At this time of day, everything is magical. The breath of blue light touches your eyes, whispering a whole of emptiness into your heart, and making sure that you still believe. And now, I feel like the queen of nonsense.
At this time of day, everything is magical. The breath of blue light touches your eyes, whispering a whole of emptiness into your heart, and making sure that you still believe. And now, I feel like the queen of nonsense.
هی فراموش میکنی آدما نیازی به تو ندارن. هر لحظه حس کردی کسی بهت نیاز داره در واقع فقط تویی که بهش نیاز پیدا کردی و توی نیاز خودت نیازهای اونو هم پیدا کردی ولی همه اینا فقط مال همون لحظست و به محض تموم شدنش اون زندگیشو ادامه میده و با فراخ از اون لحظه به بیرون میجهه ولی کافیه تو دل به اون لحظه ببندی و از توش پا نشی بزنی بیرون و اونوقت تو یه بازندهای. خوابگاه نمونه کوچیک شده خوبی از اجتماعه از هر قشری از هر ذهنیتی از هر مسیری از هر دنیایی میتونی توش پیدا کنی و اگه حس کردی لحظهای با کسی کانکت شدی نباید یادت بره اگه جای تو هر کس دیگهای اون لحظه از اونجا رد میشد میتونست جای تو رو پر کنه. بهت بی ارزش کردن رو خوب یاد میده. شاید من از خانوادم یادش گرفته باشم ولی این همه سال از کنار داستانهای بقیه رد شدن تثبیتش کرد برام امیدوارم وقتی ته این ماه از اینجا میزنم بیرون دیگه پام رو تو هیچ خوابگاهی نزارم ولی اینم یاد گرفتم رو هیچ چیز نمیتونم حساب باز کنم. همه وقتمو صرف پیدا کردن کار میکنم و میخوام هر لحظه سرمو بکوبم به دیوار که کاغذرنگی بزنه بیرون و ضایعم کنه مثل همیشه و وقتی هم که میشینم فیلم ببینم، تنها کاری که مدت زیادی بهش عشق ورزیدم، زامبیای تلقیم میکنه مثل همه زامبیهای دورم، نشستیم و به یه صفحه خیره شدیم و اون صفحه میپیچه و میپیچه و میپیچه و مغزمونو خالی میکنه. اعتمادمو از خودم از دست دادم نمیتونم به عقایدم اعتماد کنم هر حرفی از دهنم درمیاد رو به سخره میگیرم و ارزشی برای چیزایی که باهاشون لحظه هامو پر میکنم قائل نیستم، ارزشی برای هیچ لحظهای قائل نیستم. مزهها بی مزه شدن، رنگها بی رنگ شدن، صدا ها، ارتعاش ها؛ بی معنی شدن. بی معنی شدم.