنهایت فیلمی که ساختم یک فاجعه بود، ولی فاجعه ای بود که میتوانستم پیش خودم هم که شده بپذیرم دوستش دارم، حتی برای مدتی کوتاه.

۲۳ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر

دارا و ندار، بیهوده ایم

اینه زندگی من؟ تا اسباب‌بازی جدیدی دور و برم نباشه نخوام نفس بکشم و تا سر و کله تارگت جدید پیدا میشه پاشم و در جهت مخالفش بدوم؟ میم. اومد نشست و از هر دری حرف زد دقیقا با همون ادبیات اختلاطیش که اونوقتها یه گوشه خودمو جا میدادم که فقط بشنومشون. تحقیرآمیز بود. خودم یا اون نه، ماهیت مکالمه، نیاز برای ابراز شدن. نمیتونستم واکنشی بدم، یعنی نمیدونستم چه واکنشی دقیقا باید بدم، البته که همینم دروغه، میدونستم دقیقا چه واکنشی بدم، ولی نمیخواستم، میدونستم اون واقعا نمیخواد با من حرف بزنه، صرفا مجبوره، کسی رو دور و برش نداره، فقط منی براش موندم که صرفا نه میخوام مثل قبلیا بهش واکنش نشون بدم نه اصلا میخوام واکنشی نشون بدم. هم از اینکه واکنش درستی نشون نمیدم حس حقیر بودن روم میشینه، هم واکنش درستی نشون دادن. تاکاهاشی معتقده فقر فقط فقره، هیچ چیز دیگه‌ای زیر موهای ژولیده و وصله‌های شلوارش نداره. من و میم. از جایی که یادمه فقیر داستانو شروع کردیم. اونقدر یچیزی رو از هم خواستیم، خواستیم، خواستیم، که دیگه نخواستیم. همین. اون وسط چیز دیگه‌ای نبوده، حداقل به وقتش.
تاجایی که یادمه قبلا صددرصد با تاکاهاشی هم‌نظر بودم، ولی الان رو نمیدونم، حس میکنم یچیزایی هست که نمیدونم، شاید هم یادم نمیاد، ولی یادمه این عقیده یه مشکلی داشت. شاید خود معنی کلمه رو زیر سوال برده بودم. آره، این بنظر درست میاد. میبینی حتی دونستن و ندونستن هم دیگه فرقی نمیکنه تهش اگه کمتر فقیر باشی و بدونی مدتی بعد یادت میره و انگار هیچ‌وقت نفهمیدی، و فقیری بیش نبودی. بعد از تاریکی رو بعد از پنج سال بار دومه میخونم. سال ۹۷ عین‌. کادوی تولد بهم دادش و مطمئن بود دوسش خواهم داشت، هیچوقت دوسش نداشتم و تا الان نفهمیده بودم چرا باید عین‌. چنین چیزی بهم بده، این کتاب چی داشت که عین. لایق من دونستش، چرا باید هربار بین کتابهام ببینمش و نفهمم چرا اینجاس. اگه از هرکس دیگه‌ای میگرفتمش انقدر برام مسئله نبود و سریع رد میشدم که خب منو نمیشناخته و نمیدونسته از چی خوشم میاد ولی عین. باهوش‌تر از این حرفا بود که صرفا یه کادویی داده باشه. واقعا خوشحال شدم وقتی از صفحه ۹۷ به بعد دیدمش. حس میکنم دوباره هدیه گرفتمش. انگار تا قبل اینکه اون چیزی که میخواستم رو توش نمیدیدم توانایی دوست‌داشتنش رو نداشتم. ولی الان انگار دیوار بتنی که بین خودمو و داستان بود فرو ریخت و نیاز رد شدن هر جمله بارها و بارها از قلبم رو حس کردم. یکی از نشونه‌هایی که یچیزی رو دوست دارم همینه، خواهان تکرار هر لحظه‌ش، اونقدر از قلبم ردش کنم تا دماش باهام یکی بشه. واسه همین کسی زیاد نمیخواد باهام فیلم ببینه، اونقدر میزنم عقب از اول هر سکانسی رو که حسی ازش بگیرم، مهم نیست چه حسی، حتی میتونه نحوه نفرت ورزیدنش قوی باشه، میره رو مخشون. ولی جوری که موراکامی این داستان رو برات تعریف میکنه واقعا دهنت رو باز میزاره که صد صفحه به یه چیزی نگاه کنی و نبینیش بعد یهو اون وسط بند بعدی یچیزی میگه که فقط به قدرت روایت گوییش سجده واجبه. "و اتاق، که وجودش در دنیا فراموش شده، در قعر دریا فرو رفته." ینی کامآاان!! کی چنین سناریویی میسازه و انقدر قشنگ جمع و جورش میکنه میندازه وسط نامربوط‌ترین سکانس آخه مَرد.
ماهیت اتفاق امروز رو درست نمیتونم تشخیص بدم، فعلا یه توده سیاه گازیه که از پشتش روزمرگی معلومه، ولی حسش میکنم، میتونه بوزه به تک تک سوراخ‌های زندگیمون و کم کم جاشونو با هرچیزی که فکر میکردیم اونجاس ولی خالی بوده پر کنه. حسش میکنم، روزی رو که میدونستی بالاخره میاد و همه چی رو از هم میپاشونه. فعلا فقط در همین حد مطمئنم که اینجا بیشتر از همیشه امن نیست و چه خوش‌خیالی بودم که فکر میکردم کلاه پارچه‌ای‌های بی ریشه انقدر عمیق بیهودگی رو هم لجن نکردن.

۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۴ ۰ نظر

تسخیرشدگان

تسخیرشدگان رو بار اول ۴سال پیش خوندم. اون موقع‌ها نه‌تنها بعد تموم شدن فیلم یا کتابی بلافاصله گوگل رو دنبال هر نقدی ازشون زیر و رو میکردم خودم هم نقد‌‌های پر و پیمونی می‌نوشتم و همیشه پر از کامنت‌های دهن پر کن بودم ولی کم‌کم هر چی جلوتر رفتم دیگه حرفم نیومد. اولش دیگه کتاب دست نگرفتم و بعدش دیگه حتی واسه یه سینمایی خفن که سرش میخکوبم میکرد هم دو جمله نداشتم کلیاتش رو جمع کنم حالا واسه بقیه که هیچی حتی واسه خودمم حرفی نداشتم انگار دیوار دور مغزم اونقدر ضخیم شده بود که حروف توان دست همو گرفتن و کوبوندنِ خودشون درقالب کلمه به اون دیوار رو هم نداشتن فقط مثل ارواح سرگردون از هم رد میشدن و عرض سرسرای مغز رو متر میکردن.

توی نقد ۴سال پیشم از این کتاب نوشته بودم؛ "فوق‌العاده بود. یچیزی تو مایه‌های یه دایره‌المعارف که از هر دری توش بود البته نه اینجور که مطالب از هم گسسته باشن، نه. مثل یه نمونه‌ی انسانی که میتونی توی خیلی از مسائل بهش رجوع کنی. بعضی جاهاش چیزایی میگفت که سرم سوت میکشید آخه چطور ممکنه یه کتاب بتونه این‌چنین حفره‌های خالی مغزمو پر کنه یجورایی غافلگیر کننده بود برام به جواب رسیدن اون همه پرسشم یکجا. نقدهای زیادی از این نمایشنامه پیدا نکردم ولی توی یکی دوتایی که خوندم نوشته بود محوریت داستان عشقه ولی بنظر من اصلا اینطور نیومد و داستانهای عشقی بین شخصیتها اونقدرا هم هسته نبود بلکه چیزای دیگه که نمیگم خودتون برید بخونید. البته صددرصد باید نسخه‌ی داستایفسکی رو هم بخونم؛ وقتی اینیکه فقط یه اقتباسه اینجوری منو به خودش جذب کرده دیگه نسخه اصلیش چی میتونه باشه."
نمیدونم این‌چیزایی که نوشتم واقعیت دارن یا نه چون اون دوران معمولا قصد داشتم خودم رو به اصطلاح روشن‌فکر نشون بدم واسه همین اعتمادی به اون فوق‌العاده‌ای که اون اول نوشتم ندارم آخه هرچقدر کتاب پربار باشه اون حسی که دستت میگیریش و توی مسیر باهاش میای تا داستانشو بشنوی نمیتونه توی ۴سال اینقدر تغییر کنه! شاید هم بتونه اونقدر گذشته که هیچی از خود اون دورانم یادم نمیاد. ولی الان که با این کتاب هم‌قدمم تنها حسی که دارم تعفنه و اگه میدونستم اوقات بهتری بعد بستنش منتظرمه ادامش نمیدادم انگار غل‌و زنجیر شدم تو یه انفرادی ته زندانی توی ناکجاآباد و نگهبان پشت در بی‌وقفه از رژیم به لجن‌کشیده و کسالت‌باری که توی خونه‌ی شوهر عمش برقراره و نقشه‌ی شوم جاری‌ها واسه اموال پدرشوهر میبافه و اگه به اندازه‌ی اون واسه داستان سرنوشت‌سازش به وجد نیام به ازای هرپلکِ نابه‌جا شلاقه که در انتظارمه.

که البته همه‌ی اینا میتونه توهمات آمیخته به تلخیم باشه و درواقع هیچ ربطی به محتویات ارزشمند این کتاب نداشته باشه و اگه روزگار دیگه‌ای با مود دیگه‌ای برگردم و بخونمش حتی بیشتر از بار اول تحسینش کنم. کسی چه میدونه واقعا کتاب رو میخونیم یا خودمونو.

امروز هم یکی از روزهایی بود که ارزشِ وجود نداشت. جلوی مانیتور خاموش نشسته بودم و سعی داشتم تصمیم بگیرم آیا حوصلم سر رفته یا صرفا بی‌حوصله‌ام. به این فکر میکردم چقدر داده‌های توی مغزمون کمه، این دنیا پر از همه‌چیه ولی اون همه‌چی با کپی‌های فراوونش فقط ظاهر همه‌چیو داره. بارها و بارها شده از اول تا آخر خیلی‌چیزارو رفتیم و مدتی بعد فراموشمون شده و دوباره همونارو از سر میگیریم؛ بارها کتابی رو میخونیم و فراموش میکنیم، بارها فیلمی رو میبینیم و فراموش میکنیم، بارها مزه‌ای رو میچشیم و فراموش میکنیم، بارها چهره‌ای رو میبینیم و فراموش میکنیم، بارها حرفی رو، عقیده‌ای رو، حسی رو..میبینیم و فراموش میکنیم! این دنیا چقدر کوچیکه که نیاز به این حجم از فراموشی داره؟ 

۲۹ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر

Intimations of Immortality

There was a time when meadow, grove, and stream,
       The earth, and every common sight,
                          To me did seem
                      Apparelled in celestial light,
            The glory and the freshness of a dream.
It is not now as it hath been of yore;—
                      Turn wheresoe'er I may,
                          By night or day.
The things which I have seen I now can see no more.

                      The Rainbow comes and goes,
                      And lovely is the Rose,
                      The Moon doth with delight
       Look round her when the heavens are bare,
                      Waters on a starry night
                      Are beautiful and fair;
       The sunshine is a glorious birth;
       But yet I know, where'er I go,
That there hath past away a glory from the earth.

Now, while the birds thus sing a joyous song,
       And while the young lambs bound
                      As to the tabor's sound,
To me alone there came a thought of grief:
A timely utterance gave that thought relief,
                      And I again am strong:
The cataracts blow their trumpets from the steep;
No more shall grief of mine the season wrong;
I hear the Echoes through the mountains throng,
       The Winds come to me from the fields of sleep,
                      And all the earth is gay;
                           Land and sea
                Give themselves up to jollity,
                      And with the heart of May
                 Doth every Beast keep holiday;—
                      Thou Child of Joy,
Shout round me, let me hear thy shouts, thou happy Shepherd-boy.

Ye blessèd creatures, I have heard the call
      Ye to each other make; I see
The heavens laugh with you in your jubilee;
      My heart is at your festival,
            My head hath its coronal,
The fulness of your bliss, I feel—I feel it all.
                      Oh evil day! if I were sullen
                      While Earth herself is adorning,
                         This sweet May-morning,
                      And the Children are culling
                         On every side,
In a thousand valleys far and wide,
                      Fresh flowers; while the sun shines warm,
And the Babe leaps up on his Mother's arm:—
                      I hear, I hear, with joy I hear!
                      —But there's a Tree, of many, one,
A single field which I have looked upon,
Both of them speak of something that is gone;
                      The Pansy at my feet
                      Doth the same tale repeat:
Whither is fled the visionary gleam?
Where is it now, the glory and the dream?

Our birth is but a sleep and a forgetting:
The Soul that rises with us, our life's Star,
                      Hath had elsewhere its setting,
                         And cometh from afar:
                      Not in entire forgetfulness,
                      And not in utter nakedness,
But trailing clouds of glory do we come
                      From God, who is our home:
Heaven lies about us in our infancy!
Shades of the prison-house begin to close
                      Upon the growing Boy,
But he beholds the light, and whence it flows,
                      He sees it in his joy;
The Youth, who daily farther from the east
                      Must travel, still is Nature's Priest,
                      And by the vision splendid
                      Is on his way attended;
At length the Man perceives it die away,
And fade into the light of common day.

Earth fills her lap with pleasures of her own;
Yearnings she hath in her own natural kind,
                      And, even with something of a Mother's mind,
                      And no unworthy aim,
The homely Nurse doth all she can
To make her Foster-child, her Inmate Man,
                      Forget the glories he hath known,
And that imperial palace whence he came.

Behold the Child among his new-born blisses,
A six years' Darling of a pigmy size!
See, where 'mid work of his own hand he lies,
Fretted by sallies of his mother's kisses,
With light upon him from his father's eyes!
See, at his feet, some little plan or chart,
Some fragment from his dream of human life,
Shaped by himself with newly-learn{e}d art
                      A wedding or a festival,
                      A mourning or a funeral;
                         And this hath now his heart,
                      And unto this he frames his song:
                         Then will he fit his tongue
To dialogues of business, love, or strife;
                      But it will not be long
                      Ere this be thrown aside,
                      And with new joy and pride
The little Actor cons another part;
Filling from time to time his "humorous stage"
With all the Persons, down to palsied Age,
That Life brings with her in her equipage;
                      As if his whole vocation
                      Were endless imitation.

Thou, whose exterior semblance doth belie
                      Thy Soul's immensity;
Thou best Philosopher, who yet dost keep
Thy heritage, thou Eye among the blind,
That, deaf and silent, read'st the eternal deep,
Haunted for ever by the eternal mind,—
                      Mighty Prophet! Seer blest!
                      On whom those truths do rest,
Which we are toiling all our lives to find,
In darkness lost, the darkness of the grave;
Thou, over whom thy Immortality
Broods like the Day, a Master o'er a Slave,
A Presence which is not to be put by;
Thou little Child, yet glorious in the might
Of heaven-born freedom on thy being's height,
Why with such earnest pains dost thou provoke
The years to bring the inevitable yoke,
Thus blindly with thy blessedness at strife?
Full soon thy Soul shall have her earthly freight,
And custom lie upon thee with a weight,
Heavy as frost, and deep almost as life!

                      O joy! that in our embers
                      Is something that doth live,
                      That Nature yet remembers
What was so fugitive!
The thought of our past years in me doth breed
Perpetual benediction: not indeed
For that which is most worthy to be blest;
Delight and liberty, the simple creed
Of Childhood, whether busy or at rest,
With new-fledged hope still fluttering in his breast:—
                      Not for these I raise
                      The song of thanks and praise
                But for those obstinate questionings
                Of sense and outward things,
                Fallings from us, vanishings;
                Blank misgivings of a Creature
Moving about in worlds not realised,
High instincts before which our mortal Nature
Did tremble like a guilty thing surprised:
                      But for those first affections,
                      Those shadowy recollections,
                Which, be they what they may
Are yet the fountain-light of all our day,
Are yet a master-light of all our seeing;
                Uphold us, cherish, and have power to make
Our noisy years seem moments in the being
Of the eternal Silence: truths that wake,
                To perish never;
Which neither listlessness, nor mad endeavour,
                      Nor Man nor Boy,
Nor all that is at enmity with joy,
Can utterly abolish or destroy!
                Hence in a season of calm weather
                      Though inland far we be,
Our Souls have sight of that immortal sea
                      Which brought us hither,
                Can in a moment travel thither,
And see the Children sport upon the shore,
And hear the mighty waters rolling evermore.

Then sing, ye Birds, sing, sing a joyous song!
                      And let the young Lambs bound
                      As to the tabor's sound!
We in thought will join your throng,
                      Ye that pipe and ye that play,
                      Ye that through your hearts to-day
                      Feel the gladness of the May!
What though the radiance which was once so bright
Be now for ever taken from my sight,
                Though nothing can bring back the hour
Of splendour in the grass, of glory in the flower;
                      We will grieve not, rather find
                      Strength in what remains behind;
                      In the primal sympathy
                      Which having been must ever be;
                      In the soothing thoughts that spring
                      Out of human suffering;
                      In the faith that looks through death,
In years that bring the philosophic mind.
And O, ye Fountains, Meadows, Hills, and Groves,
Forebode not any severing of our loves!
Yet in my heart of hearts I feel your might;
I only have relinquished one delight
To live beneath your more habitual sway.
I love the Brooks which down their channels fret,
Even more than when I tripped lightly as they;
The innocent brightness of a new-born Day
                      Is lovely yet;
The Clouds that gather round the setting sun
Do take a sober colouring from an eye
That hath kept watch o'er man's mortality;
Another race hath been, and other palms are won.
Thanks to the human heart by which we live,
Thanks to its tenderness, its joys, and fears,
To me the meanest flower that blows can give
Thoughts that do often lie too deep for tears.

 

Ode: Intimations of Immortality from Recollections of Early Childhood

By William Wordsworth

۱۷ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر

کتاب بوف کور اثر صادق هدایت

برشی از متن:

من احمقم!
من به معنی لغاتی که ادا میکردم متوجه نبودم، فقط از ارتعاش صدای خودم لذت در هوا تفریح میکردم.
 

کتاب بوف کور بصورت PDF

نویسنده:صادق هدایت            تعداد صفحات:95          حجم فایل: 644 KB
دریافت

۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۵ ۰ نظر