از وقتی بچه بودم بعد از ظهرها همه میخوابیدن. بعد از ظهر جمعهها از همه بدتر بود، چیزی واسه سرگرم کردنم نمونده بود و من تنهاترین بچه دنیا میشدم. بزرگتر که شدم همه غروبها مثل هم نبودن؛ بعضی تیز و سرد بودن و میخواستن سرم رو ببرند، بعضی اونقدر نرم که گرماشون میتونست یه آغوش باشه که بشه توش حل شد، بعضی هم هیچ حسی نداشتن، هیچ معنی نمیدادن. بعد دیدم غروب جمعه هم یه چیزی مثل بقیه چیزهاست و معنیای نداره مگه اینکه خودت بهش معنی بدی. از یه جایی به بعد غروب جمعه فرقی با بقیه ساعتها نمیکرد. اول طراحی شیت موضوع بهم حس سکوت، انتظار و انزوا داد و میخواستم این حسها رو با یه ایدهای حذف کنم ولی بعد دیدم اگه حذفشون کنم چیزی که ازشون میمونه اصلاً جادویی نیست. در حالی که غروب جمعه اونقدر جادوییه که بهت انواع حسهای عجیب رو منتقل میکنه. هر خونهای حقشه همه این حسهارو به چشم ببینه پس پنجرههای بلند نیازه جوری که همه اون سکوت، غربت، تنهایی، گرما، سرما، هرچی که تو اون لحظه توی تو نیازه که رها بشه رو رها کنه. اگه میخواد سرمو ببره بزار ببره، اگه میخواد در آغوشم بگیره بزار بگیره، اگه با ترس ازش خودمو توی پستو قایم کنم هیچ کدومو ندارم و هر کدومش بهتر از هیچ چیزه.
- طرح 2