یه جنگلی هست پر از حیوون‌های وحشی. از یه طرف حفاظ کشیدن تا وسطاش و از نزدیک چشمشون به روند زندگی اون حیووناست، از یه طرف دیگه لبه یه کوهستان بلنده. طرف‌های دیگش رو هنوز ندیدم یا یادم نمیاد ولی معمولا اول داستان حالا با هر سناریویی یا از درِ باغ‌وحشه اون توعم یا توی جاده‌ایم که لبه‌ی کوهستان بالای جنگل کشیده شده.

بعضی وقتا یکی از گونه‌ها زیادی قدَر میشه. میشه درنده‌ترین. راه میفته کل درنده‌های جنگل رو که براش شاخ و شونه میکشیدن رو حذف می‌کنه. اونقدر پیش میره که اون جنگل براش کوچیک میشه. میخواد کل دنیارو مال خودش کنه. همیشه اونیکه میزد بیرون خرس بود. فکر کنم یه سالی بود اونجا نرفته بودم. الان درست یادم نمیاد ولی یا پلنگ بود یا شیر. وقتی داشتیم توریست‌وار توی جنگل می‌چرخیدم گله‌ای ریختن سر اژدهای بی بال مشکی و دریدنش. به دقیقه نرسید یکی از آدمای باغ‌وحش از پشت بوته‌ها راهشو بهمون پیدا کرد و با ایما اشاره توجیهمون کرد برگردیم اونور حصار و برای اینکه به بقیه خبر بده پشت انبوه درختای سر به فلک‌کشیده گم شد.

حیوونا رم کرده بودن. از هر طرف فراری بودن که فقط به گله‌ی پلنگا برنخورن. چند قدمی حصار چندتا از پلنگا یه دسته توریست رو به بازی گرفته بودن، هی به سمت هم پاس میدادن و تهش تیکه پاره میکردن. که یهو چشمشون به ما که تا الان مثل سایه حرکت میکردیم افتاد.

گاهی میتونم در برم. یا همشون میمیرن یا مسیرشون منحرف میشه و هیچوقت متوجهمون نمیشن. گاهی هم نه.