بایگانی دی ۱۴۰۳ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۲ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

Such hubris... and from one who bleeds so easily

Igor Bortnik

Би-2. Нашествие 2011. Live

توی دالون‌های طولانی با آرزوهام سایه بازی می‌کردم.

سایه‌های قرمز توی تاریکی می‌پیچیدن و به دنبال خودشون می‌کشوندنم. از این سو به اون سو میدویدم و خیالِ ردشونو تو هر پیچی سرک میک‍شیدم. دستمو جلوی نفس سردم تکون میدادم و به سقف میکشیدم.

با سرعت به دیوار کاهگلی کوبیده شدم و کف دستام خراشیده شدن. پیچیدم و به دنبالشون هزاران پله رو بالا‌ دویدم. سر از یه دالون دیگه درآوردم. سقفی به چشم نمیومد و از پیچ‌ها سوز میومد.
پیچید و پیچیدم.
صورت‌های خاکی روی صحنه‌ تئاتر سمتم گردن دراز می‌کردن و به روسی ازم ادامه داستانمو میخواستن.

۲۳ دی ۰۳ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر

میخوام همه چی رو عوض کنم. کل داستان رو پاره کنم از اول بنویسم.

For Ghazal

You need to let Powder die. So the fear of pain will no longer control you. You’re strong now. Just like you were always meant to be. Jinx is perfect.

تو میتونی سالها کار کنی ولی هیچکاری نکرده باشی. از اینجا شروع شد که صبح وقتی چشمامو باز میکردم به این فکر میکردم که چطور از این ساعت تا وقتی قراره پاشم برم بدوم روزمو پر کنم. هفته‌های آخر تابستون از اون هفته هایی بود که هر روزش یه پوئن منفی منحصر به فرد حساب میشد که نگاهت به خودت رو هر بار به شیوه جدیدی میکوبید و حقیرانه‌تر میساخت. واسه این کل روز منتظر بودم برم بدوم که اونو کار مفیدی میدیدم خیال برم داشته بود چون دوتا آدم حسابی روزشونو اینجوری شروع میکنن اگه من اینطوری تمومش کنم ذره‌ای از حال خوبشون بهم بماسه. ولی کم کم دیدم اینکه خودتو خسته کنی صرفا خیال هم برت میداره که کاری کردی درحالیکه فقط رفتی خودتو خسته کردی. نمیدونم چقدر شد ولی دیگه اون حس سبک بالی رو ازش نمیگیرم و حس فیک بودن غالب شد بهش. سه ماهی شده که دیگه ندویدم. هفته پیش دلم تنگ شد ولی یاد این حس افتادم و هوسش به نتیجه نرسید و ازم گذر کرد. همون تایمی هم که میدویدم، قبل از اینکه بیهودگیش توی صورتم بکوبه، داستان‌هاییم که احتیاج به کمی اکشن داشتن منو هل دادن. ولی وقتی داستان‌ها محو شدن منم وایسادم. این هوس دوباره امتحان کردنش هم بعد اینکه Arcane رو شروع کردم به سراغم اومد و وقتی داستانش برام حوصله سر بر شد دیگه نمیخواستم بدوم. تا ته اپیزود پنج بیشتر برام جذابیت نداشت.

این مدت فقط از همین کارایی کردم که هیچی نبودن یکیش همین کادوی غزل. وقتی تموم شد خوشحال شدم چون برای لحظاتی بنظرم تموم شده بود و سالها بود چیزی رو که شروع کرده بودم تموم نکرده بودم. لحظاتی کوتاه و شوقی رضایت بخش. به دقیقه نکشید کوچکی کار برام بولد شد، نیازهاش پررنگ شدن و لحظاتی بعد آشغالی توی دستم داشتم که حالم بهم میخورد حتی بهش نگاه کنم. شاید اگه دلیلم برای انجامش صرفا به گرفتن حتی تظاهر خوشحال بودن از غزل بود به نتیجه‌ای رسیده بودم اما نه. فقط میخواستم ایده‌ش رو به هر روشی شده از ذهنم بیرون بیارم که فقط اون تو نباشه، دیگه نمیشد نادیدش گرفت. سیلکو هم همینو از جینکس میخواد ولی اینو نمیگه که اون سیلکویی که مُرده جنازش توی هر نگاهش شناوره . ترس از درد هیچوقت نمی‌میره. ما تا ابد بردگان دردیم. بارها میکُشیم و خودمونو روی هم انبار می‌کنیم. درسته، چاره‌ای جز این کشتار دم به دم نیست. بالاخره یجوری باید باور کنیم که فرار کردیم.

گاهی صداشونو میشنوم. من رو گم میکنم. بین جنازه‌ها دست به میشه، دهن به دهن میشه. تهش یادم نمیاد کدوم آخریم بود.

۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر