مثل وقتیه که درد داری. به چیزی نمیتونی فکر کنی جز همون درد. چشمت روی چیز دیگس ولی فقط کف دستای مرطوب و لزجش جلوی چشماتو میبینی که از پشتشون همه چی شطرنجیه. از اون همه دم و دستگاه توی کلت تنها چیزی که بعد از کلی انتظار تف میشه همون درده. کلی التماس کردم، دلیل و برهان آوردم که پاشو برو بیرون یه هوایی به سرت بخوره که اگه به عدد و ارقام هم باشه پنجاه درصد شانس بهتر شدن داری. نرفت. نشست و زل زد به اسکرین. ولش کردم رفتم. یساعت بعد هنوز همونجا بود، تکون نخورده بود. دوساعت بعد هنوز تو همون حالت. یساعت بعد که برگشتم صفحه لپتاپ رو بسته بود و به پهلو با چشمای باز به سقف خیره شده بود. نشستم کنارش.
+ هوا سرد خوبیه میخواستم برم سیگار بکشم.
- چرا نرفتی؟
+ میترسیدم نتونم خودمو برگردونم.
- نمیتونی تا ابد همینجا بمونی.
+ بقیه کجان؟
- خیلی وقته رفتن.
+ کجا؟
- نمیدونم ولی باید بری دنبالشون.
+ وقتمون داره تموم میشه. چرا خودت نمیری؟
- وظیفه توعه. من فقط یه پوستهام. پاشو. پاشو تا یکی دیگه نیومده. بقیه انقدر مهربون نیستن. با ثانیه به زنجیرت میکشن.
حرف و حرف و حرف. داستان ها قشنگن ولی زندگی ما یه داستان نیس، حداقل نه تا وقتی که گفته نشه. تا وقتی تو ذهن خودمونه فقط یه do-list تکراریه که قرارداد شده هر کی درست انجامش نده ضایعاته و از چرخه حیات خارج میشه و کم کم هم محو. ولی نمیتونم هم همینجا تمومش کنم. به چشم یه داستان هم زیادی خالیه.
داستان گفتن قشنگه، روحت رو نگه میداره، سرش رو گرم میکنه ولی کافیه یه نسیم ناملایم بوزه و سرشو برگردونه و یادش بیاد همش یه توهم بود و اون داستانِ اون نبوده. میدونم. میدونم که باید باور داشته باشم. باید به همهی این توهم باور داشته باشم تا بتونم زندگی کنم. ولی لعنتیا سخته. هر چی ثانیههای بیشتری ازم میگذره سنگینتر میشم. تهش که پوستهای هم برام نموند چیکار کنم؟ اونوقت کدوم تیکم بلندم میکنه؟ یجایی اون ته تها همشون زنجیر به پا، انبار شدن رو سر هم. وگرنه چجوری میتونستم انقدر سریع همشونو محو کنم. من میدونم. اگه خوب بگردم یجایی سرد و مرطوب، پر از مه، دم ساحل پایینترین نقطه دنیا، یه قلعه هست، با هزاران سلول. پوستههای محو شدهام هم اونجان. نگهبانای دور قلعن. تنها چیزی که از قلعه میدونن صدای زنجیرهاس. روی زمین کشیده میشن و سکوت اقیانوس رو پر میکنن. میدونم اگه بزنم به دریا پیداش میکنم. تیکههای گمشدم که شبا وقتی سرگرم خوابهام بودم یکی یکی دزدیده شدن. کی تیکههای یه آدم رو میدزده؟ مگه یه آدم به جز خودش کی رو داره؟ کی میتونه انقدر بیرحم باشه؟