یه تک درخت مرده بین پله ها بود که دوباره براش برگشتم ولی تازگیا برای هرکاری باید چندبار هی خودمو صدا کنم و قانعم کنم که انجامش بده،گوشیتو دربیار ازش عکس بگیر وگرنه یادت میره. درنیاوردم و راهمو کشیدم و دور شدم. بهش سلام کن ولی نکردم. فکر میکردم فقط بزدل شدم ولی انگار قضیه یچیز دیگست. چیه؟ چون نمیصرفه؟ آره انگار همینه. به یسری پذیرش رسیدم که وقتی جلو آیینه میبینمشون دلم میگیره باهاشون تو چشمام چشم تو چشم بشم. بهش گفته بودم آدما تاریخ انقضا دارن ولی وقتی همینو برام از خودم نقل قول کرد میخواستم کل وجودم رو از هستی ساقط کنم که بی پروا همه چیز رو خودم بیهوده میکنم. نگو که دلیل همه این بی معنی بودن ها رو خودم ساختم؟ نگو همه چیز تقصیر منه.