بایگانی آذر ۱۴۰۳ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

اگه یه روز پاشم ببینم رفتی ناراحت نمیشم

لحظه قبل از هشیاری آوازی بی موقع خفه شده بود. انتلکت بازی؟ نه ولی اگه ادامه پیدا میکرد هنوز خواب بود. لباش از سرما به هم چسبیدن. تلاشی برای باز کردنشون نمیکنه. به سراغ چشماش میره. همیشه همینطوری باز میشدن؟ وزن پلک‌هاش روی صورتش سنگینی میکنه. دست می‌بره درجه اکسیژن پشت گوشش رو بالا می‌بره. یک، دو، سه. ریه‌ش خودشو باد می‌کنه و عین یه بادکنک کل بدنش رو از زمین می‌کنه و به کف تخت می‌رسونه. بوم. فنر موهاش از هم باز شدن و سعی در گسستن ریشه‌هاشون دارن. عضلاتشو به همه جهات می‌کشه و صدای ترق و توروقشون محله رو از خواب بیدار میکنه. همهمه‌ها ثانیه‌ای به اوج می‌رسه و ناگهان می‌خوابه. همه میدونن صدای چیه. کم کم هوای پشت پلک‌هاش رنگ می‌گیره. زرد، سبز، آبی، صورتی؟ این دیگه چیه؟ آهان. سیاهچاله رو که از دیشب روشن کرده بود تازه گرم شده. دو درجه از اکسیژن کم میکنه و بادش میخوابه. دستش رو جلوی صورتش میاره و های جونداری رَوونه دماغ و لپ‌های سرخ شدش می‌کنه. بالاخره به روز جدید افتخار دیده‌شدن میده. و همه چیز تاریکه. خودشو از زیر تخت به بیرون می‌کشه و نور خیره‌کننده سبزآبی دیوار‌های خالی اتاق رو رنگ میزنه. به سمت پنجره نیمه‌باز می‌ره و به جان‌پناه زنگ‌زده آهنیش تکیه میده و اتاق رو وارسی میکنه. موجودی سیاه از زیر پاهاش خودشو به سمت دیواری که داره به رنگ جدیدش عادت می‌کنه به بیرون کشیده و به وسط دیوار نرسیده شبیه ناظرش شده. تکون نمیخوره، مگر به اجازه‌ای. منتظر اشاره ‌ایه تا به حرکتش ادامه بدهقبل از فرار، دنیاش دست خودش بود اما حالا هرچه ناظر می‌خواد، همونه.

جریان هوایی از گوشه چشمش رد میشه و به دنبالش موجود سیاه رو فراموش می‌کنه. ردشو میزنه و زمان کش میاد. فوکوس نگاهش لنگه کفش روی میز رو به دام میندازه. با یه جهش به سمتش میره و جلوش می‌ایسته. خم میشه و دستشو تا آرنج توش میکنه. کافی نیست. برش میداره و وارونش میکنه. کافی نیست. گوشه لبش کمی تکون میخوره و کسی از توی چشمش به بیرون چراغ میندازه. یه قدم به عقب میره و ناگهان لنگه کفش رو به هوا پرت میکنه.

کفش اوج میگیره. از کنار خاک‌های هوا رفته میگذره، نمیرسه. از کنار قاب‌های خالی می‌گذره، نمیرسه. مرز محکمی که سبزآبی بین خودش و سیاهی کشیده رو رد می‌کنه، نمیرسه. از حرکت انعکاسش توی چشمان خیره از پستو‌ها که از پشت سیاهی سرک میکشند رد میشه و نمیرسه. خسته میشه، سقف جدید میسازه و روش سقوط می‌کنه. و چیزی رو از دهنش به بیرون تف میکنه.
دستش رو دراز میکنه و بدون ذره‌ای خطا رژ لب زرشکی روی پوست گرمش میشینه. به لنگه کفش که هنوز روی سقف نشسته نگاه میکنه و  رژ لب رو توی جیب شلوارش می‌زاره.

به سمت پنجره برمیگرده و از پله‌های آهنی توی تراس نیم در نیم متر خودشو بالا می‌کشه. پله اول. پله دوماز پشت سیاره‌ها صدای شیهه به گوشش میرسه. پنج پله دیگه مونده. دستش رو به کناره‌های پله سفت می‌کنه، از تعادلِ جای پاش مطمئن میشه، چشماش رو می‌بنده و بدنشو رها می‌کنه. سر سنگینش روی گردن فنریش به پشت میفته و لشکر موهای مجعدش به تعقیبش. بوی بارون میاد. خنکاش به دور کمرش میپیچه و تابش میده.

پله‌ها رو تموم می‌کنه و لب بام می‌شینه، گیتارشو از جیب پشتش درمیاره و باهاش سقف رو خط‌خطی می‌کنه. بوی بارون میاد. ابرهای لال داستانی پر تحرک میگن که امون به موندنشون نمیده. رژ لب رو از اون یکی جیبش بیرون میاره، درش رو باز می‌کنه و کنارش می‌زاره، جلوی لب‌هاش می‌بره و از روی خط‌خطی‌ توش زمزمه می‌کنه. کلمات از دهنش خارج میشن و به جداره‌های براق رژ لب می‌چسبن. دریغ از صدایی. همیشه همینجور می‌خوند؟ بیصدا اونقدر می‌خونه که شجریان رو باز می‌زان و باز می‌کُشناونقدر می‌شینه که همه بیدار می‌شن و باز می‌خوابن. صاحب شیهه‌ها نیومد که نیومد. بی‌رغبت میشه. دستشو می‌بره خودشو کوک میکنه. یه دور، دو دور سه دور. میاد ول کنه که.. پیتیکو پیتیکو غزل غزل. لباش انقدر از هم باز می‌شن که لباسشو قرمز میکنن. کسایی که توی چشماش به بیرون چراغ میندازن دو برابر میشن.

کوک رو به بیرون سیاره پرتاب می‌کنه و از پله‌ها به پایین می‌دوه. از بیرون پنجره به اتاق دو در دوی بی در جست می‌زنه و رو به روی سیاهچاله صورتی به زانو درمیاد. بدون لحظه‌ای مکث دست راستش رو به درونش فرو می‌برهبا چشماش دو بار دایره فرضی‌ای دور اتاق می‌کشه و بعد از ثانیه‌ای از حرکت می‌ایسته. دستشو به بیرون می‌کشه و به‌دنبال اون شال گردنی آبی کشیده می‌شه. از روی زانوهاش پا می‌شه و به سمت یکی از دیوارهای خالی می‌ره و با سر انگشت چیزی روش می‌نویسه. یه قدم به عقب برمی‌گرده و منتظر به دیوار خیره میشه. کم کم رنگ و رو از دیوار می‌ره و خالی‌تر از قبل می‌شه. کمی به دیوار نزدیک میشه و کسی دیگه هم از توی دیوار بهش نزدیک میشه. کمی شبیه همن، ولی خودش اینطور فکر نمی‌کنه. شال آبی رو دو دور، دورِ گردنش میپیچه ولی بازم از هر دو طرف روی زمین کشیده می‌شه. بنظرش شایسته موقعیت میاد. با نزدیک شدن صدای شیهه‌ها موهای پشت گردنش سیخ می‌شن. یه دور دیگه یکی از آویخته‌شده‌ها رو دور گردنش می‌پیچه و سیخ‌های جوان رو به خواب می‌بره. صدای خر و پفشون کل محله رو از خواب بیدار میکنه. همهمه‌ها ثانیه‌ای به اوج می‌رسه و ناگهان می‌خوابه. همه میدونن صدای چیه.

صاحب شیهه‌ها رسیدن. شبه توی دیوار پشتشو بهش می‌کنه و ازش دور میشه. می‌ایسته و برای لحظه‌ای سرشو سمتش می‌چرخونه و وسط کمون ابروهاش توی هم فرو می‌رن. بنظرش عجیب میاد. سرشو برمیگردونههمه چی در سکوت اتفاق میفته. تنها صدای دنیا مال صاحب شیهه‌هاست. صداشونو می‌شنوه ولی نمی‌بینتشون، احتمالا بخاطر بارونه. اونقدر سنگینه که کلاغ‌های سقف همگی زیر لحاف‌های محله غرق شدن و نوک‌هاشون به زیر الوارهای کشتی حامل رنگِ دنیا فرو رفته و قیریه که ول شده تو چش‌چال یه کهکشان. قیر گرم لزج که تو هر داستانی کف پاهاش چسبیده. جون گرفته و هیولای گوشه سقف‌هاش شده.

صاحب شیهه‌ها با اسمش بازی ‌می‌کنن. دیگه وقت رفتنه. به سمت تخت میره و بهش خیره می‌شه. سرشو میچرخونه، چشماشو ریز می‌کنه و تا آخرین پستو رو از صدا چک می‌کنه. هنوز تنها صدا مال صاحب شیهه‌هاست. دستاشو به آهستگی به بالای سرش می‌بره. پلک‌های سبکش رو روی هم می‌زاره. نوک پای راستش رو به زمین میچسبونه و پاشنه‌ش رو بالا میده. با طمأنینه به دور خودش می‌چرخه و پشت به تخت بی‌هویت از حرکت می‌ایسته. لب‌هاش رو از هم باز می‌کنه و تا آخرین ذرات هوای دنیا رو به درونش می‌کشه. و ول می‌کنه.

اعضا و جوارحش پودر می‌شن توی هم فرو می‌رن طوفان می‌شن و بیرون شلیک می‌شن. بر روی تخت سقوط می‌کنه و ازش رد می‌شه. و همه چیز از حرکت می‌ایسته. نگاه‌ها به تخت خالیه. اون رفته.

-برای تولد غزل

۲۸ آذر ۰۳ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر

پوچ و مشوش

گاهی دلم می‌خواد زجه بزنم. می‌خوام صدای گریه‌م شنیده بشه. و بهم بگن اشکال نداره. می‌خوام یه نفر به کمرم بکشه و بگه من مقصر نیستم. نپرس تا کی میتونی همینو ادامه بدی؟ تا ابد. از الان تا ابد که فاصله‌ای نیست، کافیه نفستو نگه داری. مشکل، همیشه سر نخواستنش بود. ولی فقط گاهی، فقط گاهی، دلم می‌خواد قشقرق به راه بندازم، داد و بیداد کنم که درو برام باز کنن، بکشنم تو و بگن واقعی نبوده، داشتی جای اشتباهی رویا می‌ساختی. باورت شده بود؟ اسکلت کرده بودیم بیچاره.

۰۲ آذر ۰۳ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر