من دیگه اینجا نمینویسم. اینجام: Being Hasti
از بیرون هیچ صدایی نمیاد. همه خوابن. پیشونیمو میچسبونم به نرده فلزی جلوی پنجره. سرم از بین دو میله رد نمیشه که جای ماه امشب رو پیدا کنم. تکراریه. پنجره رو میبندم. پرده رو میکشم. میز بزرگ وسط اتاق رو رد میکنم. چراغ رو خاموش میکنم. درو پشت سرم میبندم.
پنجره بستهست. چهره روی شیشه نفس نمیکشه. پرده رو میکشم.
وسط اتاق میایستم. این یه اتاق شاد نیست. لگدی به آدمک گوشه اتاق میزنم. این یه اتاق شاد نیست، این همه چهره به چی زل زدن. آدمکها رو برعکس میکنم و قاب عکس هارو برمیگردونم. نفس راحتی میکشم.
کارتون پشت قاب، لابهلای دیوارای ماکتِ جلوش، حل شده.
همه چی منطقیتر بود اگه دیوارای اینجاهم کارتونی بود -تصور دست کشیدن بهشون یچیزی مثل ناخن رو تختهسیاه میشه و لرزم میندازه- اونجوری کوبیدن بهشون هم فایده داشت. تهش اگه خسته میشدم از کوبیدن، صدای نفس پشت دیوارا دلمو گرم میکرد. ولی الان هیچ صدایی نمیدن. اینجا نباشم گاهی صدای موزیک میاد از اون پشت، ولی میدونم واقعی نیست. اینجا مرز بودن و نبودنه. همه چی روی مرزها واقعیتره. اینجا اگه دیواراهم کارتونی بشن، بکوبم و پاره هم بشن، سر از یه جعبهی دیگه درمیارم.
یه جنگلی هست پر از حیوونهای وحشی. از یه طرف حفاظ کشیدن تا وسطاش و از نزدیک چشمشون به روند زندگی اون حیووناست، از یه طرف دیگه لبه یه کوهستان بلنده. طرفهای دیگش رو هنوز ندیدم یا یادم نمیاد ولی معمولا اول داستان حالا با هر سناریویی یا از درِ باغوحشه اون توعم یا توی جادهایم که لبهی کوهستان بالای جنگل کشیده شده.
بعضی وقتا یکی از گونهها زیادی قدَر میشه. میشه درندهترین. راه میفته کل درندههای جنگل رو که براش شاخ و شونه میکشیدن رو حذف میکنه. اونقدر پیش میره که اون جنگل براش کوچیک میشه. میخواد کل دنیارو مال خودش کنه. همیشه اونیکه میزد بیرون خرس بود. فکر کنم یه سالی بود اونجا نرفته بودم. الان درست یادم نمیاد ولی یا پلنگ بود یا شیر. وقتی داشتیم توریستوار توی جنگل میچرخیدم گلهای ریختن سر اژدهای بی بال مشکی و دریدنش. به دقیقه نرسید یکی از آدمای باغوحش از پشت بوتهها راهشو بهمون پیدا کرد و با ایما اشاره توجیهمون کرد برگردیم اونور حصار و برای اینکه به بقیه خبر بده پشت انبوه درختای سر به فلککشیده گم شد.
حیوونا رم کرده بودن. از هر طرف فراری بودن که فقط به گلهی پلنگا برنخورن. چند قدمی حصار چندتا از پلنگا یه دسته توریست رو به بازی گرفته بودن، هی به سمت هم پاس میدادن و تهش تیکه پاره میکردن. که یهو چشمشون به ما که تا الان مثل سایه حرکت میکردیم افتاد.
گاهی میتونم در برم. یا همشون میمیرن یا مسیرشون منحرف میشه و هیچوقت متوجهمون نمیشن. گاهی هم نه.
یجایی توی فصل چهار اپیزود پنج هرشل وقتی مگی بهش میگه من حواسم هست برو استراحت کن ازش میپذیره و میزاره مگی به جاش بجنگه و پا میشه و از سلول بیرون میاد. چشماش سیاهی میره و یادش میفته دکتر جوان توی سلول کناری مُرده. لنگ زنان. به روی تخت که نصف فضای دو در دو رو پر کرده میشینه، به یه چشم نیمه بازِ جوان که نیمهی دیگه رو پر کرده چشم میدوزه. با پشت دستش چشم رو میبنده. لحظهای مکث میکنه. تا پیشونیش میکشه و با تکونی رها میکنه. پسرک مُرده. جنگش رو خیلی زود باخته. هرشل پر از باور بود ولی یهو رها کرد انگار میخواست که کل وجودش از هر امیدی خالی باشه ولی گاهی توی نگاهش نمیتونست پنهانش کنه. سر مریضیها دست از پنهانش برداشت و باهاش میخواست زندگی نجات بده. خیلی عجیبه که هرشلِ توی مغزم تنها کسیه که باور داره همه اینا ارزششو داره. جوان و تازه نفسهای وجودم به هیچی باور ندارن. وقتی امروز گفتم به بچهها آموزش زنده موندن میدن و بهم گفت نه به بچه ها آموزش زندگی کردن میدن، هرشلِ توی مغزم نشست یه گوشه برام زار زد. خیلی چیزا هست که الان نمیتونم درک کنم و از اینکه اون میدونه و نمیتونم بفهممش در عذابم. در جواب سوال و جوابهای احمقانم بهم نگاه میکنه ولی چشماش هیچ معنایی نداره.
مثل وقتیه که درد داری. به چیزی نمیتونی فکر کنی جز همون درد. چشمت روی چیز دیگس ولی فقط کف دستای مرطوب و لزجش جلوی چشماتو میبینی که از پشتشون همه چی شطرنجیه. از اون همه دم و دستگاه توی کلت تنها چیزی که بعد از کلی انتظار تف میشه همون درده. کلی التماس کردم، دلیل و برهان آوردم که پاشو برو بیرون یه هوایی به سرت بخوره که اگه به عدد و ارقام هم باشه پنجاه درصد شانس بهتر شدن داری. نرفت. نشست و زل زد به اسکرین. ولش کردم رفتم. یساعت بعد هنوز همونجا بود، تکون نخورده بود. دوساعت بعد هنوز تو همون حالت. یساعت بعد که برگشتم صفحه لپتاپ رو بسته بود و به پهلو با چشمای باز به سقف خیره شده بود. نشستم کنارش.
+ هوا سرد خوبیه میخواستم برم سیگار بکشم.
- چرا نرفتی؟
+ میترسیدم نتونم خودمو برگردونم.
- نمیتونی تا ابد همینجا بمونی.
+ بقیه کجان؟
- خیلی وقته رفتن.
+ کجا؟
- نمیدونم ولی باید بری دنبالشون.
+ وقتمون داره تموم میشه. چرا خودت نمیری؟
- وظیفه توعه. من فقط یه پوستهام. پاشو. پاشو تا یکی دیگه نیومده. بقیه انقدر مهربون نیستن. با ثانیه به زنجیرت میکشن.
حرف و حرف و حرف. داستان ها قشنگن ولی زندگی ما یه داستان نیس، حداقل نه تا وقتی که گفته نشه. تا وقتی تو ذهن خودمونه فقط یه do-list تکراریه که قرارداد شده هر کی درست انجامش نده ضایعاته و از چرخه حیات خارج میشه و کم کم هم محو. ولی نمیتونم هم همینجا تمومش کنم. به چشم یه داستان هم زیادی خالیه.
داستان گفتن قشنگه، روحت رو نگه میداره، سرش رو گرم میکنه ولی کافیه یه نسیم ناملایم بوزه و سرشو برگردونه و یادش بیاد همش یه توهم بود و اون داستانِ اون نبوده. میدونم. میدونم که باید باور داشته باشم. باید به همهی این توهم باور داشته باشم تا بتونم زندگی کنم. ولی لعنتیا سخته. هر چی ثانیههای بیشتری ازم میگذره سنگینتر میشم. تهش که پوستهای هم برام نموند چیکار کنم؟ اونوقت کدوم تیکم بلندم میکنه؟ یجایی اون ته تها همشون زنجیر به پا، انبار شدن رو سر هم. وگرنه چجوری میتونستم انقدر سریع همشونو محو کنم. من میدونم. اگه خوب بگردم یجایی سرد و مرطوب، پر از مه، دم ساحل پایینترین نقطه دنیا، یه قلعه هست، با هزاران سلول. پوستههای محو شدهام هم اونجان. نگهبانای دور قلعن. تنها چیزی که از قلعه میدونن صدای زنجیرهاس. روی زمین کشیده میشن و سکوت اقیانوس رو پر میکنن. میدونم اگه بزنم به دریا پیداش میکنم. تیکههای گمشدم که شبا وقتی سرگرم خوابهام بودم یکی یکی دزدیده شدن. کی تیکههای یه آدم رو میدزده؟ مگه یه آدم به جز خودش کی رو داره؟ کی میتونه انقدر بیرحم باشه؟
توی دالونهای طولانی با آرزوهام سایه بازی میکردم.
سایههای قرمز توی تاریکی میپیچیدن و به دنبال خودشون میکشوندنم. از این سو به اون سو میدویدم و خیالِ ردشونو تو هر پیچی سرک میکشیدم. دستمو جلوی نفس سردم تکون میدادم و به سقف میکشیدم.
با سرعت به دیوار کاهگلی کوبیده شدم و کف دستام خراشیده شدن. پیچیدم و به دنبالشون هزاران پله رو بالا دویدم. سر از یه دالون دیگه درآوردم. سقفی به چشم نمیومد و از پیچها سوز میومد.
پیچید و پیچیدم.
صورتهای خاکی روی صحنه تئاتر سمتم گردن دراز میکردن و به روسی ازم ادامه داستانمو میخواستن.
You need to let Powder die. So the fear of pain will no longer control you. You’re strong now. Just like you were always meant to be. Jinx is perfect.
تو میتونی سالها کار کنی ولی هیچکاری نکرده باشی. از اینجا شروع شد که صبح وقتی چشمامو باز میکردم به این فکر میکردم که چطور از این ساعت تا وقتی قراره پاشم برم بدوم روزمو پر کنم. هفتههای آخر تابستون از اون هفته هایی بود که هر روزش یه پوئن منفی منحصر به فرد حساب میشد که نگاهت به خودت رو هر بار به شیوه جدیدی میکوبید و حقیرانهتر میساخت. واسه این کل روز منتظر بودم برم بدوم که اونو کار مفیدی میدیدم خیال برم داشته بود چون دوتا آدم حسابی روزشونو اینجوری شروع میکنن اگه من اینطوری تمومش کنم ذرهای از حال خوبشون بهم بماسه. ولی کم کم دیدم اینکه خودتو خسته کنی صرفا خیال هم برت میداره که کاری کردی درحالیکه فقط رفتی خودتو خسته کردی. نمیدونم چقدر شد ولی دیگه اون حس سبک بالی رو ازش نمیگیرم و حس فیک بودن غالب شد بهش. سه ماهی شده که دیگه ندویدم. هفته پیش دلم تنگ شد ولی یاد این حس افتادم و هوسش به نتیجه نرسید و ازم گذر کرد. همون تایمی هم که میدویدم، قبل از اینکه بیهودگیش توی صورتم بکوبه، داستانهاییم که احتیاج به کمی اکشن داشتن منو هل دادن. ولی وقتی داستانها محو شدن منم وایسادم. این هوس دوباره امتحان کردنش هم بعد اینکه Arcane رو شروع کردم به سراغم اومد و وقتی داستانش برام حوصله سر بر شد دیگه نمیخواستم بدوم. تا ته اپیزود پنج بیشتر برام جذابیت نداشت.
این مدت فقط از همین کارایی کردم که هیچی نبودن یکیش همین کادوی غزل. وقتی تموم شد خوشحال شدم چون برای لحظاتی بنظرم تموم شده بود و سالها بود چیزی رو که شروع کرده بودم تموم نکرده بودم. لحظاتی کوتاه و شوقی رضایت بخش. به دقیقه نکشید کوچکی کار برام بولد شد، نیازهاش پررنگ شدن و لحظاتی بعد آشغالی توی دستم داشتم که حالم بهم میخورد حتی بهش نگاه کنم. شاید اگه دلیلم برای انجامش صرفا به گرفتن حتی تظاهر خوشحال بودن از غزل بود به نتیجهای رسیده بودم اما نه. فقط میخواستم ایدهش رو به هر روشی شده از ذهنم بیرون بیارم که فقط اون تو نباشه، دیگه نمیشد نادیدش گرفت. سیلکو هم همینو از جینکس میخواد ولی اینو نمیگه که اون سیلکویی که مُرده جنازش توی هر نگاهش شناوره . ترس از درد هیچوقت نمیمیره. ما تا ابد بردگان دردیم. بارها میکُشیم و خودمونو روی هم انبار میکنیم. درسته، چارهای جز این کشتار دم به دم نیست. بالاخره یجوری باید باور کنیم که فرار کردیم.
گاهی صداشونو میشنوم. من رو گم میکنم. بین جنازهها دست به میشه، دهن به دهن میشه. تهش یادم نمیاد کدوم آخریم بود.
لحظه قبل از هشیاری آوازی بی موقع خفه شده بود. انتلکت بازی؟ نه ولی اگه ادامه پیدا میکرد هنوز خواب بود. لباش از سرما به هم چسبیدن. تلاشی برای باز کردنشون نمیکنه. به سراغ چشماش میره. همیشه همینطوری باز میشدن؟ وزن پلکهاش روی صورتش سنگینی میکنه. دست میبره درجه اکسیژن پشت گوشش رو بالا میبره. یک، دو، سه. ریهش خودشو باد میکنه و عین یه بادکنک کل بدنش رو از زمین میکنه و به کف تخت میرسونه. بوم. فنر موهاش از هم باز شدن و سعی در گسستن ریشههاشون دارن. عضلاتشو به همه جهات میکشه و صدای ترق و توروقشون محله رو از خواب بیدار میکنه. همهمهها ثانیهای به اوج میرسه و ناگهان میخوابه. همه میدونن صدای چیه. کم کم هوای پشت پلکهاش رنگ میگیره. زرد، سبز، آبی، صورتی؟ این دیگه چیه؟ آهان. سیاهچاله رو که از دیشب روشن کرده بود تازه گرم شده. دو درجه از اکسیژن کم میکنه و بادش میخوابه. دستش رو جلوی صورتش میاره و های جونداری رَوونه دماغ و لپهای سرخ شدش میکنه. بالاخره به روز جدید افتخار دیدهشدن میده. و همه چیز تاریکه. خودشو از زیر تخت به بیرون میکشه و نور خیرهکننده سبزآبی دیوارهای خالی اتاق رو رنگ میزنه. به سمت پنجره نیمهباز میره و به جانپناه زنگزده آهنیش تکیه میده و اتاق رو وارسی میکنه. موجودی سیاه از زیر پاهاش خودشو به سمت دیواری که داره به رنگ جدیدش عادت میکنه به بیرون کشیده و به وسط دیوار نرسیده شبیه ناظرش شده. تکون نمیخوره، مگر به اجازهای. منتظر اشاره ایه تا به حرکتش ادامه بده. قبل از فرار، دنیاش دست خودش بود اما حالا هرچه ناظر میخواد، همونه.
جریان هوایی از گوشه چشمش رد میشه و به دنبالش موجود سیاه رو فراموش میکنه. ردشو میزنه و زمان کش میاد. فوکوس نگاهش لنگه کفش روی میز رو به دام میندازه. با یه جهش به سمتش میره و جلوش میایسته. خم میشه و دستشو تا آرنج توش میکنه. کافی نیست. برش میداره و وارونش میکنه. کافی نیست. گوشه لبش کمی تکون میخوره و کسی از توی چشمش به بیرون چراغ میندازه. یه قدم به عقب میره و ناگهان لنگه کفش رو به هوا پرت میکنه.
کفش اوج میگیره. از کنار خاکهای هوا رفته میگذره، نمیرسه. از کنار قابهای خالی میگذره، نمیرسه. مرز محکمی که سبزآبی بین خودش و سیاهی کشیده رو رد میکنه، نمیرسه. از حرکت انعکاسش توی چشمان خیره از پستوها که از پشت سیاهی سرک میکشند رد میشه و نمیرسه. خسته میشه، سقف جدید میسازه و روش سقوط میکنه. و چیزی رو از دهنش به بیرون تف میکنه.
دستش رو دراز میکنه و بدون ذرهای خطا رژ لب زرشکی روی پوست گرمش میشینه. به لنگه کفش که هنوز روی سقف نشسته نگاه میکنه و رژ لب رو توی جیب شلوارش میزاره.
به سمت پنجره برمیگرده و از پلههای آهنی توی تراس نیم در نیم متر خودشو بالا میکشه. پله اول. پله دوم. از پشت سیارهها صدای شیهه به گوشش میرسه. پنج پله دیگه مونده. دستش رو به کنارههای پله سفت میکنه، از تعادلِ جای پاش مطمئن میشه، چشماش رو میبنده و بدنشو رها میکنه. سر سنگینش روی گردن فنریش به پشت میفته و لشکر موهای مجعدش به تعقیبش. بوی بارون میاد. خنکاش به دور کمرش میپیچه و تابش میده.
پلهها رو تموم میکنه و لب بام میشینه، گیتارشو از جیب پشتش درمیاره و باهاش سقف رو خطخطی میکنه. بوی بارون میاد. ابرهای لال داستانی پر تحرک میگن که امون به موندنشون نمیده. رژ لب رو از اون یکی جیبش بیرون میاره، درش رو باز میکنه و کنارش میزاره، جلوی لبهاش میبره و از روی خطخطی توش زمزمه میکنه. کلمات از دهنش خارج میشن و به جدارههای براق رژ لب میچسبن. دریغ از صدایی. همیشه همینجور میخوند؟ بیصدا اونقدر میخونه که شجریان رو باز میزان و باز میکُشن. اونقدر میشینه که همه بیدار میشن و باز میخوابن. صاحب شیههها نیومد که نیومد. بیرغبت میشه. دستشو میبره خودشو کوک میکنه. یه دور، دو دور سه دور. میاد ول کنه که.. پیتیکو پیتیکو غزل غزل. لباش انقدر از هم باز میشن که لباسشو قرمز میکنن. کسایی که توی چشماش به بیرون چراغ میندازن دو برابر میشن.
کوک رو به بیرون سیاره پرتاب میکنه و از پلهها به پایین میدوه. از بیرون پنجره به اتاق دو در دوی بی در جست میزنه و رو به روی سیاهچاله صورتی به زانو درمیاد. بدون لحظهای مکث دست راستش رو به درونش فرو میبره. با چشماش دو بار دایره فرضیای دور اتاق میکشه و بعد از ثانیهای از حرکت میایسته. دستشو به بیرون میکشه و بهدنبال اون شال گردنی آبی کشیده میشه. از روی زانوهاش پا میشه و به سمت یکی از دیوارهای خالی میره و با سر انگشت چیزی روش مینویسه. یه قدم به عقب برمیگرده و منتظر به دیوار خیره میشه. کم کم رنگ و رو از دیوار میره و خالیتر از قبل میشه. کمی به دیوار نزدیک میشه و کسی دیگه هم از توی دیوار بهش نزدیک میشه. کمی شبیه همن، ولی خودش اینطور فکر نمیکنه. شال آبی رو دو دور، دورِ گردنش میپیچه ولی بازم از هر دو طرف روی زمین کشیده میشه. بنظرش شایسته موقعیت میاد. با نزدیک شدن صدای شیههها موهای پشت گردنش سیخ میشن. یه دور دیگه یکی از آویختهشدهها رو دور گردنش میپیچه و سیخهای جوان رو به خواب میبره. صدای خر و پفشون کل محله رو از خواب بیدار میکنه. همهمهها ثانیهای به اوج میرسه و ناگهان میخوابه. همه میدونن صدای چیه.
صاحب شیههها رسیدن. شبه توی دیوار پشتشو بهش میکنه و ازش دور میشه. میایسته و برای لحظهای سرشو سمتش میچرخونه و وسط کمون ابروهاش توی هم فرو میرن. بنظرش عجیب میاد. سرشو برمیگردونه. همه چی در سکوت اتفاق میفته. تنها صدای دنیا مال صاحب شیهههاست. صداشونو میشنوه ولی نمیبینتشون، احتمالا بخاطر بارونه. اونقدر سنگینه که کلاغهای سقف همگی زیر لحافهای محله غرق شدن و نوکهاشون به زیر الوارهای کشتی حامل رنگِ دنیا فرو رفته و قیریه که ول شده تو چشچال یه کهکشان. قیر گرم لزج که تو هر داستانی کف پاهاش چسبیده. جون گرفته و هیولای گوشه سقفهاش شده.
صاحب شیههها با اسمش بازی میکنن. دیگه وقت رفتنه. به سمت تخت میره و بهش خیره میشه. سرشو میچرخونه، چشماشو ریز میکنه و تا آخرین پستو رو از صدا چک میکنه. هنوز تنها صدا مال صاحب شیهههاست. دستاشو به آهستگی به بالای سرش میبره. پلکهای سبکش رو روی هم میزاره. نوک پای راستش رو به زمین میچسبونه و پاشنهش رو بالا میده. با طمأنینه به دور خودش میچرخه و پشت به تخت بیهویت از حرکت میایسته. لبهاش رو از هم باز میکنه و تا آخرین ذرات هوای دنیا رو به درونش میکشه. و ول میکنه.
اعضا و جوارحش پودر میشن توی هم فرو میرن طوفان میشن و بیرون شلیک میشن. بر روی تخت سقوط میکنه و ازش رد میشه. و همه چیز از حرکت میایسته. نگاهها به تخت خالیه. اون رفته.
-برای تولد غزل
گاهی دلم میخواد زجه بزنم. میخوام صدای گریهم شنیده بشه. و بهم بگن اشکال نداره. میخوام یه نفر به کمرم بکشه و بگه من مقصر نیستم. نپرس تا کی میتونی همینو ادامه بدی؟ تا ابد. از الان تا ابد که فاصلهای نیست، کافیه نفستو نگه داری. مشکل، همیشه سر نخواستنش بود. ولی فقط گاهی، فقط گاهی، دلم میخواد قشقرق به راه بندازم، داد و بیداد کنم که درو برام باز کنن، بکشنم تو و بگن واقعی نبوده، داشتی جای اشتباهی رویا میساختی. باورت شده بود؟ اسکلت کرده بودیم بیچاره.
خط به خط کتابی که میخونم رو دوست دارم. زندگینامه داستایفسکی از هنری تراوایا ترجمه هروی. از ول شدههای روی میزهای کتابخونه دانشگاه پیداش کردم. جلد اصلی رو نداره، مال سال شصت و نه چاپ اولشه و کاهی برگههاش از رنگ و رو رفته. میترسم بیشتر از چهل و پنج درجه بازش کنم انگار دزدکی میخونمشون. نمیدونم قلم مترجمه یا نویسنده ولی به دلم میشینه واسه همین دو ماه گذشته و تازه هفتاد صفحه از پونصد و چهل رو جلو اومدم. هر خطش گیرم میندازه که صحنهسازی رو به به، شیوه داستانگویی رو به به. اینجا میگه "در داروویه(ده پدر داستایفسکی) در حال بیکاری و نومیدی عیبهای درونش آزادانه جلوهگر میشدند." جوری فلاکتش رو با احتیاط بهسمت شاعرانگی میرونه که آدم دلش گرم میشه، میخواد بشینه پای داستانش و دستشو بزاره زیر چونش. یجای دیگش داستایفسکی شونزده ساله برای برادرش از شاعران و نویسندههایی که میخونه مینویسه "Phèdre را خوانده ای؟ برادر اگر تو معتقد باشی که این عالیترین طبیعت واقعی در هنر نیست در این عقیده تنها هستی." در این عقیده تنها هستی. واو. ببین چجوری میگه. در این عقیده تنها هستی. از توی روحم نسیم رد میشه وقتی توی مغزم تکرارش میکنم، آروم میشم اصن، حالم جا میاد، دنیام از زمین بلند میشه و گِلهاش توی آبی محو میشن. در ادامش میگه "Corneillie را چطور؟ Le Cide را خواندهای؟ بدبخت آن را بخوان. آن را بخوان. و درمقابل کرنی به زانو بیفت. تو به اون توهین کردهای.." بدبخت، آن را بخوان.
البته انگار یچیز دیگه هم هست که من معانی رو جوری که بیشترین درد رو بشونه میپذیرم. به حدی کمتر از اون علاقهام رو از دست میدم و توی لوپ "خب که چی" فرو میرم. شاید این کتاب چیز خاصی نباشه و منم که دراماتیک میخونمش. بدبخت، آن را بخوان. بستگی داره چجوری بخونیش. شاید. شاید هم کلمات دقیقا با همون غلظتی که باید باشن هستن و هنوز به اندازه کافی دراماتیک نیستم تا روزگارم رو با محتواتر بگذرونم.